رمان رایگان



این یک روایت حقیقی ست که بدلیل غیر معمول بودنش سبب میشود آنرا به واژه و واژه گان را به خط بکشم تا شاید بتوانم وظیفه ی اخلاقی خویش را برابر خطرات ، جوانبش انجام داده باشم. نکته؛ بنده مراد نوری زاده فرزند عبدالله متولد سینزدهم فروردین 1348 سه کلاس سواد اکاور ، سبب عدم توانایی در نگارش صحیح مطالب مورد نظر میشود، از اینرو به فردی تواناتر و آشناتر رجوع نموده ام و تمامی روایت از بیان بنده و نگارش این جوان محترم صورت میگیرد. 

 


   BIG Foot.            

پا پا گنده

نمیدانم خب الان چی بگم من؟ کدوم یکیش رو تعریف کنم؟ خدا رحمتشان کند سه تا جوان دسته ی گل،.

آه ه ه ه اقای معلم الان بخدا تو رو میبینم انگار اونا جلوی چشمم میان .

 اونا البت ازت کوچیکتر بودن چون سرباز وظیفه بودن . شما .

باشه میرم سر اصل مطلب. خب الان چی بگم؟ آهان چرا عصبی میشی آقای معلم؟

 باشد. باشد. تو بپرس من جواب بدم. اینطوری بهتره اقای معلم. نه؟ 

 

_در پاسخ شوما که پرسیدی ماجرا چیه ، باید بگم مربوط ب حوادث پاییز زمستان پیرارساله

 

چی یعنی کی؟ آهان خب پیرارسال میشه پیرارسال دیگه . اینکه معلومه . الان سال1498 نهنه. همونی ک خودت میگی دوروست تره. 1398. هستیم

 

چی چی شد؟ اها ماجرا رو میگی ؟ هیچی دیگه مردند دیگه. اخ اخ اخ. پر پر شدن 

  ، فقط هم سر شان پیدا شد. البت بگم بهت ک شوما عزیز ما باشی. اون موقع. پولیسه دکترا. میگفتش که کاره حیوان وحشیه. ک خب دوروست میگفت 

 

چرا میخندی اقای معلم.؟ حرف خنده داری زدم مگه؟ چی؟ اها. همون ک خودت گفتی رو بنویس. 

من غولیط (غلط) گفتم ، منظورم از پولیس دوکتر ها. همینیه ک اقای معلم میگه . 

 چی؟

 کی صدای ما رو نمیشنوند؟ 

اهان حتما باید از دهانم در بیاد تا تو بینیوسی ؟ خو خودت بینیویس. . پراشکی داقونی. (پزشک قانونی) بازم ک میخندی اقای معلم ، باز چی رو غولیط گوفتم؟     

 

اون موقع ما گوفتیم نکنه کار خیرسی. پلنگی. چیزی ، جکی جانوری. اژدهایی. چیزی باشه ! که از اونور مرز. به کوههای جنگلی تالش. اومده. و بخاطر سرمای هاوا (هوا) از. ارتجاعات (ارتفاعات) اومده بیزیر (پایین) و داره ادمانه کوشتن دره ( و در حال کشتن انسان هاست ) 

اها اینطوری بهتره هااا. جانه خودت نه، نه ب جانه تنها پسرزاکم محمدرسوله من که تنها پسرمه من رو بوکوش ولی نخواه که فارسی گب بزنم. ( جان فرزندم بگذار با زبان محلی یعنی گویش گیلکی نقل کنم ماجرا را. زیرا برایم صحبت به زبان فارسی سخت و دشواره )  

 او زمات همته دانه ناراحتا بوستیم اما خو اماهان گوفتیم ک چیزه جدیدی نیه ، چووونکی هر چندی ایسال ایته ادمانا کوشتی باردی. خو معلوم بوهوسته اماهان اااآهوووو اهمه زیمات ایشتیباه کودندیبیم چونکه هون پراشکی داقونی اعلام بوکوته قتل عمده.

 چی؟ چی چی واسی؟ اهان چوون کی اوشان سر ایتع جیسمه بورنده ی تیز امرا واوه بوهوسته بو. خو خیرس ک خو امراه چاقو و داس و ساتور ناگاردانه جنگله دورون و. 

 

بازنویس با برگردان به فارسی#

(اون زمان همه ی ما غمگین شدیم از مرگ اولین جوان . اما خب چیز جدیدی نبود چون هر چند سال یکبار چنین حوادثی در روستای ما رخ میداد. . و خرس ها کوه های تالش شخصی رو یا دام و احشام رو میکشتند و میبردند. اما معلوم شد اییییین همه سال داشتیم اشتباه فکر میکردیم . چون حکم پزشکی قانونی قتل عمد رو اعلام داشت. 

 آخه اثار بریدگی ها و قطع گردن از بدن با جسم تیز و شی بُرَنده ی دست ساز رو نشان میداد. خب مگه خرس های جنگل تالش با داس و تبر و یا چاقو ضامن دار میروند شکار؟. 

          مراد عکس ها را به اقای معلم نشان میدهد که.   ناگهان

 

http://shahroozseighalani.blogfa.com

 

آااووو. اون چیسه؟ چی واسی تی رنگو روخسار واگاردسته اقایه موعلم؟ زهراااا. زهرااا. دوختر جااان. بودو. تی مارا دوخان.

 (زهرا ، زهراا دخترم سریع مادرت را صدا کن ) 

 

  اقای موعلم حال به هم بوخورده. ه ه خانوووم ایته اب قند چا باوار مرا فادن می حالم خوش نیه زیاااد 

 


 

فردا ساعت سه بعد ظهر

 

سلام من شهروز براری صیقلانی سی ساله ، معلم روستای جورتپه از دور افتاده ترین روستاهای کوهستانی گیلان که در شمال غربی استان و در پستوی هزار توی کوههای تالش ، مابین جنگل ها محصور مانده . و خود این روستا ، به هیچ وجه بافت متمرکزی ندارد و به دهکوره های مختلفی راه دارد که هیچ مدرک و سند مکتوب و مستندی از جمعیت آماری آنها در دسترس نیست.   

من دیروز بعد از دیدن عکس های افراد کشته شده طی این سالهای اخیر به عمق ماجرا پی بردم . و بی اختیار فشار خونم اوفت شدیدی داشت. من سر جمع. دوازده دانش آموز. کلاس پنجم ، هشت دانش آموز کلاس سوم. دو دانش آموز مقطع راهنمایی در کلاس هشتم ، و شش دانش آموز کلاس اولی دارم. و از طرف اموزش و پرورش ساختمان خوب و مجهزی برای این دانش آموزان مهیا شده . ولی خب متاسفانه به هیچ وجه انضباط و اهمیت حضور در کلاس برای ساکنین و دانش آموزانشان توجیح نگردیده. و من طی این دو ماه اخیر تنها نقش معلم را نداشته ام، بلکه ناظم مدیر ، فراش، دفتردار ، مشاور، و.و. را ایفا نموده ام ، اما آرزو به دلم ماند که قبل از ساعت هشت یک دانش آموز سر کلاس حاضر باشد. همواره حین تدریس ، شاهد عبور و مرور مشت کریم از درون فضای کلاس هستم ، زیرا بواسطه اینکه ساختمان مدرسه و کلاس درس دو درب در دو سمتش قرار دارد ، به عنوان راه میانبر توسط چوپانان ، اهالی ، بغال روستا ، و مشتریان بقالی استفاده میشود. و 

امروز حاج مهدی با سن پیر و پای مریض احوالش ، عصا به دست هشت بار عرض کلاس را لنگ لنگان و با خونسردی طی نمود تا به بقالی برود و یکبار قند بخرد ، یکبار مایع رخت شویی، یکبار هم اما از همه بدتر ، پیرزن شلوغ و کنجکاو روستاه ست. زیرا فرزندانش در تابستان گذشته برایش یگ گوشی تلفن همراه آورده اند ، و او به شدت از درک استفاده ی صحیح گوشی عاجز است. و بگونه ای خشمناک و غضب انگیز با گوشی رفتار میکند، انگار خیال میکند که گوشی با او دشمنی و پدر کشتگی دارد که همواره اپراتور میگوید ؛ عدم دسترسی به شبکه 

او امروز میخواست یک شارژ وارد سیم کارت اعتباریش کند. و بقال چون ایرانسل پنج تومنی فقط داشت ، به او بجای کارت شارژ رایتل. ایرانسل داده بود ، و باقیه قضایاا.

حتی اصرار داشت که حین وارد نمودن کد شارژ باید گوشی به شارژر وصل شود.

 

حالم ناخوش است. انگیزه ها در حال فرو پاشی و من در سقوطی بی صدا ، درون دره ای از ناباوری ها سقوط میکنم.

 

در اوج کسالت خنده ای نامحسوس از ذهنم در عبور است، زیرا لحظه ای که بقال و ربابه خانم را در پستوی مغازه اش ، گرفته بودند ، من مشغول تدریس درس راه زندگی و اخلاق بودم .  

من همواره طی دو ماه کوشیده ام که از تک تک دانش آموزانم یک انسان شریف و روشن فکر بسازم ، آن لحظه که برادران بسیج مسجد کوچک روستا از پشت سرم و فاصله ی کم عرض میز من تا تخته تابلو در رفت و آمد بودند ، من از حوادث ناآگاه مانده بودم ، و اصرار به دینداری و خداشناسی داشتم. لحظه ای از اینکه چنین عمیق بر تمامی دانش آموزان تاثیر گذار شده ام تعجب کردم. زیرا برای اولین بار همگی مثل مجسمه خیره به من و بی حرکت ، نفسهایشان حبس بود من از بیخبری اصل ماجرا ، بغلط میپنداشتم که از قدرت بیانم و مفاهیم سخننانم اینچنین همه را محسور و سحر انگیز به مجسمه تبدیل نموده ام، من در چهره ی انان رد پایی از تعجب را یافتم ، ولی حرفهایم هیچ عجیب نبودند، سپس به هم جهت بودن نگاه ها و خیره گی به سمت چپ در پشت سرم توجه کردم، دقیقا همگی همزمان چشمانشان درشت و دهانشان باز مانده بود، من پنج دقیقه ی کامل ساکتم ولی این بچه ها حتی پلک نزدند .چرا؟. لحظه ای که صدای بیسیم را شنیدم ، کمی به وقوع حوادث پی بردم.

چه عجیب که مسئول پایگاه بسیج برخلاف عرف روستا ، خودسر وارد کلاس نشد ، و بیرون ایستاد و اجازه خواست.

من هم به احترام سن بالا و ریش سفیدشان لحظه ی ورود برپا دادم. اما هیچکس برنخواست. چون مفهوم برپا از یادشان میرود وقتی که هر دقیقه هشت عابر از عرض کلاس و دقیقا جلوی تخته تابلو به بقالی بروند

 

نمیدانم ک ایا عکس العمل من به ماجرای ناموسی ان لحظه درست بود یا اشتباه ؟.

ولی ظاهرا من اخرین شخصی بودم که دریافته بودم ، شوهر ربابه خانم ، همسرش را در پشت یخچال ویترین دار بقالی با شخصی دگر حین ارتکاب جرم دیده و رفته بیصدا قفل را اورده و درب بقالی را بسته و از بیرون قفل زده. تا صدها متر دور تر رفته و بسیج روستا را اورده ،

من کاملا جهت زاویه ی دید دانش اموزان را وارونه کردم ، و خودم انتهای کلاس ایستادم و از همگی خواستم سمت من جهتشان را تغییر دهند تا چیز مهم و محرمانه ای را برایشان نقل کنم. چنان همگی مشتاق شنیدن رازی بودند که خودم حتی نمیدانستم ان راز چیست که قول فاش شدنش را به انان داده ام . من فقط با کلمات زمان خریدم تا متهمان یعنی ربابه خانم و شخص دیگر را دستبند زده از عرض کلاس ببرند و نگذارم ابرویشان بیش از این برود.  

در ان لحظات برای دانش اموزان از ماجرای هفت عجایب دنیا و مسایل فراماسونری و یا تئوری توطئه و یوفو های فضایی و برخورد از نوع سوم با ادم فضایی ها گفتم ، اینکه گزارشاتی از ربوده شدن انسان ها توسط موجودات فضایی موجوده . و اونا رو میبرند با خودشون به جای نامعلومی .

همگی برای پرسش سوالاتشان دست بلند کردند و من به کوچکترین شان که کلاس اولی است بنام سیده زینب اجازه پرسشش را دادم و گفتم خب از سیده زینب شروع میکنیم ، تا اروم و شمرده سوالش رو بپرسه .

 

(او که مشکل جمله بندی در تکلم دارد و متاسفانه هر جمله ی ساده ای را با دو واژه ی بی ربط به موضوع ، یعنی کلمات 1_بعد. 2_ دیگه. آغاز و پایان میدهد. مثلا اگر بخواهد بگوید ، پدرم آمد. میگوید؛بعد دیگه پدرمان دیگه بعد اومد دیگه بعد. یعنی حتی من شمرده ام یکبار برای اینکه بگوید مدادش نوک ندارد ، شش بار از واژگان. بعد دیگه. استفاده کرده است) .

 

. ا و هر چند کلمه به سر ، بسختی اب دهانش را قورت میدهد و با چشمان درشتش زول زده به من و تلاش میکند منظورش را برساند من به او یاد اور میشوم که آرامشش را حفظ کند چون من حتی اگر نیاز باشد تا غروب می ایستم تا او بتواند سوالش را کامل مطرح کند. 

و او گفت؛

_ بعد دیگه اجازه آقامعلم بعد یه سوال بپرسیم؟ 

گفتم خب بپرس دیگه

او پرسید؛  

_الان. بعد دیگه اینا رو شما میگید ، بعد دیگه که الان گفتید ، بعد یعنی دیگه اونا رو میبرن بعد با خودشون دیگه ؟، بعد دیگه بردنشون کجا؟

گفتم ؛ خب شاید ببرند توی سفینه هاشون و آزمایشات پزشکی کنند 

 

او گفت؛ دیگه بعد دیگه نه اقای معلم غلطه. ما میدونیم دیگه بعد الان میبرنشون پاسگاه دیگه و بعد دیگه . ، بعد دیگه بعد حتما ، بعد اقا اسدالله، دیگه ربابه خانوم رو بعد دیگه باید حتما بعد طلاق میده

 

و من بی اعتنا ولی شوکه از تیز هوشی او ، گفتم خب نفر بعدی سوالش رو بپرسه 

ولی دیگر کسی سوال نداشت 

گفتم الان همه تون دست بلند کرده بودید تا سوال بپرسید که. چی شد پس؟.

انها گفتند که همگی شان همین سوال مشترک را داشتند

آن روز

و همگی با ذوق سوی خانه رفتند تا خبر ناموسی جدید را روایت کنند

 

دوروز بعد.

 

من همچنان با درک حقیقت پنهان پشت هاله ای از ابهام ، درگیر مانده ام. نمیتوانم درک کنم. خب خرس که از چاقو استفاده نمیکند بقول مراد نوری . 

تنها گمانه زنی های من ، به دو سه مورد مسخره و غیر منطقی خلاصه میشود. شاید یک متهم فراری و جنگل نشین ، که مشکل روانی دارد ، چنین کاری نموده ، اما نه! چون مراد نوری زاده. گفت که از قدیم ها چنین حوادثی رایج بوده که هر چند سال به سر یک شخص غیب شود و فقط سرش پیدا شود .  

خب این همه سال در اینجا زندگی کرده اند و همواره پنداشته اند که کار خرس است. ولی اینبار چون فرد مفتول یک سرباز وظیفه بوده، بلطف پایگاه بسیج و یافتن سرش و انتقال به مرکز استان، یعنی رشت، چنین کشف مهمی صورت گرفته که اثار بریدگی شی تیز و دست ساز بروی مهره ی گردنش و تیکه های بریده ی شده ی صورتش تشخیص و توسط پلیس جنایی و پزشکی قانونی تهران تایید هم گشته. خب من فردی هستم که همواره به واقع بینی شهره بوده ام. این فرضیه های بچه گانه ی یوفو و یا ادم خواران وحشی و یا. ادمهای پنهان انسوی کوه در دل جنگل، برایم باور کردنی نیست. این روزها همه جا تمدن و بشر با اگاهی کامل و هوشیاری بسیار حضور چشمگیر دارند ، چگونه چیزی مرموز و اینقدر عجیب از قلم افتاده؟ چرا پس در جستجوی یکماهه ی منطقه توسط ارتش و بلطف سپاه ان موجود کشف نشد؟ چونکه بی شک چنین فرضیه ای دروغ است.

 

از کجا معلوم کار یکی از خانواده های ساکن دهکوره های دوردست نباشد؟    

 

 

 

 

 

 

 و یا کشف دلایلش در آینده ، تا برای ثبت مشاهدات و 

 



شهروز براری صیقلانی اثری نو و ساختارشکن   شهرک متروکه یابریشم شهروز براری صیقلانی اثر جدید و متفاوتش را نشر ققنوس دوشیزهءرشت بقلم شهروز براری


 

 

شکست عشقی ، جوجه کلاغه صد ساله ی شهر. 

نثر آهنگین ، فی البداعه . طنز شاد شایدم بلکه طنز تلخ . 

شهروز براری صیقلانی. باز نشر توسط پریسا مجد روشن

 

 

 

•. توی هفت تا کهکشون 

زیر سقف آسمون 

•. ایزد منان ، پاک سرشت 

گفته بودش یا که نوشت

•. آروم باشید ، برید بهشت

ولی شیطان بد سرشت

•. زیر لبی گفتش ذرشک

یکی بود توی بهشت

     •. تنهایی غمش گرفت 

غصه و ماتمش گرفت

•. رفتش سمت صدای چشمه ی آب

رسید به جرعه ی نور توی خواب

•. چشمش افتاد به.زیر درخت بید کُهَن

یکی با موی بلند، نشسته بودش روی تاب

•. چشماشو مالوند ، نباشه توی خواب

پس حالا دیگه یکی بود 

، یکی دیگه هم بود

سمت جرعه ی نور 

چشم شیطون بشه کور

همش جشن و پایکوبی بود و سور

تاکه شیطون بدجنس و بلا 

یه بطری شراب پیشکشی دادش به اونا

شیطونه داشتش یه دندون طلا

پریدش توی چشمه ی نور ، کردش شنا

رسیدش سمت درخت بیده پیر 

نشستش خیس آب ، بروی تاب

خلاصه شیطونه زیر پاشون نشستش

اینقدری نقشه های شوم و کلک آوردش

 دم گوش جفت دو تاشون که خوندش

سند ست توی باغ بهشت رو سوزوندش

 

دم آخری بعد دیپورتش 

ادم یه بوخچه کوچیک تو دستش

یه بچه بغل ، یکی زیر بغل 

بعدی توی راه 

حوا ، نه ماهه شکم

داشتش ویار

 چشمش افتاد به خیار

آدم دیدش یه مار 

رفته زیر بوته ی خیار

طبق همیشه بهونه می آورد زیاد

گفتش از اینا زیادی خوردی

همش هربار پسر آوردی 

من ک از مار ترس ندارم

اما بزار یه چوب بیارم 

میخوام برات که سیب بچینم

حوا خوشش اومد ، گفتش منم اینجا میشینم

تا کلاغه اومد ، سر شاخه ای نشستش

خبرنگاری کردش، قار قاری کردش

خدا بهو خبر شد 

نسیمی اومد و رفتش

سیب واسه خودش افتاد تو دستش

آدم رفتو دادش به حوا

خدا رسید بزنگاه

رسیده وقت دعوا 

ادم میگفت ، من چیدم

خدا میگفت ، از دوربین خودم میدیدم

حوا که خیلی خنگه ، 

همیشه مغزش یکم میلنگه 

پرسید میون بحث و دعوا 

دوربین که گفتن ، اصلا مگه کی هستش

پس چرا ما تا به حالا ندیدیم

اینجا فقط شیطون ناقلا ، کلاغ و مار داریم ما

بوته ی خیار ، با شراب داریم ما 

خدا رفت تو فکر

پرسید دلیله این حال خراب چی هستش

نکنه همینی که گفتی ، اصلا شراب چی هستش

توی کدوم یکی کوزه هستش؟

ادم گفتش ، خداجون ، سیب هارو 

که میچیدم ، توی چشمه چکیدیم

الان دیگه چشمه ی نورت 

شراب سیب اورده ، یه چرعه خوردی مستی 

جای خددا ، بت ها رو می پرستی 

خدا دیدش اگر ک این بهشته

 شراب سیب ، سرنوشته یه چشمه 

 

آدما میمونن پر عطش، و تشنه 

اونارو برداشت و دیپورتشون کرد

 به کره ی آبی رنگ زمین ،

جایی که درخت سیب داره یه عالم

گفتش اینو به آدم 

،حالا اینجا تا میتونی سیب بچین

 

 

 

 

 

•. یه روزی آقـــای کـــلاغ،

یا به قول بعضیا جناب زاغ

•. رو دوچرخه پا می‌زد،

رد شدش از دم باغ

•. پای یک درخت رسید،

صدای خوبی شنید

•. نگاهی کرد به بالا،

صاحب اون صدا رو دید

•. یه قناری بود قشنگ،

بال و پر، پر آب و رنگ

•. وقتی جیک جیکو می‌کرد،

آب می‌کردش دل سنگ

• قلب زاغ تی خورد،

قناری عقلشو برد

•. توی فکر قناری،

تا دو روز غذا نخورد

•. روز سوم کلاغه،

رفتش پیش قناری

•. گفتش عزیزم سلام،

اومدم خواستگاری!

• نگاهی کرد قناری،

بالا و پایین، راست و چپ

• پوزخندی زد به کلاغ،

گفتش که عجب! عجب

• منقار من قلمی،

منقار تو بیست وجب

•. واسه چی زنت بشم؟

مغز من نکرده تب

•. کلاغه دلش شیکست،

ولی دید یه راهی هست

•. برای سفر به شهر،

بار و بندیلش رو بست

•. یه مدت از کلاغه،

هیچ کجا خبر نبود

•. وقتی برگشت به خونه،

از نوکش اثر نبود

•. داده بود عمل کنن،

منقار درازشو

•. فکر کرد این بار می‌خره،

 قناریه نازشو

• باز کلاغ دلش شیکست،

نگاه کرد به سر و دست

• آره خب، سیاه بودش!

اینجوری بوده و هست

• دوباره یه فکری کرد،

رنگ مو تهیه کرد

• خودشو از سر تا پا،

رفت و کردش زرد زرد

•. رفتش و گفت: قناری!

اومدم خواستگاری

•. شدم عینهو خودت،

بگو که دوسم داری

•. اخمای قناریه،

دوباره رفتش تو هم!

•. کله‌مو نگاه بکن،

گیسوهام پر پیچ و خم

•. موهای روی سرت،

وای که هست خیلی کم

•. فردا روزی تاس می‌شی!

زندگی‌مون میشه غم

•. کلاغ رفتش به خونه

نگاه کرد به آیینه

•. نکنه خدا جونم!

سرنوشت من اینه؟!

•. ولی نا امید نشد،

رفت تو فکر کلاگیس

•. گذاشت اونو رو سرش،

تفی کرد با دو تا لیس

•. کلاه گیسه چسبیدش،

خیلی محکم و تمیز

•. روی کله‌ی کلاغ،

نمی‌خورد حتی یه لیز

•. نگاه که خوب می‌کنم،

می‌بینم گردنتو

•. یه جورایی درازه،

نمی‌شم من زن تو

•. کلاغه رفتشو من،

نمی‌دونم چی جوری

•. وقتی اومدش ولی،

گردنش بود اینجوری

•. خجالت نمی‌کشی؟

با اون گوشتای شیکم!؟

•. دوست دارم شوهر من،

باشه پیمناست دست کم!

•. دیگه از فردا کلاغ،

حسابی رفت تو رژیم

•. می‌کردش بدنسازی،

بارفیکس و دمبل و سیم

•. بعدش هم می‌رفت تو پارک،

می‌دویید راهای دور

•. آره این کلاغ ما،‌

خیلی خیلی بود صبور

•. واسه ریختن عرق،

می‌کردش طناب‌بازی

• ولی از روند کار،

نبودش خیلی راضی

• پا شدو رفتش به شهر،

دنبال دکتر خوب

• دو هفته بستری شد،

که بشه یه تیکه چوب

  •. قرصای جور و واجور،

رژیمای رنگارنگ

 • تمرینهای ورزشی،

لباسای کیپ تنگ

  •. آخرش اومد رو فرم،

هیکل و وزن کلاغ

   •. با هزار تا آرزو،

اومدش به سمت باغ

  • وقتی از دور میومد،

شنیدش صدای ساز

• تنبک و تنبور و دف،

شادی و رقص و آواز

• دل زاغه هری ریخت!

نکنه قناریه؟

• شایدم عروسی

غاز های شکاریه!

• دیدش ای وای قناری،

پوشیده رخت عروس

 

• یعنی دامادش کیه؟

طاووسه یا که خروس؟

 

• هی کی هست لابد تو تیپ،

حرف اولو می‌زنه!

• توی هیکل و صورت،

صد برابر منه

• کلاغه رفتشو دید،

شوهر قناری رو

•. _ یه شوهره تاس 

 گردن دراز

•. پَر و بالش همه زخم 

    شکمش افتاده 

•. نیستش که تخت 

شده باورش چه تلخ 

•. تحمل دیدن اون صحنه

شده بودش دیگه سخت

• داماد یه موجوده 

بدنام و ناقصه

•. کثیف و ناکَسه

شهرتش از بدی 

•. لغبش لاشخوری 

اسم دوماد. کَرکَسه

• یه شوهره پیر و خبیث

از این بدتر دیگه نیست

• کلاغ قصه مون رفتش توی لَک

دلش هورتی افتاد زیمین شکست 

• شب و روزش همه غم 

شب زنده داری با نور شمع

   •. شعرهای عاشقونه خیس اشک

واسه اون شبونه 

دلنوشتن ، شده مشق

• زندگی بعد عشق

مفهومش میشه کَشک 

• حرفای بی سر و ته 

میشنید از اهل محل

•. صبرش رسید به ته 

جوانیش که زود پَر کشید 

•. جام نامهربونی رو که سر کشید

روی تن درخت یه پروانه 

•. بعدشم یه شمع کشید

رفتش و عطاری دادخواه

 گوشه ای ، ته صف کشید

تا که بالاخره نوبت به اون رسید

 یه سم مرگ موش خرید

 

کلاغه روزای آخر عمرشو 

محکوم بود ولی نمیدونست جرمشو

 

     شوکه شد، نمی‌دونست،

•. چیز اصل کاری رو!

 می‌دونین مشکل کار،

•. از همون اول چی بود؟

     کلاغه دوچرخه داشت،‌

صاحب بی ام و نبود

 


اثر برگزیده ی آبان 1392  ژانر انتزاعی ، وحشتناک  برای بالای 18+ سال اثر دیوار سنگی ، داستان حادثه ای مخوف و محرمانه است که در ژانر وحشت و انتزاعی نوشته شده و چیدمان واژگانش آمیخته با افکت اوهام و  اضطراب است . این اثر توسط نشر علی به ثبت کتابخاه ی 


http//www.missiranisupernatural.blogfa.com 

.

sepid nasr , Nashre Abrang 2020data  . ny name is shahrooz barari seighalani . I,m from  Nort Iran .  MY ADRESS IS GILAN_RASHT BIG CITY , BLOCK ZARB , AKEY LALEH TOW  WHITE HOME .  NOMBER 154 .  My nomber mobil is  +989308762028 .  The End.   Have good time. Bye .


 

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  ٫؛٬ 

آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، پیش چشمانش در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپردش ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جریان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصایب نمود ، عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میکند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   تا مثل هرغروب راس ساعت شش ، برایشان نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتیجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 

+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی  | هفت نظر

وارونگی

  رشت_این شهرِ سوخته!.   مردمانی باهوش شیکپوش و روشن‌فکر ، کمی‌هم کَج‌کلام!.  دراین شهر همگان مطیعِ احساسِ درونی خویشند . وبه‌

آثار عاشقانه را از ما بخواهید KetabSabz.com


 

 

تیتر صفحه ی اول رومه کیهان در 6 آبان 1391: 

 فیلمساز معروف ایرانی و حرفهای عجیبش از روایت دیدار یک ساعته با یک جادوگر 

 

رومه همشهری تیتر صفحه اول ، ستون چپ بالای صفحه. در تاریخ 6آبان 1391:

   زنگ هشدار برای جادوگر شیراز 

 

سه روز بعد 

رومه آفتاب یزد با تیتر بزرگ صفحه نخست؛ 

ایت لله . جادوگر شیراز را مرتد شمرد. 

10آبان 1391 رومه ی افق فردا. سمت راست ، تیتر کوچک با تصویری از فرد ملغب به شیطان ، با عنوان سرتیتر ؛ چرا سرباز در لشکر شیطان شویم؟ 

  

فضای مجازی و فیلترینگ سازمان یافته و هدفمند تمامی مطالبی که در آنان به واژه .    

ادوین معدوم » _ جادوگر شیراز » _ ارتداد ادوین » _ شیطان پیامی فرستاده » اشاراتی داشته اند و لینکهای حاوی اخبار مربوطه و نسخه های موجود در بایگانی های نشریات ، تمامن ثبت ضبط جمع آوری و منهدم گشت. 

اما نسخه های رومه های فروخته شده را نمیشد جمع آوری کرد . و از طرفی چنین حساسیت نشان دادن به یک خبر زرد و ساده که تنها با هدف جلب توجه ی مشتریان و فروش بیشتر نشریات در صفحه ی نخست آمده بود کمی عجیب بنظر میرسید.   

کمتر کسی دنبالش را گرفت تا پیگیر شود که ماجرا چه بوده . اما آنجایی که بی مقدمه از رسانه ی ملی و صدا و سیما برنامه ای بروی آنتن رفت بنام مستند شوک که به این سوژه پرداخته بود ، باز به اهمیت حساسیت سوژه افزود . و پس از مدتی در اسفند 1391 در روز جلسه ی علنی مجلس شورای اسلامی در بهارستان یکی از نمایندگان شهر چابهار پشت تریبون حرفهایی در خصوص سوژه مطرح نمود که تمامن پیچیده در اضطراب و دلواپسی بود. ، وی اینچنین گفت؛ شما به امار های معتبر داخلی و حوادث در تاریخ های از پیش تعیین شده دقت کنید . من نگرانم. اگر این شخص ک اینها را گفته علم برین داشته باشه چی؟. اون تا الان ک پنج ماه گذشته به حدی درست پیشگویی کرده که من یه لیست. از تاریخ و حوادث رو توی خانه ام به دیوار زدم. و هر روز صبح اول نیگاه میکنم ببینم چی قراره بشه ، من به ملاقاتش رفتم و اون رو توی خونه اش دیدم. ، اصلا اونی نیست ک فیکر میکردم ، اخرش گفت قراره ک بیکار بشی . به من اینو گفت ، من خندیدم گفتم تا وقتی خدایی بالا سر حاضر و ناظره استکبار جهانی و دشمنان اسلام هیچ غلطی نمیتونن بکنن. اون گفت ؛ شغل شما چیه ؟ چرا این همه تشکیلات داری؟ بادیگارد داری ؟ بهش گفتم ؛ حرف اضافه ممنوع . اونم با پوزخند گفت؛ قبل اینکه تقویم جدید بیاد روی دیوار ، بخاطر من. ، بیکار میشی .  

گفتم بهش ، من هم که با حرف توی شیاد کار پیدا نکردم ، ک الان با حرف تو بیکار بشم ، بلکه آراء یه ملت پشتمه 

. اون خندید .

 

دو روز بعد از بیان این مزخرفات در صحن علنی ، او بیکار شد تا اواسط اسفند را با فراغ باز به پیشواز عید برود

 

 او پس از آن سخنان با فشاری که از جانب دستهای پشت پرده و بالا دستی ها به وی وارد شد ، استعفا داد تا نماینده ی ذخیره ی عدل بدل چابهار جایگزینش در مجلس شود. از آنجایی که تمامی جلسات علنی توسط رادیو بهارستان از موج اف ام پخش میشود سخنان او ضبط و توسط شبکه های مجازی نشر یافت و هجده اسفند در اخبار شبانگاهی شبکه های خودفروخته و شیاد خارجه که ترویج فساد و شایعه هدف اصلی شان است پخش گردید ، وویس آف آمریکن VoA. و فردایش بی بی سی استعمار پرست نیز پخش شدBBC 

در این سخنان نماینده ی خرافاتی مجلس که بی شک معلوم الحال و فاقد عقل سلیم بوده با لهجه ی زیبای گویش محلی خویش از نشانه های تعبییر گفته های ادوین معدوم سخن به میان میاورد و کلمه ی عجیب و بی ربطی که نقل قول از ادوین معدوم است را به زبان میاورد و میگوید ؛ 

داسونی اگر اون صحیح پیشگویی کرده و داسونی متولد بشه ، جنایات فجیع و تلفات سنگینی متحمل کشورهای همسایه میشه و این موجب باز شدن پای کشورهای متخاصن در منطقه میشه. که خب صلاحدید نیست .  

 

داسونی. چه. بود . چه. شد؟ و چگونه. همه ی ما. داسونی را با همین محتوای پلید. میشناسیم . .  

 

ابتدا به نوشته های دستنویس یک بانوی فیلمساز که در اول این مطلب درون تیتر رومه ی کیهان به ان اشاره شده بود بپردازیم . چون هیچگونه دخل و تصرفی در آن نشده. . اما پشت ظاهر معمولی حوادث درون دستنویس عجیب ترین ماجرای دنیا در حال وقوع است که پس از بازبینی تصاویر دو دوربین مخفی این مستند ساز. عیان خواهد شد . قابل ذکر است که این بانوی گرامی هم اکنون در بیمارستان روانی شفاه بستری است و همچنان سرگرم طرح پرسش از اطرافیان بابت دیدار یک ساعته اش با ادوین معدومی شیاد و شیطان پرست است. با ارزوی شفاه برای ایشان. به دستنویس ایشان در نقل روایت مینشینیم. با توجه به این موضوع که رضایت کتبی بابت نشر دستنویس این بز گوار را نداریم زیرا ایشان صلاحیت روحی روانی و عقل سلیم شان در وضعیت مساعدی نیست. 

 

 

 

 چقدر دلم واسه کباب کوبیده لک زده ، بگذریم . بسم الله . رنگ جوهر ابی این خودکار به سبزی متمایل شد یهو ، چ عجیب . بگذریم. 

شش ماه از تماس غیرمنتظره ی استاد شیرین نشاط با شرکت فیلمسازی من در شهر آنکارا گذشت تا موفق به پیدا کردنش بشم. از خوشحالی هول شده بودم ، نمیدونم چرا بی اختیار زنگ زدم به شماره ی استاد شیرین نشاط ، و بی توجه به اختلاف زمانی مابین ایران و نیویورک ، و بی انکه به خودم مسلط باشم با بغضی کنج گلو ، و صدای لرزان گفتم؛

سلام، سلام. خانم نشاط پیداش کردم پیداش کردم ، بخدا پیداش کردم ،، الو.

بییییب. بیییییییب 

ظاهرا زیادی جوگیر شدم چون هنوز کسی گوشی رو جواب نداده و من دارم واسه خودم حرف میزنم ، یهو صدای استاد و نوع خاص الو گفتنشون توی گوشم شیرین نشست.

هااالووو ، ور. آر. یو؟ آر. یو. اوکی؟ 

_سلام خانم نشاط منم ببخش بی موقع زنگ زدم ، سرشبی بی خواب تون کردم حتما؟

• نه جانم. بنده درحال صرف نهار بودم.

_عجب تابلویی شدمااا. پاک فراموش کردم که استاد ساکن نیویورک هستن کمی هول شدم و منعو منع کردم و استاد شروع به پرسش کرد ازم و گفت؛ 

• چه شد؟ موفق شدی به ایران بری؟ یا که هنوز تصمیم داری صبر کنی؟  

_ استاد من الان یک ماهه که ایرانم ، و برخلاف تصورم شیراز پیداش کردم و. از تهران اومدم اینجا، الانم آدرسش رو پیدا کردم ، و از کافه ی سرکوچه سوالاتی کردم ، که گفت اره. طرف نیم ساعت پیش از جلوی کافه رد شده و رفته خونه ی خودش . استاد جلوی خونه ی طرف هستم ، یعنی دقیقا یک وجب با زنگ آیفونش فاصله دارم ، چه بکنم؟ 

• خب تنهایی یا با گروه فیلمبرداری ؟  

_ نه استاد من فقط به هدف پیدا کردنش به ایران اومدم ، هیچ تجهیزاتی نیاوردم ،غیر دو تا لنز مخفی که همراهم دارم. چون باورم نمیشد بشه با چهار تا مشخصات جزیی توی ایران به این بزرگی. پیداش کرد.  

• خب لااقل برو باهاش سلام علیک کن. و کمی باهاش اشنا شو ، و گرم بگیر تا یخش بشکنه. ، شاید بتونی رضایتش رو بگیری واسه ساخت مستند 

_ اخه استاد . والا. هیچ نمیدونم باید بهش چی بگم؟ مثلا الان پشت ایفون اگه پرسید که شما کی هستی من به دروغ بگم خبرنگار. به نظرتون خوبه؟ یا مثلا الکی وانمود کنم ک ادرس رو اشتباه اومدم و مسافرم 

بیب بیب بیب 

اه ، چرا قطع شد ؟    

خودمو اماده کردم و یه نفس عمیق کشیدم ، به اسمون نگاه کردم و دعا کردم ک لااقل بتونم به هر طریق. وارد خونه اش بشم و لااقل اون تا جلوی درب بیاد و من بتونم برای چند لحظه ی کوتاه با لنز چهار مگاپیکسلی دوربین مخفی که درون گیره ی روسریم هست و یا با لنز هشت مگاپیکسلی درون کیفم که حرفه ای جاسازی و مخفی شده ازش فیلمی بگیرم . با توجه به چیزهایی ک شنیدم خوف عجیبی منو گرفت ، ولی بعد به حرفهای همکارهام فکر کردم که منطقی بنظر میرسید و معمولا چنین افرادی ظاهری کریح و زشت دارند و اکثرا دچار مشکلات جسمی حرکتی و ناتوانی هستن ، چون احتمالا بخاطر مسایل ماورایی و ماواطبیعه و ریاضت هایی ک متحمل شدن بهشون آسیب هایی رسیده تا به مرحله ای از توانمندی های شون اضافه شده.   

تپش قلبم منو به نفس نفس انداخت و گرمم شد ، کمی فاصله گرفتم و از چند متر روبروتر به خانه ی قدیمی طرف دقت کردم ، نور مهتاب خاصی به شهر شیراز میتابه امشب. اما باز برای عکسبرداری کمه. با این حال همه ی تجهیزات تخصصی ضبط صدا و تصویر از دو لنز در دو جهت مختلف رو روشن کردم . و چون میدونستم که احتمال زیاد اخر این مستند به تصاویر لحظه ی نخست و اغاز ساخت این پروژه نیازپیدا میکنیم ، پس کاملا استایل حرفه ای و محقق رو گرفتم و دگمه ی ضبط رو فشردم. 

_سلام من س. از انکارا به ایران سفر کردم تا به چندو چونده یک ماجرای عجیب رسیدگی کنم و پرده از اسرار بردارم . پس یکماه شخص. ابد. رو. برخلاف. چیزی که در گزارش خبری بیست و سی و برنامه ی مستند شوک گفته بودند در شیراز پیدا کردم. البته به ادرس پخش شده از مستند شوک و گزارش خبری هم در قیطریه ی تهران رفتم ، ولی چنین شخصی رو هیچکس نمیشناخت در اون کوچه . در عوض همه ی همسایه ها. در کار گرفتن فال قهوه. مشغول بودن. در کوچه . ولی پس از تحقیق توسط یک فرد معتمد که خواسته تا اسمش فاش نشه ، سر نخ رو در این ادرس شیراز و تصویر خونه ی قدیمی ای که میبینید پیدا کردیم. و الان هم بنده میخوام زنگ ایفونشون رو بزنم و خودمو بطریقی. بهشون نزدیک کنم .

( چند قدم رفتم جلو و حواسم بود که لنز ها رو در جهت صحیح نگاه دارم ، رسیدم به درب و صدامو با سلفه صاف کردم ، و در لحظه ای که دستم سمت فشردن آیفون حرکت کرد ، درب باز شد ولی من که هنوز زنگ نزده بودم.     

  درب رو هول دادم ، درب چوبی و قدیمی ، زهوار در رفته اما عتیقه ، و با حرمت. وقتی داخل شدم ، حین بستن درب متوجه شدم که درب هیچ آیفون و یا سیستم خاصی بهش نصب نیست ، لابد. این هم یکی از شیادی ها و نکات شعبده واری هست ک برای فریب مردم درست شده .

یالله. یالله. کسی خونه نیست؟ صاحب خانه؟. 

  عجب خانه ی بکری ، سنتی ، و منحصر بفرد ، حیاط قدیمی و حوض درونش. که لبریز از آب شده ، صدای فواره ی اب و جوش و خروشش به گوشم طنین خاص کودکی ها و خاطرات خانه ی مادربزرگ مرحومم رو به یاد میاره. ، عطر. عود . دقیقا طبق انتظارات . درخت مجنون و برگهای لرزانش خیمه بر سر حوض زده ، چندین تا ماهی گلی و سرخ که در یک خط فرضی شنا میکنند . چندین اتاق . . صدای خوش یک جوان از انتهای حیاطی بلند بگوش میرسه که میگه

؛ سلام ، خوش اومدید ، الان خدمت میرسم

عجب لحن مهربان و دلنشینی 

پسرکی بلند قامت حدود 185 زیبا رو و خاص تر از چیزی ک در توانم باشه تا توصیف کنم ، با دستاش موههای صاف و خیلی بلندش رواز جلوی چشمای عسلیش کنار میزنه ، و با حالتی که درآمیخته با خجالت و حجب و حیا باشه نگاهش رو از نگاهم میه و خیره به زمین خطاب به من میگه؛ ، خوش اومدید ولی شما چطوری اومدید داخل؟ مگه درب باز بود؟ ایراد نداره ، جانم؟ بفرمایید؟ امرتون چیه؟ 

_ من ناتوان از خلاقیت و قدرت بیان ، با کلمات بریده بریده گفتم ؛ 

سلام ، من. . من. بزارید حقیقت رو بگم که. با شما کار ندارم ، بنده یه امرخیری با آقای ابد معدوم . دارم ، ایشون تشریف دارن؟ شایدم بی وفته و فردا بیام بهتر باشه ، والاا. کمی هول شدم. همین

• من ابد رو نمیشناسم ، ولی خودم ادی هستم. یعنی ادوین معدوم هستم چه امر خیری؟ . اولین باره شمارو میبینم ؟ یا که .؟ متاسفانه بجا نمیارم . شما؟.

_ میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم . من از راه دوری اومدم ، یکماه توی تهران دنبالتون گشتم ، . 

•والا داخل خانه. وضعیت پذیرایی ازتون رو ندارم ، اما خونه ی خودتونه . و من شوکه ام. شما چطور اسم فامیلی من رو بلدی؟ من خودم توی شیراز غریبم. بعد شما چطور اومدید داخل خونه و اسم پدربزرگ مرحومم یعنی ابد معدوم رو هم بلدید. انشالله خیره من در خدمتم 

 

پسره اومد و دست هاش رو روی سینه اش به آغوش کشیده بود و با فاصله ای کمی دور تر از حالت مکالمه ی عادی. زیر بید کهن ایستاد ، و من هم به ایوان خونه تکیه دادم ، اون. به حرفهام گوش میداد و سراپا سکوت بود ، و نگاهش رو میید ازم ، ادم خیلی چشم پاکی بود ، من بخودم که اومدم حدود نیم ساعتی بود داشتم حرف میزدم و متکلم وحده بودم ، اونم که از ایستادن خسته شده بود. اولین. نشانه های. عجیب رو بروز داد و منم سریع کیفم رو در زاویه ی صحیح نگه داشتم تا فیلم و از دست ندم ، اون در حرکتی غیر عادی برای نشستن ، رفت و روی لبه ی حوضی نشست که لبریز از آب بود. یعنی دقیقا روی سطح خیس کاشی های حوضچه نشست و پاهاش هم داخل حوض گذاشت ، در حالی که شلوار کنف سفیدی به تن داشت ، و عمق حوض یک متری بود ، و اون یهو خیلی عادی سرشو خم کرد پایین و از کف حوض یک برگ آورد بیرون و از لحن متعجب من به خودش اومد و سرشو بالا گرفت ، تا ببینه چرا یهو حرفهام رو قطع کردم ، من یه حس عجیب و غریب ک قادر به توصیفش نیستم رو دارم ، و فشار زیادی روی خودم حس میکنم ، . .

خداحافظی کردم یا نه ، هیچ یاد ندارم ، گوشهام سوت میکشه ، تا سرحد تشنج حالم غیر کنترل شده و فقط به کمک نیار 

دی. دیو. دیوار بسته شد رفت. #[یعنی چه؟ چه شد؟ چرا چنین جمله ء بی مقدمه ای پس از چندین خط خالی از کلمه به یکباره کسی از پیشش میرود و البته دیوار را میشکافد و میرود و دیوار بسته میشود ، اینها آیا در توهماتش رویداده ؟ اما خوشبختانه دو لنز دوربین و کارت حافظه اش موجود است تا بدانیم در آن لحظات چه گذشته ] ' 

 

پس از بستری شدن وی ، درون کیف چرم کوچکی که با بند درون گردن وی بود ، این کارت حافظه ، با ظرفیت 32 گیگ پیدا میشود که مخصوص دستگاههای مخفی فیلمبرداری است . و یک فلش هم در جیب کیف ایشان یافت شد که محتوای آن با دستور مقام محترم دادستانی شعبه ی دادگاه ویژه ی جرایم کیفری . و. ضبط و بایگانی شد . و اکنون با دریافت مجوز مربوطه از قاضی محترم جناب اقای ریاست شعبه ی در اختیارمان قرار گرفته . و تنها به مشاهده ی فیلم برای یکبار ، آنهم درون محیط تعین شده و حفاظت شده ی دادستانی کل شیراز و در حضور سه مامور امنیتی خواهیم بود . ک حضور مامورین سبب پیشگیری از کپی گیری میشود و حتی امکان تکرار یک صحنه را مجددا از ما سلب میکند. به هر حال بنده یعنی سید حمزه مسلمی بهمراه خبرنگار ویژه ی رومه ی حوادث همشهری یعنی اقای سعید صفری فیض. روبروی صفحه ی تخت مانیتور مینشینیم . نماینده ی دادستانی که بی شک خودش فیلم را دیده ، هیچ استرسی ندارد و به شوخی میگوید؛ چیه؟ چرا رنگتون پریده؟ والا من صدبار دیدمش ، هیچ چیز خاصی درونش نیست. خیلی اماتور و غیر حرفه ای فیلمبرداری شده ، حتی قسمتهای جلوه ی ویژه اش بی نهایت بچه گانه ست. کسی ک اینو ساخته از پسربچه ی منم نابلد تر بوده . چون توی هالیوود طرف میلیاردها هزینه میکنه تا جلوه های ویژه میسازه ، درضمن اونا از پشت زمینه و پرده ی سبز استفاده میکنن. . چیه؟ چرا شما دو تا بیشتر مضطرب شدید؟ 

من برایش تعریف میکنم ک این یک فیلم ساده ی بدون کارگردانی و بی ادیت و بی بازیگر و کاملا خالص و مستنده

سپس فرد عمیقا بفکر فرو میره ، و حتی حاظر به حضور در اتاق نمیشه تا برای بار دوم فیلم یکساعته را ببینه .  

از او پرسیدم چرا ؟ آیا چیز ترسناکی درون فیلم است؟ 

او گفت؛ آخ خ. ای کاااش چیز ترسناکی بود. ، لااقل نهایت امر موجب وحشت من میشد . ولی روح و روانم رو نابود نمیکرد.

 

ده دقیقه بعد و اغاز فیلم 

 

 

 

یک هفته شده ، من حمزه ام ، تمایلم برای شرح ماجرا از دست رفت ، احمق بودم میخواستم چنین ماجرایی رو واسه دیگران شرح بدم . تازه فهمیدم ک ما انسانها واسه چیزایی ک هر روز باهاشون سرو کله میزنیم. اسم و واژه انتخاب میکنیم ، اما. من واژه ای ندارم براش . 

چی بگم ؟ اره پسره رو پیدا کردیم ، توی سردخونه معالی اباد ، بلوار معلم هست . اخه ما بعد دیدن فایل ، برای اطمینان از مشاهدات مون به محل حادثه رفتیم ، به لطف تصویر دکل مخابرات و یک برج بلند مشکی در تصویر تونستیم ادرس رو پیدا کنیم . در ضمن بزارید بگم از اولش چی پخش شد ، 

برخلاف ادعای نوشتاری مستند ساز ، که خانه ی زیبا و رطافت و نسیم و عطر خاطرات کودکی و صدای جوشش آب درون فیلم نبود اما انگار واقعا به چشماش چنین دیده میشد ، چون اون پشت یک درب حلبی و زشت ، که در فیلم دیده میشد ، میگفت عجب درب قدیمی و قلم کاری شده ای هستش ، این قسمتش تصویر یک اژدها حکاکی شده واااو چه زیباست ، انگار تصاویر دیو و اجنه رو با طلاکوبی بالای تاج درب کوبیدن، و با انگشت اشاره نشون میداد. ولی توی تصویر دقیقا داشت به قسمتی از درب حلبی و زشت اشاره میکرد که اسم مارک روغن جامد لادن نوشته شده بود ، یعنی درب از تیکه حلب های روغن جعبه ساخته شده بود ، در ضمن ایفونی در فیلم نبود ، از همه جالب تر جایی بود که فکر میکرد درب رو کسی براش باز کرده ، اما توی فیلم درب از لولا کنده و سقوط میکنه سمت حیاط، ولی اون طوری وانمود به عبور از درب میکنه که انگار واقعا وجود داره ، لحظه ای که به ماهی قرمز ها در حوض اشاره داره ، ما فهمیدیم که درون حوض هیچ آبی نبوده ، تا بخواد ماهی باشه ، در ضمن اون به لاشه ی گربه دست میزنه و میگه عجب گل شمعدانی عجیبی ، چه لطیفه ، توی تصویرش هیچ پسر زیبایی ما ندیدیم ، بجاش چیزیایی دیدیم ک غلط کردم دیدم. خدا ببخش. توبه . خدا چه خبره ؟ خدا ما رو به حال خودمون نگذار ، خدا ،، من ادم ترسویی نیستم ، اما چیزای بدی دیدم. میترسم که از تماشای اون جنایت ، روحم متلاشی و پژمرده شده باشه ، چون افسرده ام ، چون ب کمک نیاز دارم ، یکی باید بیاد و بهم ثابت کنه همه ی اینا دروغه و من خواب میبینم ، بزارید بگم ، یک موجود شبهه انسان با صدای غیر انسانی و ظاهر کریع و منزجر کننده که نمیشد فهمید مرده یا زنه ، هرچی بود پیر و خرفت بود خرناس میکرد ، اما بنده ی خدا خانم مصاحبه کننده طوری جواب میداد ک انگار جادو شده باشه ، و درحال گفت و شنود با یک شخص با ادب باشه ، در ضمن جهت زاویه ی دو لنز کاملا نود درجه از هم اختلاف داشت که سبب فیلم برداری از سمتی شد ک هم جهت با زاویه ی نگاهش نبود ، و هم از لنز مخفی گل روسریش تصویر موجود عجیب که انگار از حضور اون زن شوکه بود و بیقرار بود و حرکتاش شبیه هیچ انسان یا انسان نمایی نبود ، و با قدم های بیمار و کج و کوتاه به یکبار از ته حیاط هجوم میاورد و تا یک سانتی متری لنز دوربین میامد ، ولی انگار اون زن هیچ نمیدید که چه خبره .     

اتفاقات از اینجا به بعدش خیلی بده.

 

ظاهرا یکی از همسایه های قدیمی اون خونه ی متروکه از درب افتاده بر زمین ، حین رد شدن ، شاهد یک خانم کیف به دوش هست که داره با چیزی عجیب حرف میزنه ، این جوان که در دقایقی بعد برای کمک به داخل حیاط میاد. چندین بار تاکید میکنه که اینجا جن داره ، خانم بیا بیرون ، خانم دیوانه میشی ، خانم مگه کوری لامصب اونجاست ، رفته پشت درخت ، بیا بیرون خانم ، بسم الله ، خدایا پناه بر تو ، تصاویر نویز داره ، موجود انگار چسبیده به لنز ، چون صدای خر خیر میاد و خورناس آما تاریکه ، صدای زن مستند ساز که ناله ی کمک سر میده اما انگار نفسش یاری فریاد نمیده ،  

تصویر تغییر میکنه و صدای خروس میاد ، تاریکه ، زنه داره میدوه ، به حوض میرسه ، توی حوض چیز زیادی معلوم نیست ، ولی زن مستند ساز میگه چشمش کو؟ اینجا جسد یک پسر پیدا کردم ، چه آرامش بخش

(یعنی پس از این همه جنایت و وحشت ،، چگونه کسی ک میگفته کمک کمک ، داره از جسد نامهلومی فیلم میگیره میگه چه ارامش بخش ؟) 

بعد به زبان عربی آفریقایی حرف میزنه ، عجیب نامفهوم ، با صدای خشدار و کلفت ، باورش سخته که بگم ساعتها تا پایان شارژ باطری اولین دوربین دم حوض نشست و زمزه ی نامفهومی میکرد یهو صدای دیگه ای از حنجره ا ،ش. خنده ی شیطانی سرمیداد، یهو میگفت. برو بیرون ولم کن ، ابن جسم خودش روح داشت ، چیکارش کردی ؟ بعد با صدای خودش میخنده میگه رفته توی این چشم های نشسته لب حوض. و انگار مشغول جویدن چیزی میشه ، و میگه چطور چشم میخوری تو ؟ در حالی ک با دهن پر و حین جویدن چنین سوالی مبکنه ، هوا که روشنای طلوع خورشیده نویز قطع و چیزی مثل همون موجود اولی ، از سمت چپ تصویر میاد بیرون از کالبد زن و میره توی دیوار اللته انگار خنده میکرد بجای خس خس . زن شروع به دویدن میکنه ، شارژ دوربین تموم ، ولی دستگاه ضبط صدا تا 12 ساعت بعد مشغول ضبط صدا میشه . تا حافظه اش پر میشه و متوقف میشه. ولی طی ساعت های اولیه زن به پلیس 110 هفت بار زنگ میزنه ، ولی بجای حرف زدن خس خس میکنه ، شش بار به اورژانس تماس ولی ناله میکنه ، جسد اون پسر بصورت متلاشی در انتهای باغ پیدا شد ، در حالی که دستگاه ضبط صدا نیز انجا بود ، ینی مجدد ان بانو مستند ساز به ان خانه و پیش جسد بازگشته ، اما چرا ، بروی جسد متلاشی شده جای دندان و جویده شدن در کالبد شکافی کشف شد . . . . . 

 

مسولین بیمارستان روانی ، او را در زیر زمین قرنطینه کردند. تا بفهمند که آیاباز مث هر شب ، گربه ی سیاه از یر تختش بیرون خواهد امد یا که خیر ؟ 

در تصاویر دوربین های امنیتی تصاویر عجیبی ست که سراسر اینترنت را گرفته . من به خداوندی خدا اشک از چشمانم سر ریز شده . چرا نسبت به ناشناخته ها علم ناتوان مانده ،   

 

در ضمن ایا اول ماجرا در دست نویس هایش بخاطر دارید ک نوشته بود ، از کافه ی سر کوچه پرسیدم و گفت که الان طرف رفته خونه ؟

 

درون فیلم کافه ، تنها یک گربه ی سیاه است که دست ندارد و گویا با گربه حرف میزند و انگار چیزهایی شنیده ک در صدا ما نمیشنویم. چون ان موقع هنوز دگمه ضبط صدا را نزده بوده 

، 

لحظه ای که چشم 


  


h

 

http://www.missiranisupernatural.blogfa.com

 

oیا دشون رفته ک کودکی. هاشون ، هر شب ، هر شب هرشب ، لحظاتی قبل از اینکه به عالم خواب و رویا فرو برند ، در حین سکوت مطلق فضای اطرافشون ، یکی. می اومد. توی دلشون و اونارو. معاخضه ، ملامت ، سرزنش ، تشویق ، و نصیحت میکرد ، ولی اون وقتایی که. خطای مارو بهمون گوشزد میشد ، و ما خودب خود. نادم و پشیمان از حرکت زشتی ک طی شبانه روز در قبال کسی مرتکب شده بودیم میشدیم ، چه. درد. وجدانی. گلوی ما رو خفت میکرد. حتی بغض مون میگرفت از بد بودن خودمون . خب حالا. شادی خانم به من بگو ببینم. ایا. اون. حس عجیب. و. منحصر بفرد. چیزی. بجزء. نجوای بیصدای درونی ما بود در سکوت؟      

خب. ایا. علم پاسخی یافته برای چیستی نجوای خاموش درون؟ نه، دقیقا. علم. این پرسش رو هم ردیف با. پرسش عجیب دیگه ای گذاشته که بد نیست به ارتباط نانوشته شون فکر کنیم. خب پرسش بی جواب دوم. اینه ؛ اسلام سقط جنین رو. از یک زمانی به بعد ممنوع کرده ، یعنی الان دقیقا یادم نیس ، که از سه ماهگی به بعده یا مثلا از دو ماهگی ، فرقی نداره ، درکل ، اینو داشته باش کنج ذهنت که اون زمان خاص که دین گفته ، از اون به بعد ممنوعه سقط رو برفرض مثال گیریم. زمان N و حالا تحقیقات رسمی علمی دانشمندان ثابت کرده که در همون برهه ی. زمان N تنها اتفاقی ک می افته

ه از لحاط زیستی و بیولوژیکی درون رحم مادر ، اینه که برای چند ثانیه قلب از ضربان می ایسته ، دهان جنین بشکل عجیبی باز و اولین مایعات رحمی وارد دهانش میشه ، و خب اینا که عادیه ، اما اینکه پس از هفت ثانیه تمام جنین های درون رحم بروی زمین ، در اون زمان مشترک N چرا چنین واکنش عجیب که قلب ایست کامل ، بمنزله ی مرگ سپس جنین بی اونکه ضربان قلب داشته باشه دهانش را تا نهایت ممکن باز میکنه ، در حالیکه اون جنین بحدی نارس و تکامل نیافته ست در ابتدای دوران بارداری که هنوز استخوان های فک پایین نداره ، و یا بصورت کامل رشد نکرده که قدرت گشودن دهانی بی لب و لثه رو اجرایی کنه ، و در نهایت اصل ماجرای سوال انگیز و بی پاسخ از نظر پزشکی اینه که در لحظه ی زمان N قلب به یکباره تپش میکنه ، دهان بسته میشه و همه ی مادران باردار در اون لحظه بطور ناخواسته و غریزی و بی اونکه در جریان امور بوده باشند ، یک عکس العمل عجیب بروز میدن ، و شروع به لرزش میکنند ، حتی اگر در گرما مطلق باشند برای چند لحظه احساس سرمای شدید و لرزش بی اختیار ، در حد دو ثانیه ی ناقابل و گذرا ، ولی بروز تیک عصبی که همراه با تکان خوردن شدید مثل تیک عصبی ای که بجای ماهیچه ی دست شخص ، یا پای شخص ، در اندازه ی وسیع تری تمام جسم شخص را در لحظه ای به اندازه ی چند صدم ثانیه بحرکتی بی اختیار وا میدارد . و در این لحظه حادثه ی بی جواب رخ میدهد و اگر بروی ترازویی ایستاده باشند مادران ، بلا استثناء وزن مادران در ان لحظه ی خاص به یکباره عقربه ی ثابت ترازو را از س در اورده و شتاب میدهند بگونه ای که سوزن صفحه ی ترازو. از عدد هفتاد به هشتاد شتابان میجهد و ارام فروکش میکند و باز بروی هفتاد ، باز میگردد و ثابت مینشیند. دلیل تشابه این همه اتفاق کوچک ولی همزمان در بین همه ی مادران دنیا انهم دقیقا راء س زمانی از دوره ی بارداری که دین به ان اشاره ای غیر مستقیم کرده و قانون اسلامی ک احکام انرا شرح داده. بی انکه توضیحی بدهد به ان زمان اشاره تاکیدی داشته که مبادا از ان زمان N به بعد. جنینی را سقط کنید . و جذاب ترین زاویه ی ماجرا در سال 2002 در جامعه ی محققان پزشکی جهان رخ داد لحظه ای که باز این ازمایش را بروی هزار زن از اقسانقاط جهان انجام دادند و بی خبر از اینکه. مهمترین راز این ماجرا هنوز کشف نشده و قرار است بلطف ترازوهای مدرن و دقیقی ک مورد استفاده قرار میگیرد کشف شود .  

پس از اتمام تحقیقات ، و ثبت شواهد و مدارک ، به نکته ی اصلی ماجرا خیره ماندند ، اینکه. تمامی هزار مادر باردار طی ازمایش ، در زمان گذر از رویداد مورد نظر که تنها ده ثانیه از ابتدا تا انتها زمان میبرد ، به طرز اعجاب انگیزی. بیست و یک گرم بر وزن شان افزوده گشته . از حالت معمول برایمان کمی بی معناست ، اما اگر از این حقیقت اگاه شوید که تمام انسان های روی زمین ، در لحظه ی مرگ به یکباره 21 گرم از کالبدشان کم میشود ، چی؟   

آیا روح وزن دارد؟ آیا ارتباط ماورایی بین این نکات را میتوان بصورت علمی. درک و کشف کرد؟ انهم در جهانی که علم. منکر روح است  

  آیا. این روح همان دمیدن ایزد منان بر جنین نیست؟ مگر غیر از ان است که پروردگار در کتاب آسمانی فرموده که من از رگ گردن به شما نزدیک ترم!. ایا غیر از این است که همگان ایمان بر حاضر و ناظر بودنش داریم !. تاکنون این جمله را شنیده اید که گر به خود آیی ، به خدایی رسی 

   

 

این مطالب صرفا حاصل تجربه ی زیستی یک پسر توخص و هوشیاره که اهل باغ عدن بوده زمانی ولی حالا ساکن این زمین سنگی ، زیره و سقف ابی ست .  

  شهروز براری صیقلانی 

  


. .      اسناد بایگانی و رسمی سازمان آموزش عالی کشور ردیف شش قفسه الف 34/76      .ٌٌٌٍٍٍٍٍٍِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ|ٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْْْ.       اسناد مدارک بایگانی در جایگاه 32سالن هفت قفسه68 آزمایش اعتیاد تست خون  برگه تایید سلامت و پاک بودن فرد آزمایش شونده.          اًًًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍِِِْْْْْْْْْْْْْآًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ.        پرفروش ترین ها در نیمه ی نخست سال جاری         

آًٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْ.       شین براری          اًًًًًًًًًًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْْ.     شهروزبراری صیقلانی در اپیکیشن کتاب سبز . و بیشترط.      آًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُْْْْْْْْْْْْْْْ.     کتاب رمان از شهروز براری صیقلانی


H


توجه توجه  *( هشدار به افادی که از تاریکی ترس و به مسایل ناشناخته فوبیا دارند. لطفا از این صفحه خارج و مطالب را نخوانید)* هشدار.  برای کنجکاوی  و یا تجربه ی اطلاع از محتوای هیجان انگیز    به روح  و روان و باور های خود صدمه نزنید و سلامتشان را به چالش نکشید . پس فقط افاد محقق و پژوهشگرانی که از مبحث اخیر و حوادث بیمارستان شفاه اطلاع دارند و تیتر خبر آفتاب یزد  روز پنج مهر 98 ، قسمت حوادث صفحه ی شش ، ستون سوم پایین صفحه را خوانده .و از محتوایش آگاهند این مطالب را بخوانند. زیرا در بیانیه سردبیر مستعفی این نشریه  اشاراتی به واژه ی. عجیب داسونی. شده بود که تیم تحقیقات سازمان عرفان. در شهر رشت ، خیابان مطهری ، جنب خیابان حاجی آباد ، بالای. نمایندگی سامسونگ .  را برآن داشت تا پیرامون. مباحث غیر طبیعی  چند وقت اخیر و فوت اف

پس با توجه به اینکه هر مطلب ناتمام ، هیچ ارتباطی به خط پایین ندارد، بلکه مطلب خط زیرین آن ، آغاز تحقیقات توسط محققان دو ارگان جهاد دانشگاهی و سازمان عرفان. در راستای کشف حقیقت ماجراست  ک از جنبه ی دیگری به کنکاش و پرسجو با شاهدان پرداخته اند .   برای سندیت این موارد ما کاملا به اسامی افراد ، پست و جایگاه انتظامی و اداری اانان. اشاره کرده ایم تا از اتهام نشر اکاذیب. خودمان را موورا و محسون بداریم.    آگاهی از حقایق حق مسلم همگان است. حال هرچند که ان حقایق برایمان ناشناخته باشد .    

توجه ، برای درک  بهتره حساسیت  ماجرا به شما  مدرکی معتبر ارایه میدهم.

نشان به این نشان که به آدرس سازمان تحقیقات عرفان در ادرس فوق بروید و با پلمپ ان و تعطیلی ان مواجه بشوید و در تماس تلفنی با نهاد مرتبط خواستار دلایل تعطیلی موسسه ای معتبر و خوش سابقه بشوید ، و ارتباطش را با نشر این مطلبدر روز پیش از تعطیلی جویا شوید 

هفده کارمند این موسسه   حاضر به مصاحبه نشدند ، تا بلکه شاید اتهامات جدیدی به انان وارد نشود. . 

 

 

        دیباچه :

         ایران_گیلان_کلانشهر رشت _بیمارستان روانی شفاه ، طبقه ی زیرزمین ، قرنطینه ی قدیمی و مخفی در زیر سالن شش ، انتهای کلیدُر سیاه ، مخوف ، نمور و آزاردهنده ای که هیچ بویی از لطافت و زندگی در آن به مشام نمیرسد . هیچ کارگر کارمند پرستار سالمی باقی نمانده بود که حاضر به انتقال یک جسم متلاشی از سالن بیمارستان به قرنطینه باشد جسمی که به روایت شاهدان عینی شبها جان میگیرد ، گویی شیطان در کالبدی بی جان حلول کند و و بی انکه ان جنازه حرکاتی نرمال و تحت کنترل بدارد مانند عروسک خیمه شب بازی حرکات ناگهانی و بی اختیار بروز دهد و نه چشمانش و نه دهانش باز نباشد اما با صدای کریع حرف های نامفهوم بزند.، کارکنان پیشین دیگر هیچگونه کارآرایی و فایده ای ندارند بلکه خودشان شدیدا نیاز به کمک و درمان دارند ، آنها از لحاظ جسمی صدمه ای ندیده اند بلکه تنها دچار شوک شدید فرا طبیعی شده اند که یک حالت شناخته شده ی نادر است و بعلت تحمیل فشاری فرای ظرفیت ادمی و در مقیاس و حجم غیر بشری به فرد ایجاد میشود و با توجه به آمار سازمان بهداشت جهانی سالانه تنها شصت مورد از آن در سراسر دنیا ثبت و گزارش میشود ، اما حال چه شده همه ی پرستاران شیفت شب در وسط هفته ، بهمراه پرسنل و کارگران بخش خدمات و نیروی حراست و مراقبت جمیعاء بتعداد بیست و شش نفر دچار فروپاشی روحی روانی شده اند؟

و با ورود دادستان عمومی شهر به ماجرا با درخواست ریاست بیمارستان ، نیروهای هلال احمر به امداد و کمک رسانی آمدند تا پرسنل را مجاب به همکاری برای خروجشان از بیمارستان کنند . شرایط عجیب و غیر معمولی شکل گرفته بود ، نکته ی عجیب در فیلم شب حادثه ، حمایت و حفاظت از پرستاران اسیب دیده توسط یک بانوی بیمار بود . او بگونه ای خردمندانه و صحیح تا ساعت دوازده ظهر فردا به تنهایی آسایشگاه بیماران روحی روانی شفاه قسمت بانوان ،را در حد توانش مدیریت داخلی کرده بود او که سابقه ی خوبی در کمک به پرستاران و کارگران بخش خدمات در طی سالهای درمانش در بیمارستان دارد از پرستاران دیگری ک شماره شان در دفترچه ی کوچکش بود در نیمه شب وقوع حادثه درخواست کمک کرده بود ، اما دلیل عدم حضور آنان برای یاری رساندن به همکاران شیفت شب چند عامل زنجیروار است که سبب بی اعتنایی شان شد و درخواست کمک از جانب مریم سادات را جدی نپنداشتند و با بیخیالی تا راءس ساعت یک بعد ظهر هیچ یک از وقوع تراژدی مخوف و اسرار آمیز آگاه نگشت . تنها زمانی که برای تعویض شیفت کاری و کارت زدن در دستگاه ثبت ورود خروج در محوطه بخش بانوان وارد نشدند از ماجرا بی خبر ماندند ، اولین شخص از پرسنل شیفت جدید مشاهداتش را در قسمت تشخیص هویت و تجسس اداره ی آگاهی استان ثبت کرد و رونوشتی از خلاصه ی این مشاهدات در اختیار موسسه ثامن الائمه قرار گرفت که بدلیل مطالب غیر طبیعی درون آن ، قادر به چاپ آن نیستیم زیرا ممیزی پیش از چاپ وزارت ارشاد اسلامی این رونوشت را موجب اشایع فرهنگ خرافه پرستی برشمرد و سبب ایجاد ترس و وحشت عمومی دانست. از اینرو رونوشت حذف گردید . (758929/الف_750666) ردیف بایگانی سازمان ثبت اسناد تبصره محرمانه) این آدرس بایگانی استعلام مستندات رونوشت مربوطه است .

در جبران حذف ان ، مکالمه یضبط شده ی مامور تجسس ستوان دوم رضایی از دایره ی تشخیص هویت با اولین شاهد را برایتان بازنویس کرده ایم. 

توجه ، لحن گفتار شاهد بسیار غیر طبیعی است و واژگان را گاه بصورت وارونه ادا میکند و گاه چنان ریتم بیانات ایشان آرام و کُندتر از معمول میشود که تنها در صورت پخش نوار با سرعت دور تند قابل فهم میشود  

 

حال مکالمه را اینگونه عینن با رعایت چارچوب ممیزی وزارت ارشاد اسلامی برایتان بیان میکنیم ؛   

مامور پرسش میکند؛ لطفا خودتون رو معرفی کنید

• سید زهرا کاظمی پورمرزی ، پزشک معالج بیمارستانم. یادم رفت با نام ایزدمنان آغاز کنم . 

مامور _ مشاهدات خودتون رو شرح بدید

(پنج دقیقه سکوت و تکرار پرسش هفت مرتبه )

 •ساعت یک ربع به سینزده چهارشنبه مورخه /*/**/1397 ماشینم را پارک کردم ، گوشهایم سوت میکشید ، یک نویز آزاردهنده در فضا پخش بود که پس از خاام خاااام (لحن خانم دکتر بم و خفه ، با سرعت یواش تغییر میکند) خامممم خام سیروناب چیک نازومبرت مارالیبس بس داسونی (مامور رضایی به شخصی دیگری که ظاهرا یکی از همکارانش است با اضطراب میگوید؛ لیوان آب بپاش روی صورتش داره خر خیر میکنه ، تشنج نکنه؟ . ) 

مجدد صدای دگمه توقف و ضبط از فایل صوتی بگوش میرسد و صدای خانم دکتر عادی ولی غمگین و بی نشاط بنظر میرسد ، گویی که اخرین واژه ی لحظات پیش که در قسمت خااا خاام ، قطع شده بود را به اولین واژه ی جدیدی ک بیان میکند متصل کنیم ، همدیگر را کامل کنند زیرا خا+اموش ، میشود خاموش

• اموش کردن و بستن سوییچ خواستم کیفم را از صندلی عقب بردارم و برگشتم به عقب نگاه کیفم کنم ک در لحظه ی اول خیال کردم ماشینی به ماشینم زده از جلو. 

مامور _چرا چنین تصوری کردید؟

•چون ماشین ضربه ی شدیدی بهش اصابت کرد ، اما سپس به روبرو نگاه کردم و غیر از دیوار پارکینگ هیچ نبود ، 

_شاید اینچنین خیال کردید؟

•. من خیالاتی نشدم چون نشون به این نشون ک کیفم از روی صندلی به پایین افتاد و زنگوله ی کوچک درون داشبود از شدت ضربه بصدا در اومد من هیچ ترسی نداشتم چون توی عالم روزمرگی ها غرق بودم و تنها حالت ممکن رو مشکل مکانیکی فرض کردم.

_چه ربطی داره؟

• چون ضبط بعد بستن سوییچ ، نباید روشن بشه

مامور_ ؛ مگه روشن شد؟ 

•نه

_پس چی شد؟

اما از باند های عقب همش تکرار میکردش 

_چه اهنگ یا رادیویی پخش میشد؟

•هیچ کدوم . یه صدای خشدار و شنیع و منزجر کننده بود 

_چی رو تکرار میکرد ؟

•تا حالا نشنیده بودم ، یه کلمه بی مفهوم و عجیب ک در وزن ، اسونی یا داسونی بود

مکالمه در همین جا با بوقی ممتد پایان میابد. 

 

دنبال ستوان دوم رضایی کل رشت را زیرو رو کردیم و در بخش تشخیص هویت کلانتری 13 رشت واقع در شالکو او را یافتیم. برخلاف برخورد سرد اولیه درون کلانتری ، ایشان کمال همکاری را در ادامه داشتند و محتوای گفته هایشان اینگونه بود که از دلایل بیان شده ی پرستاران برای جدی نگرفتن تماس مریم در شب حادثه ؛  

1_ مریم با آنان از تلفن سکه ای درون راهرو تماس گرفته بود کاری که همواره انجمش میداد، و تماس های تلفنی در نیمه شب عملی عادی شده چون پیش از این نیز بارها از سر خوش قلبی و بی پناهی و بی ریاحی انجامش داده بود و بابت حوادث کوچک نیز تماس میگرفت تا بر فرض مثال دعوای فیزیکی یک بیمار با بیمار دیگر را برای پرستارانی که شیفت شان نیست روایت کند

2_ او یعنی مریم چندی پیش دقیقا در اثر یک سوء تفاهم و وارونه جا زدن باطری ساعت گرد و بزرگ دیواری در ان هفته نیز نیمه شب از تلفن سکه ای سالن با برخی از پرستاران تماس گرفته بود تا سوال کند اگر ساعت 13 ظهر شده پس چرا آنان برای تعویض شیفت نیامده اند ؟ و نگرانشان است که از طولانی شدن کسوف آسمان ترسیده باشند و قصد دلداری و توجیح تاریکی هوا را برای دوستان پرستارش داشت . در حالیکه ساعت از کار افتاده و بروی عدد 13:05" مانده بود و در حقیقت ماجرا او بی خبر نیمه شب برای شان زنگ زده بود و میپنداشت دلیل تاریکی هوا کسوف است. 

3_ مریم آن شب چنان با لحن خونسرد و مثل همیشه محترمانه و دلنشین حرف زده بود که همه را گمراه کرده بود . او بطور مثال در فایل صوتی مکالمه ی سه دقیقه ای آن شب بلطف رکود کال تلفن ویژه ی بیماران ، اینگونه حرف زده است،؛  

احترام ندافی نام پرستار پشت خط است

بیب ،،،،،،،،بیب بیب

 پرستار__ الو وو (خمیاااازه)

مریم•__ الو 

پرستار_ بفرمایید 

مریم __ با درود الوو  

پرستار _سلام بفرمایییییید ( خمیازه)

مریم_ با درود و عرض ادب و احترام خانم خانه تشریف هستند؟ یا رفتند؟ الو؟ اونجا خونه ی احترام هست ؟ یا اصلا احترام خانه هست ؟

/پرستار از حرف زدن مریم خنده ای کوچک میکند و میگوید؛ جووونه دله احترام ؟ مریمی قربونه اون صدات برم ک اینجوری مثل بچه ها حرف میزنه.

مریم_ اتی جون هول نشو. اصلا هول نشو. اما اگر لیوان داری اب بریز تا شوکه نشی

 _چی میگی مریم؟ 

مریم_ حالا بزارش زمین و پاشو بیا کمک . همه حالشون بده ، تو ببین چی شده که الان عاقلشون منم 

 

رضایی به این فایل بعنوان نمونه اشاره داشت. 

در حالی که تمرکز تحقیقات ما بروی اصل حادثه بود اما ستوان دوم رضایی اشاره ای کوتاه به ان نمود و از ماشین بی خداحافظی پیاده و به محل کارش بازگشت . او گفت در قرنتینه سه بار شاهد ان بیمار بوده 

عین کلامشان اینچنین بود 

 

نه، اقاجان بیمار کجا بود ، مگه شما خبر ندارید ؟ از هفت روز قبل حادثه اون جسم مرده بود و حتی در حالت ناخوشایندی بود ، ولی مجوز فوت یعنی گواهی فوت از هفت دکتر صادر شد و مجددا از سردخانه ی دولت اباد در نیمه شب تماس گرفته میشد با بیمارستان شفاه که بیاید زنده شده ،  

 

.سانسوررررررر.    حذف شدددددد

 

 


تایید سایت استانداری گیلان در خبر عجیب واقعی

 

 

 

 

 

 

 

در حالیکه تا بتواند اوضاع را که سرپرستار قسمت بانوان در شیفت شب ، در سه شنبه دچار شوک شدید شد و ارام و بی اختیار دو شبانه روز در سالن اصلی تکیه به ستون سفید بر روی کاشی های کف بیمارستان نشست و زانوهایش را با دلهره و اضطراب در آغوش گرفت ، او به هیچ پرسشی از جانب نیروهای اورژانس پاسخ نداد اما با کمی دقت میتوانستیم لرزش بی اختیار عضله های صورتش را مشاهده کنیم که گویی هیچ اختیاری برویش نداشت و از نگاهش بر میامد که حتی خبر از حرکات نامتعارف عضلات صورتش ندارد در مورد خونریزی از بریدگی عمیقی که کنج پلک چشم چپ کارمند قسمت خدمات بنام خانم مظلومی که او نیز همچون سرپرستار در شیفت شب مشغول جمع آوری روتختی ها ی کثیف از اتاق ها بوده توضیح مشخصی یافت نشد و از آنجایی که وی را با کمک یکی از ییماران قدیمی و بستری در بخش بهبودی (بیمارانی که آماده ی ترخیص و حضور در اجتماع هستند) توسط مامورین آتش نشانی درون رختشور خانه و پشت کمدها در حالت نشسته و با دستانی از بازو و کتف در رفته یافتند نیاز به ورود قوه ی قضایی و پیگری ماجرا در دستور کار قرار گرفت خوشبختانه دوربین مداربسته انتهای رختشور خانه با بهترین زاویه ی ممکن گویای حقیقت بود 

درون فیلم که تمام دو شبانه روز اخر را نشان میداد ، به وضوح قابل مشاهده است که شب مورد نظر بدلیل تاریکی چیز زیادی مفهوم نیست اما صبح گاه هنوز کسی وارد رختشویخانه نشده و فرد مورد نظر وارد کادر تصویر میشود به مدت یکساعت بطوری مشکوک پشت درب تکیه و گوشهایش را چسبانده به درز نیمه باز میگذارد. سپس با چهره ای بی نهایت ترسیده و نگران به دوربین نگاه میکند به زمین خیره و بفکر فرو میرود ، گویی صدایی از بیرون سبب ترس وی میشود. زیرا با دستپاچگی و سراسیمگی سرش را به هر سو میچرخاند ، گویی با خودش حرف میزند و اشکهایش را با دامنه ی روسری سرخی که بسر دارد پاک میکند ، یک تی و جاروی بلند که از ابتدا در دست داشت را پشت درب با حالتی که مانع از باز شدن درب شود زیر دستگیره میگذارد. قدمهایش را پابرچین میگذارد و بر نوک پا قدم بر میدارد . شش ساعت با همین روال میگذرد او در نویز تصویر غیب میشود گویی ک پارازیت ها سبب جهش تصویر و اختلال در روند فیلمبرداری شده ، برای پنج ثانیه تصویری مبهم و تیکه تیکه های جدااز یکدیگر نمایش داده میشود که بی شک تصاویر همین دوربین هستند اما در زمان قدیم تر که چند کارمند با هم مشغول گپ و گفتگو هستند ، از پتوهای کنار کمد میتوان دریافت بسیار قبل تر است . زیرا مسول اماد و پشتیبانی به این امر که ان پتو های قرمز رنگ برای زمستان سالهای 79 تا82 هستند اشاره دارد. 

اولین مورد مشکوک برای آگاهی استان پیش میاید و مسول ا مااد را بدلیل دروغ در پاسخ مامور قانون ، فریب قانون ، تناقض گویی احضار میدارد . زیرا دوربین های رختشویخانه تنها شش ماه است ک نصب شده اند .چطور تصویری از بیست سال پیش را درون تصویر نشان میدهد؟ 

 

 

 وارد شود و آنگاه ست که در ظاهر کارگران بخش خدمات بیمارستان هیچ تغییری ایجاد نشده اما آنها فقط بیش از حد ارام ، بی حرکت ، سست ، بی روح ، افسرگی درجه ی اخر ، بی انگیزه ، بنظر میرسند و در مقابل دستورات کارفرما و یا مسئول بخش خدمات برای انجام امور و وظایف معمول کاری خود ، سراسر سکوت و اندوه بی حرکت ، خیره به نقطه ای نامعلوم از کاشی های کف پوش بیمارستان مانده اند ، و بیشترین و امیدوار کننده ترین واکنشی که بروز دهند میتواند این باشد که به آرامی سرشان را بلند کنند و نگاهی مملوء از التماس و آکنده به اندوه و اضطراب به فرد مخاطب بدوزند . لحظه ی دیدنش حسی عمیق و رُعب آور از درون جسم ادمی و اعماق وجودی مان زاده میشود که حتی از شدت چنین صحنه ی مخوف و غیر طبیعی ای ناخواسته به یاد کفاره انداختن خواهید افتاد . روح شاهدان و عیادت کنندگان را وحشیانه میدَرید و درحالی که در فاصله ی امن از تخت خواب بیمارستان روح و روان شفاء در رشت ، منغلب و بی حرکت خشکیده ، خیره به وی میشدند چیزی کنج دلشان با تمام توان فریاد میکشید که از اینجا خارج شو و نگاهش نکن ، گویی روح درون کالبدشان به یکباره خشکیده و پلاسیده میشد و نشاط و طراوت و شادابی از شش دونگ وجوشان خالی میگشت . رنگ و رخسارهای پریده ، لبهای لرزان و خشکیده ، دهانشان کمی نیمه باز نگاهشان بی احساس و بی روح دستانشان شول و آویزان قدم های تیک تاک وار و کوتاه کوتاه ، که گویی پایشان را بر زمین میکشیدند و انگیزه ای برای بلند کردن کف پایشان و خمیدن زانوی خود در لحظه ی گام برداشتن را از دست داده اند . . اینها توصیفات کسانی ست که تنها پنج دقیقه قبل ، در قامت یک فرد شاداب خندان و پرحرارت با مزاجی آتشین ، از برابرم میگذشتند تا از پله های قرنطینه پایین بروند و عطش کنجکاوی شان را با دیدن فرد محبوس در قرنطینه سیراب کنند . ، 

 

. پلمپ درب چوبی و زهوار در رفته اش را شکاندند تا با حکم کمیسیون ویژه ی نظام پزشکی و نظر شش کارشناس ارشد با مدرک فوق تتخصص اعصاب و روان از سازمان پزشکی قانونی ، از فضای متروک و مطرودش برای باری دگر استفاده شود . آنهم تنها برای نگاهداری از یک بیمار کاملا خاص که همگان را شوکه و غافلگیر نموده بود.

 

 

 

 

 

تنها یک روز از انتقال وی به سیاهچال گذشته بود که به سرعت وخامت موضوع پدیدار شد اینکه او یک انسان است که دچار بیماری شده و به درمان نیاز دارد سبب میشد تا با وی رفتاری انسانی پیشه کنند ، باور کردنی نبود که طی یکروز شش متخصص ارشد برای نپذیرفتن پرونده ی این بیمار داوطلبانه استعفا داده اند. کنجکاوی ها آغاز شد آنگاه که خبرش از خبرگزاری ملی پخش شد. درون خبر هیچ اشاره ای به فرد بیمار نشد بلکه از زاویه ی دیگری به بررسی ماجرا پرداخت و به این مبحث که پزشکان چقدر به قسم پزشکی خویش متعهد و پایبند هستند پرداخته شد و بگونه ای کنایه آمیز از عدم تمایل ارایه ی خدمات پزشکی از جانب شش پزشک مستعفی نقل شد. کمی بعد از سایت رسمی پزشکی قانونی اطلاعیه ای از سوی ریاست دانشکده ی پزشکی گیلان منتشر شد که از بهترین متخصصان خود از هر کجای این سرزمین درخواست کمک کرده و تشکیل کمیته ی ویژه ی پزشکی را اعلام نمود . 

نکته ی ظریف در اطلاعیه ، تشکیل کمیته ی ویژه پزشکی بود ، زیرا هر اهل فن و متخصصی بخوبی میداند که کمیته ی پزشکی تنها زمانی تشکیل میشود که حوادث طبیعی مانند زله و یا بلایای دیگر رخ دهد و یا اینکه درصورت تایید مجلس شورای اسلامی در مقطع خاص در مناطق جنگی روی میدهد. از همین رو بسیاری از پزشکان ممتاز از سراسر کشور جویای ماجرا شدند ، همگی در حساسیت ماجرا تردید داشتند و هر چقدر موضوع عمیق و جدی باشد باز دارای اهمیت مورد نظر نیست که با مناطق جنگی یا بلایای طبیعی هم ردیف شود . اما سازمان نظام پزشکی گیلان با حکم دادگاه عالی و تاییدیه تمامی نهادهای قانونی چنین مجوزی را دریافت داشته بود. 

طی گذر از این ساعت ها و یکشبانه روز اخیر به سبب گسترش بازنشر خبر و انعکاس خبری در رسانه ها ی اجتماعی و فضای مجازی موجی از شایعات اغاز شد . هیچ کس نمیتوانست دریابد که چه حادثه ی بزرگی رخ داده که مجوز فراخوان کمیته ی پزشکی صادر شده. عده ای در رسانه های ماهواره ای با پخش شایعاتی بی ربط و ساختگی آعاز به گمانه زنی کردند ، رادیو بیگانه ی 2dorche bele و رادیوی اروپای آزاد RTL تنها حالت ممکن را بر مبنای فاجعه ی نشت رادیو اکتیو قرار دادند که سبب فراخوان کمیته پزشکی شده . چیزی نگذشت که تمامی گمانه زنی ها تبدیل به مشتی حرف مفت و خیالات متوهم شد . و میزان رادیو اکتیو در شصت و شش نقطه ی مختلف گیلان و استان های همجوار را اعلام داشتند و کاملا حالت نرمال و استاندارد ان ثابت شد . این مرحله اخبار ها به مذاکرات هسته ای تیم دکتر ظریف در وین اتریش میپرداختند. و تمام حواس ها به نتایج مذاکرات و ویلچر آقای ظریف جلب شده بود. اما من بعنوان رومه نگاری که پیگیر ماجرا شده ام ، پس از تماسهای بیشمار موفق به یافتن یک متخصص شدم که از کیش عازم گیلان بود . با کمی فن بیان و شگرد های رومه نگاری موفق به کسب اطلاعاتی شدم . و از جانب منشی آن متخصص که درون مطب در کیش پاسخگوی تماسم بود شنیدم که ساعت شش عصر دکتر پرواز داشته . برایم همین کافی بود تا برگ برنده را میان صدها رومه نگار رغیب بدست بیاورم. زیرا با پرسجو از دفاتر هوایی کاشف بعمل اوردم که کدام شرکت هواپیمایی ساعت شش عصر پرواز از مبدا کیش به گیلان داشته . و سپس با محاسبات سرانگشتی ، زمان تقریبی فرود در رشت را محاسبه کردم ، و دو ساعت زودتر از موید خودم را از هتل اردیبهشت رشت به فرودگاه رشت رساندم ، انجا نیز با خوش اقبالی دریافتم که پرواز مورد نظر در فرودگاه رامسر فرود خواهد آمد و بی آنکه به کسی بگویم از تمامی خبرنگاران و افراد رومه نگار گیلانی و بومی که به اشتباه در مکان اشتباه چشم انتظار بودند جدا شدم و با ماشین شخصی تا رامسر یکساعت و نیم رانندگی کرده و به موقع به فرودگاه رامسر رسیدم ، بین اندک مسافران ، براحتی ظاهر دکتر متخصص مورد نظر توجه ام را جلب نمود ، پیش رفتم و با تردید پرسیدم تا مطمین شوم . در این لحظه اولین سوءتفاهم مثبت رخ داد و دکتر متخصص اعصاب و روان بنام اقای شفیعی به اشتباه پنداشت که بنده از جانب پزشکی قانونی گیلان به پیشوازش رفته ام و سریع چمدانش را به من سپرد و پرسید ماشین کجاست؟ راننده ی ما پس کجاست؟

گفتم من خودم راننده ام . از این طرف بفرمایید .

کمی بعد درون جاده ، بطرف رشت عازم بودیم و من پرسیدم ؛ آقای دکتر بنظرتون این بلای آسمانی که الان ما باهاش درگیر شدیم از جنگ هم تلفات بیشتری بهمون وارد میکنه یا که نه انشالله جلوی نشت بیشتر رادیواکتیو گرفته میشه؟ جثارتن فقط من برام سوال پیش اومده تخصص شما اعصاب و روان هست چه ربطی به نشت رادیو اکتیو داره؟ من نگرانم این ماجرا بروی توافقنامه ی هستی ای تاثیر بزاره . داشتم همش حرف توی حرف میاوردم تا شاید بشه چیزی از زیر زبونش کشید بیرون که یهو با لحن تند و عصبانی گفت؛ چی میگی اقاا؟ رانندگی خودتو بکن. این چرندیات چیه؟ مگه در ایران رادیو اکتیو یته نشت کرده؟ این مزخرفات چیه بلغور میکنی؟ من واسه معاینه و کمک در شناخت زمینه ی مجهول بیماری ناشناسی اومدم که تنها یک شخص بهش مبتلا شده و اصلا واگیردار نیست تا جای نگرانی باشه.

اقای دکتر ببخشید اگه پرسش میکنم اما برام جای سواله که شما چرا بجای فرودگاه رشت ، با پروازی اومدید که در مقصد اون اسم استان مازندران قید شده بود. آخه رامسر با وجود فاصله ی کمی ک با رشت داره اما جزوء استان مازندران محسوب میشه 

خودم میدونم اقا ، شما رانندگیت رو بکن . نمیخواد درس جغرافیا بدی بهم. من از دست سوالات رومه نگار های فوضول و گستاخ ترجیح دادم رامسر تا رشت را زمینی طی کنم، از طرفی هم هیچ پروازی به گیلان در امروز تیکاف نمیکرد. شما به این چیزا چیکار داری ، رانندگیت رو بکن 

 

 پس تا اینجای ماجرا برایمان به روشنی واضح است که جنجال ها و حواشی پیرامون یک پدیده ی ناشناخته که تمام محافل علمی و پزشکی کشور را در بُهت و حیرت فرو برده یک شخص است که مبتلا به بیماری ناشناخته ای ست . خب خود من بعنوان رومه نگار صفحه ی حوادث در نشریه کثیرالانتشار همشهر**ی با سی سال سابقه ی کاری برایم خنده اور است که این همه حواشی بابت یک بیماری ناشناخته پدید امده، خب به قول اقای سردبیر که میگفت بیماری ناشناخته که ترس و وحشت ندارد ، طرف حتما دچار فروپاشی روحی روانی شده و با علایم جدیدی که بروز میدهد باید بنشینند و مختصات خاص و منحصربفردش را لیست کنند و برایش یک اسم بگذارند که این بیماری با چنین اسمی شناخته میشود. آنگاه انرا با عنوان اولین مورد مشاهده شده ی بیماری جدید ثبت نمایند . خب بهترین فرصت است ک پزشک معالج نامی برای خود دستو پا کند و در تاریخچه ی علوم پزشکی ثبت کند تا مثلا صد سال بعد در هر نقطه ای از جهان بگویند فلان بیماری را دکتر ایراتی بنام اقای فلانی شناسایی نمود. خب واقعا جای تاسف هست که تاکنون شش پزشک معالج استعفا داده اند ، این کار با فرار از جبهه ی جنگ علیه دشمن تفاوتی ندارد  

 . ی اما در باقیه موارد بین بهترین پزشکان حال حاضر جامعه پزشکی اختلاف نظر هایی که در نفص کلام  

 

برای باردیگر پس از سی سال گشوده شد تا همچون سیاه چال پذیرای بیماری خاص باشد که دنیای علم و دانش را به لرزه انداخت. تمامی افراد ملاقات کننده از شدت شوک و فشار روحی روانی ناشی از تجربه ای ک پشت سر گذاشته بودند بشدت دچار اوفت سلامتی روحی شدند و طی سه روز نخست هفت تن از افرادی که به هر دلیلی با بیمار برای لحظاتی با حفظ فاصله ی ایمنی و حفاظ ، همکلام شده بودند به همین مرکز انتقال یافتند تا دوران درمانی خود را آغاز کنند. و اکثر غریب به اتفاق دچار حالت شوک نهان در روان با نام علمی

 Hidden down quality ghost next shocked /

 تن و با وجود اعلام آمادگی از جانب شش پزشک معتبر دنیا از بریتانیا ، آمریکا ، بلژیک ، ژاپن آلمان و آفریقای جنوبی برای اعزام بهترین تیم پزشکی خودشان به ایران و بررسی جوانب پزشکی دخیل در ماجرا با ا

با ، 

 

    هشدار. افرادی که از تاریکی هراس دارند نخوانند . 

هشدار. محض کنجکاوی و هیجان نخوانید 

توجه * این گزارش حقیقی و مستند تنها برای افراد محقق و متخصصی ست که به رومه ی همشهری ، نامه نگاری کرده و خواستار توضیح بیشتر پیرامون خبر رعب آور و عجیبی بوده اند که در مورخه 6شهریور 1396 صفحه ی شش ستون چپ پایین صفحه اعلام و گزارش گردیده بود. 

شایان ذکر است که بنابر حکم صادره در تاریخ 1397/01/23 از شعبه ی نوزدهم دادگاه بررسی جرایم مطبوعات ، پس از تحقیق و تجسس ، رای بر تبرئه خبرنگار رسمی قسمت حوادث رومه کثیرالانتشار همشهری داده شد . قاضی *****واتی بنابر تشخیص دیوان عالی در پیرو طرح شکایت از سوی دادستانی وقت تهران بزرگ برعلیه رومه ی همشهری با عنوان. اشاعه و گسترش خرافات و ایجاد رعب و وحشت عمومی به موضوع ورود کرد و برای بررسی حقیقت این گزارش خاص تیم شصت نفره ای را برای واکاوی تعین نمود ، لذا پیامد بازداشت خبرنگار مورد نظر و تعین وثیقه ی مشخص برای آزادی موقت ایشان تا روز دادرسی ، این جوان صادق و غیور عرصه ی رومه نگاری از تهیه ی وثیقه عاجز مانده و این جبر تحمیلی بر وی سبب واکنش مقامات و اشخاص حقیقی که در جریان صحت گزارش بودند گردید و طی جمع آوری امضاء به توماری با شش هزار امضاء از شهروندان و صاحب منصبان پس از سه روز بجای آزادی مشروط و یا حکم کفالت و یا وثیقه ، در کمال خوش خدمتی پرونده به نتیجه ی نهایی رسید و ایشان تبرئه و آزاد گشتند.  

در توضیح چنین حکم فوری و سریعی ، جناب قاضی اقای مصط****ءواتی ، فرمودند ؛ 

شواهد به حدی قابل روئت و مستند بودند که در طی یکروز نخست 51 نفر از افراد تجسس و تحقیق ، با ارائه ی مدارک و اسناد کافی رای به بیگناهی رومه نگار دادند. وی در تایید صحت خبر ، افزود ؛ 

یک خبرنگار یا رومه نگار صفحه ی حوادث در نشریه کثیر الانتشار جوانب هر خبری را باید بسنجد ، و این جمله را فراموش نکند که ؛  

جزء راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت. . 

گاه عوارض و عواقب یک حادثه ، تنها متوجه ی اشخاص درگیر با ان میشود ، و گزارش و نشر ان حادثه نباید موجبات صدمات بیشتر و در مقیاس چند میلیونی شود. تمام.

 

بسیار خردمندانه و صحیح ، بنده نیز از سر عقل سلیم و حکمت ، سر تعظیم برابر این فرمایش فرود آورده و یادآور میشوم که صندلی سردبیر یک نشریه ، مکان گرم و تضمین شده ای برای زیاده گویی نیست و هرچه بزرگان گویند ، ما را ناچار گوشها میکنند شنوا ، اما!. نظر صاحب نظری ما را بس.  

   سید ضیاء خلعتبری 

سردبیر نشریه    

امضاء.       

           

پانویس برگه __ نگرانم ، صورت مسئله پاک کردن ، چه دردی دوا خواهد کرد.» 

 

 

 

/ایشان سینزده نسخه ی بعد ، با ذکر یادداشت کوچکی در نسخه ی سه شنبه اواسط اردیبهشت استعفا دادند. و اما یادداشت ایشان که بی اسم و رسم چاپ شده بود این جمله ی کوتاه بود و صد و سینزده نقطه ی ممتد در ادامه و. که شاید منظور به حرفهای ناگفته اش بود ، ضمنا ایشان جمعا هزار و صد و سینزده روز در جایگاه سردبیر بودند . جمله اینچنین بود ؛ 

       گفتند از داسونی هیچ نگو ، نگفتم. میگویند برو. .میروم .

 

 

اما داسونی چیست کیست . چرا سردبیر یک نشریه معتبر و کثیرالانتشار آینده ی شغلی اش را فدای چاپ یک کلمه کرد . داسونی؟

 

خب واژه ی داسونی آخرین کلمه ی بی مقدمه و نامفهوم گزارش خبری بود که در ابتدا ذکر شد. و عده ای که به موضوع اشراف کامل دارند. ، مرگ سینزده نفر را بگونه ای به خبر و منبع اصلیش مرتبط میدارند. اگر در جریان نیستید و از افراد جویای ماجرا و ارسال کننده ی نامه و تومار پیرامون روشن شدن داسونی نبوده اید ، خواهشن نخوانید ادامه اش را. 

 

آغاز 

 

تیتر خبر چاپ شده چه بود؟

 

بنابر گزارش های رسیده به مقامات و سخنان غیرمنتظره ی یک نماینده ی مجلس شورای اسلامی در صحن علنی بهارستان ، حرفهای نامفهومی از وقوع یک تراژدی غیر قابل باور در شهرستان سنگر در گیلان ، در محله ی شاقاجی مطرح گردید . که سریعا با فشارهای پشت پرده مجبور به تکذیب سخنانش شد. و به محل نام برده آمده ایم ، روستایی ست که در سراشیبی مدرنیته قرار دارد . درون قهوه خانه نبش میدان کوچکی که چند مغازه ی قدیمی ست مینشینم ، از جایی سر مطلب را باز میکنم و میگویند که از ریز جزییات خبر دارند . من اما هیچ حتی کلیات ماجرا را نمیدانم ، اما شنونده میشوم ، همکارم دستگاه ضبط صدای خبرنگاری را که در میاورد تا صدای پیرمرد را ضبط کند ، همگی متحیر و میخکوب خیره به دستگاه رکورد میمانند ، سپس پیرمرد با هیجان میگوید ،؛ آره همینه . دقیقا همین بود

چی همین بود؟

 مرتبط و تماس 

 

 سانسور. حذف گردید .  

 

سانسور وزارت ارشاد اسلامی ایران.   حذف گردید 

ادامه دارد.

 


 نفس کاظمی چوکامی هستم  یکسال دارم و الانم از خونه مون فرار شدم!  نه،!. ببشخید  فرار کردم

همونطور که در تصویر میبینید ، من به کوهی از شکلات برخوردم چی؟. نه. مشکلات با شکلات فرق داره؟ 

 خلاااصه من  دیگه خسته شدم   به دره ای از ناباوری ها سقوط کردم   من من دیگه  من دیگه  نمیتونم ب این وضع ادامه بدم   بخاطر همین یواشکی  تجهیزات فرار از خانه رو یکی یکی. برداشتم  ، و درحالیکه مادرم  داشت  با خودش توی آیینه دعوا میگرفت  و پدرم هم داشت  توی آشپزخونه    اینو دیگه نمیشه گفت . ولش کنید . الکی مثلا خیال کنید بابایی داشت بغل پیک نیک پیاز سرخ میکرد . اخه. بقول یه عزیزی. ، جزء. ماست نباید خورد.   و هر. ماست. نشاید  گفت      ه هههی.    روزگااااار.   توف. به. شرفت .  داشتم میبستم براتون ، نه نه ، ببخشید ، داشتم میگفتم براتون.   خلاصه. وسایل اولیه رو یکی یکی برداشتم و سوار کالسکه شدم ، و چون درب خونه مون  همیشه. چهار لنگ  بازه ، از درب  اومدم. بیرون.  ،   ولی  ولی.   چشمتون روز بد نبینه .   چون. تمام مسیر کوچه مون. تا چند  کیلوگرم  سراشیبی  هست. ها؟  چی شده؟.  اها. باشه . تصحیح میکنم ،چند کیلومتر  سراشیبی  هست ،  کالسکه. ی الاغ و بی ترمز من   شروع به حرکت کرد

هرچی. گشتم تا ببینم. این فرمون چرا نداره ؟.  باز  فایده نداشت،   ترمز دستی. هم. ک. نمیدونم چرانداره ا   خلاصه. الان. چند ساعتی میشه که توی ناکجا آباد.  کنار. یه مزرعه. هستم و کالسکه هم که  اصلا ت نمیخوره  و هرچی بهش میگم. یالا.  الاغ.  برگرد. خونه.     اما. گوش نمیده ،   راستی.  شما. آتیش خدمتتون هست؟ 

قربون  دستتون. ، قربون ادب تون. ، تکی به مولا  .  بپر  برو  از یکی اتیش بگیر ، تا. از اینا. بکشیم.    ایناهاش مگه کوری؟. توی عکس  رو. ببین.  هم سیگار دارم ، هم چسب برق. دارم.  هم.  برق  لب. دارم .     هم کوفت ، هم زهرماررر    راستی یادم افتاد.   ،    این. مامانه زهرا کیه؟    اخه همش تا گربیه میزنم ، مادرم بهم میگه.   زهرا. مار        در حالی که من خودم. میشم. دختره. زهرا.    .  ولش کن. اصلا. ، موضوع ناموسی میشه. یهو.   منم ک خط خطی. .     از. فضای سبز. بهره میبرم اینجا. ،   خیلی هم عالی.         ه ه ییی.      فقط.    من موندم. که. اینجا.  فقط مترسک توی مزرعه و من و یه کلاغ.  موجوده. ، پس. حالا.   پوشک منو کی.  عوض میکنه؟.  

اخه. همه میگن.  که. خدا وکیلی. 

 

    .  نفس هستم ، یک دختر فراری


نفس و مباحث خیار.   این اپیزود ؛  حرف حساب . 


   یک .  دو. دو   دو  2   استوپ!.  کات لطفا!     دایی جان  یادم رفته بعدش چه شماره ای بود؟.  آهان. جانه تو یادم افتادش.  سه بود دیگه.  دایی جان چه گَمَجی هستیااا!  تازه باخبر شدم ک دایی شنبه لیله گمجه . والاا .  چی چییییی؟  من بی ادبم؟   میدورنی هیچ من کی هستم؟  چومانت را باز کن ، مرا فندیر.   خوب مرا ایپچه نیگاه کن.  خب حالا دیگه بسه . نیگاه کردی ؟ خب حالا  خب حالااا ؟؟؟ یه لحظه ایپچه زره واستاا .تا  یادم  بیاد   بعدش باید چی بگم بهت    کجا رفته؟    چرا نمیاد پس؟    بزار یکم  زور بزنم. شاید  بیادش.   یا جدِ  سید باقلاپوست.     بزار  بزار.  زور بزنم . الان میادش.  هییییی .  اه!.  دایی  جان اشتباه شده انگاری ،!.      آخه قرار  بود با زور زدن ، یادم بیادش    خب!?   اما  انگار. زیادی  زور  زدم  دایی  جان ن ن!.    چی؟.  

چقدر خنگی  که  هنوز نفهمیدی  چی میگم؟.   خب  ایراد نداره ، فقط  این درب  اتاق رو بازش کن ، تا هوا عوض بشه .    قربون دستت  بین راه ، پوشک منم بردار و جلدی بیار   شدیدا بهش  نیاز دارم.   اصلا  یجورایی  دلتنگشم .   البته این  عقش. دو طرفه هستشااا.     اونم بهم علاقه  ملاقه  منده.   چی؟  خب. پوشکرو میگم دیگه.      چقدر  این دایی. شنبه خنگه هااا .   اینو  توی دانشگاه چطور تحملش  میکردن؟.  بیچاره. اونااا      دایی جان کجایی ؟ رفتی پوشک  بسازی مگه؟.   دایی جان. خدایی  میدورنی  چی میگفتم  الان؟   داشتم ازهوش  و زکاوت  تو. تعریف میکردم .  واقعا. واسه ی. من. تو یه. الگوی. مناسبی. دایی جان.  یعنی. کافیه  هرکاری ، هر تصمیمی، هر قدمی  که. تو طی زندگی  فلاکت وارت برداشتی رو ، من برندارم.  همین کافیه که  مسیر  تو رو  نرم . تاکه. خوشبخت  بشم.  خخخ.   والااا.  دایی جان.   پس نه پس.   مگه   عقلم رو  از سرچاه برداشتم  ک تو رو. الگو. قرار بدم دایی جان ن ن؟؟     خداییش. خجالت. رو. میشناسی. داییجان؟.    اصلا میدورنی. خجالت چیه؟    خب  حالا که  ن میشناسیش ،  پس. یه سوال دیگه. ،   به. من بگو. ک.  سنگ. پای.  قز.ین.  رو چی.  دایی جان؟  میشناسیش؟       ؟      دایی جان.  ، حالا. ک دارم.  بهتر.  بهت دقت میکنم ،   واقعا.  در حیرت.  میمونم.  ،   دایی. جان.  از.  قدیم.  گفتن.  برف. راست. رو. از دهن.  بچه. باید. شنید       چی؟    از. من. ایراد. میگیری؟    گیریم. ک. برف. نباشه.  و.  حرف.  باشه. ،   خب.  ک. چی؟   در.  اصل. ماجراتوقیفی. توفیقی.  چیز میزی. حاصل. میشه؟.     میخوای.  یکی.  بزنم. بری.  اسمون.  سال دیگه. با. برف بیای.  پایین؟.     نه. میخوای؟.    جان من تعارف نکن.     میخوای؟.  بزنم؟

.     خب پسحرفاضافه نبلشه .       نفس کاظمی چوکامی  و عشقش خیار.



 سلام.  خشک آمدید به خانه ی  به نام خمام . چی گفتم الان؟.    ببشخی.  من تمرکوزم در رفته الان  از  انتهاش ابتلا میگم. چی؟.  من چرت پرت میگ؟    میدونی من کی ام؟   میدورنی هیچ اینجا کجاست؟  تی چومانه  بازا مره بیدین ،  چی؟  چی سده؟   ببخشید دای جان م ن  کمبود اعصاب دارم  دکتر بیشرف  گفته باید روزی سه کیلو خیار بخورم تا خوب بشم.    چی؟  من دولوغ گفتم؟   جانه  من نه،  تو بمیری اگه  دروغگی زده باشم  .  بپر برو جعبه ی خیار هارو. بیار. تا. ویتامین  خ  ممن داره اوفت میکنه. ،         خیار. خیااار. رشته.        انه داااانه.  دوروشته.       بع بع.  عجب  خ خ خی خیال  کردی من خرم؟   چون کوچولو ام پس نمیفهمم ؟   این ک سه کیلو نمیاد ؟   بجان ممدی عمو. اگه بیاد سه کیلو .        به جدّ  مشت کریم شَله  اگر. بیاد. سه کیلو.  ،    من با خودم. ترازو. دارمااا.      ولی  فقط تا سه گرم  رو. نشون  میده.   ،     از یک نخود  فرنگی تا. سه  گرمی  پاچه باقلااا.  و.    میفهمی؟   نه. تو رو. بجان. کبری ضبدری.  قسم. ، دایی جان میفهمی؟   تو اصلا. داری؟   چی؟ خب معلومه ک. چی رو میگم   جان  سیبیشکا   مشغول ضمبه ای  اگه. گیر کنی توش. ها؟؟؟ چی چرت پرت گفتم ؟.    منظورم اینه ک. مشکوک زمه. نه    مشغول ضومبه ای اگه توی رودروایسی گیر کنی. وو.    اگه. داری.  خجالت. زیر گازه، قلقلی توی یخچاله ،  سیخ هم  دست بچه هاس   سنجاق داری؟    خب.  بچسبون.   بزنیم. تا.  بقیه نیومده.               دایی جان.   چرا. فراااار میکنی.   ،   واستااا دایی.     کاریت ندارم.    چرا.  خیارها رو میبری پس؟     دایی.  بیا.  خداییش. تنهایی  بهم نمیچسبه.    چی؟  خب. خیار. خوری.  دیگه   پس چی؟.        خیال کردی ما هم. بله  .  ع. ،     نه.  دایی جان. ،   ما. هم.  نخیر. ،   خیار.  بزن.  روشن شی. دایی. .     بیا. برات.  زرد دل کنم.  چی؟  خب. باشه. همونی ک تو میگی درشته. یعنی درسته. ،  درد دل       خب.  چی میگفتم؟.    درددل؟    خب هنوز. یکی دونه عدد خیار خوردم.  چطور انتظار داری ب این سرعت. درد دل شروع بشه؟    ها؟       جواب بده دیگه؟       خجالت نمیکشی؟    یکی دونه عدد خیار. قلمی دادی دستم. بعد. میخوای. دلم درد بگیره. اصرار داری درد دل کن ؟.     بپر اون نمک سبز رو بیار ،     توی حموم پشت  لیف  بغل سنگ پا گذاشتم تا مامانی پیداش نکنه.  ،                 دایی جان.  دلم واست بگه که          جیش دارم   همین تمام.    پس انتظار داشتی بچه ب این کوچولویی. توی دلش چی باسه هان؟      نکنه. اومدی تا ازم. حرف بکشی هااا؟      دایی. جاان.    ،  چرا.   ماما.  نم.   بهش. سیم مخابرات  رو. مستقیم  وصل کرده.ن؟           کابل برگردان. بشه. ، چی میشه؟.       دایی جان. شما بچه بودی ،  موبایل   نبود. مامانم. چطوری  غیبت میکرد از صبح تا شب؟  چی؟ مگه میشه؟  با کبوتر؟  منظورت کفتره؟  خب قبلش چی؟ چی؟  با دود؟  مگه سرخپوست بودید شما؟ پ رییس کجاست الان؟  ؟  قبیله ای؟  خب پس یعنی. شما  قبیله ای زندگی میکردید؟ گله ای چی؟  ؟ عیبه؟ چی عیده؟  چی شده؟ گرگ ب گله تون زده؟  
 
یکروز بعدیکروز بعد    نفس و  سخنرانی کردن 
اونا. میکنم آغاز با خیار و پیاز 
دایی؛  نفس این چرت و پرت  ها چیه داری میگی؟  بهت گفتم بگ. بنام خدا میکنیم آغاز 
نفس ؛  چی شده؟  غاز از حیاط مون در رفته؟  
دایی؛  این چرت پرتا چیه آخه میگی ، آبرو شرافتمون رفت که.
نفس؛   چی؟ من خرت پرت میگم؟  الان با من بودی؟  اینکه  ابرو و قیافت رفت که من ندیدم کجا رفته ، من فقط   از اونامو میخوام م م م   بهش بگو بیاد پیشم تا منم خرت پرت حرف برف نزنم 
دایی؛    ، نفس جان به کی بگم بیاد پیشت؟ به مامانی؟  به بابایی ؟ به عمو ممد؟  
نفس. ؛   نه   به خودش بگو. بیااااد.     من بی اون دق میشم ، لق میشم ، توی غصه ها غرق میشم توی خواچگین فرق میشم ، من دیگه از خود بیخود میشم ، آهااای نفس ش 
دایی.  ؛   کی؟  نفس جان به کی بگم بیادش؟ 
   _ نفس ؛   به خیار 
     دایی؛     یعنی نفس جان همه مون رو به مفت بع خیار فروختی   ، باشد. خیار بیارید خدمت پرنسس . 
 
 ده دقیقه بعد.    
  بنام خدا. من.  نفس کاظمی چوکام اومدی تا حالا؟  چشاتو واکن منو ببین. اینجا  چوکامه هاااا.   حواست پرت نشه. هااا   هان چی؟ چی شده؟ بازم یهو خرت و پرت چرت و پرتی گفتم.   ؟.    ادامه بدم؟   دارم ادامه میدم  ولی چون به تهش رسیدم.  حقیقت شده.  یعنی ته خیار رسیدمو تلخه. مث حقیقت .    اگه خیار جدید بدید. خوب میشه هاااا.    و.  آهاااای. خانم.  ،!  بله. بله با شمام.   شما  میخوای بری کربلا؟  ولی این راهش نیستا!. .    که چادر خودتو پشتو رو. سر کنی. ک مردم بگن. الهی بیشی کربلا          حالا برو خیار بیار. ،  به کبری چشمکی ، اقدس کماندو ، فاطی خروس و باقی بچه ها سلام  کن ، تا بیام باز مغازه با هم پاتوق کنیم .         
 
 سلام.    من نفس  کاظم اینا.  اینجا خواچگین ، صدای ما را از ایالت سبز سرذ  یا شاید سرسبز. چوکام میشنوید.  ، آهان. ، یادم امد ، بنام خدا. ،  بنده در پستوی افکار  نیلگون و کعربایی خویش ، یک  باغچه ی خوش  سیرت. گنجانده ام ک درونش. بذر های امید و. خوشرنگترین نهال های  عشق را کاشته ام ،  پرانتز باز ،  اون گوشه  بغل هاش هم یکمقدار پاچ باقلا کشاورزی کاشته ام ، ببندینش پرانتز رو.    من در خویشتن خویش  در ماورای کاینات غوطه ور خ خ خ خواهم گشت ، خ خ خیارم داره تموم میشه    یکی دیگه بدید   
    من نفس  کاظمی  در ژرفای  احساسات درونی خویش جسته ام تا. که مبدا. آن نجوای بی صدا را یافته ام ،  و گویی کنج دلم. ، آشیانه ی جرعه ی زلال نوری ست. که از  روح ایزد منان ناشع   نه!. نعشه! نه!  ببخشید ، نشاءتگرفته. سرچشمه گرفته و بواسطه ی هفت  هاله ی نقره تاب از جنس حریر بر کالبد  و جسم خاکی ام  ادامه یافته ،   و این روزهای بی درد و خوشرنگ  کودکی ،  هر شب  .  هر شب.  هر. شب که شما. بخانه. زانای گیره بهانه.   زنیع می امرا چانه ،    اون. دوشمن. میجانه.         دس. دس.    ایتع. هینم.  اویتع. خوایه.    هر تا هینم.  ، اویتا خوایع. ،  ننم ک من کویتا. خوایع.        چی؟.   چی شده؟.   ببخشید.      هر شب در سکوت مبهم  و مرگوز شی. ( چی؟  چی شده؟ )  اشتباه گفتم؟   مرگوز ؟  مرموز ، ببخشید اطلاح میکنم. ،  مرموز  شیانگاه. بشکل شوق انگوزی مرا فرا می خوو ( چی؟  چی سده؟  بازم اشباباهی گفتم؟    )     خیار بدید سریع. .
 
 
نفس کاظمی چوکامی
 
 
 
 
اول مرداد هزارو سیصد و قو. 
نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد
دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح پشت بام میشود ، اما  
دخترک کفشهایی را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی بام این ساختمان چندین طبقه به پایین پرت کرده باشد!. 
پدرش وانمود میکند که لابد صاحبش به آسمان پرواز کرده و کفش هایش را جا گذارده ، اما دخترک به این خوش بینی مشکوک است. چندی بعد او به مدرسه رفته و سالها بعد نامه ای را که زیر کاناپه یافته بود را میخواند
 
 
متن نامه : 
 
      همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . مینویسم بی آنکه کسی انها را بخواند ، حرفهایم بی مخاطب تر از قبل شده اند و هرچه بیشتر پیش میروند کمتر شاد و اکثر غمناک میشوند ، بااین حال مینویسم هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاقی برای خواندنش نیست . افسوس.
شهروز مدتهاست از تو دورم ، اما هرروز کنارت در همین چهار دیواری ام. شهروز هر روز بی اعتنا از کنارم رد میشوی . و من تورا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.
اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم
: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی،و زلفی سپید درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .
صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، می بینمت، روی کاناپه ی چرمین و مشکین رنگ بخواب رفته یی با یازدهمین زنگِ ساعت بلند میشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاکت سیگار با نخ های باریک و بلند شکلاتی رنگ مور ، میروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه میروی و زیرِ کتری را روشن میکنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشویی میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورت تصویر درون آیینه می پاشی ،با آیینه مثل دیوانه ها حرف میزنی تا به درب بگویی دیوار بشنود و میگویی؛
   ~ (سلام شهروز، خوبی؟ کجا بودی نبودی؟ پیدات نیس تازگیا!، کجاها میدی؟ نه ببخشید کجاها میچرخی؟ چیه؟ دعوا داری؟ چرا مث بز خیره شدی بروبر نیگاه چپکی میکنی؟ هنوزم بین روح و تنم جنگه . ولی دلم واسه اون فوضولی که داره بیرون درب دسشویی به حرفامون گوش میده تنگه!)
 
{هی!. با من بود . او هنوز هم لوس و دیوانست. همیشه با آیینه دعوا داشت} 
 
،شهروز من تو را بنظاره نشسته ام ، و تو ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ عسلی و بادامی پف آلودت، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم
:هنوز هم شهروز را دوست داری؟
سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ میکند.
با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی همچنان از قند خبری نیست در خانه ات و شکر تنها عامل شیرین کننده در این خانه ی تلخ و عبوس است . یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی و مشغول حرف زدن تلفنی زاده ات شیوا میشوی، میدانم آخرش مخابرات را شیوا به تلی از خاکستر تبدیل خواهد کرد. از بس ک وابسطه ی مخابرات است ک گویی تلفن یکی از اجزای بدنش است . هی . بگذریم .یادم هست قبل از تحریم سیگارهایِ آمریکایی – مالبرو قرمز می کشیدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روی کاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلویزیون که یا از دیشب اصلاً خاموش نشده یا هنگام بیدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن کرده ای ،‌خیره میشوی ،‌که در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان میدهد یا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگیرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نیمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میکنم ،بویِ تندِ و کمی شیرین سیگار و عطرِ مردانه که از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرین روزی که دیدمت تنت کرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهایت ،‌کوتاهِ کوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ کوتاه به تو می آید و تو خندیده بودی.
سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره یی رنگِ کارکرده یی،روی میز نهارخوری قهوه رنگ نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره یی،دوستِ مشترکِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.
در کنارش زیر سیگاریی پُر از ته سیگار و خاکستر ، یک پاکت سیگار با نخ های باریک و بلند قهوه ای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب که از مدتها پیش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روی کناره ی یخچال سفید و بزرگی که مثل احمق ها جای آشپزخانه وسط سالن گذاشته ای و پُر از عکس است می توانم ببینمت،‌ این عکسها ، شبیه مستنداتِ تاریخی اند ، و نفس را نشان میدهند و رشد آرتینا خواهرزاده ات که تنها فرزند شاداب خواهرت است را در سالهای مختلف زندگیش گزارش می کنند، و بتازگی عکس یک کوچولوی نازنین به دیواره سفید یخچال اضافه شده ، که میگفتی نفس ات است. به گمانم. اسمش نفس است و تنها پرنسس و فرزند شیوا خواهرزاده ات باشد. یادم است از خاطرات کودکی و روزهای زاده شدن شیوا. برایم با شوق نقل کرده بودی، اینکه اسمش را شادی ، انتخاب نمود و شیوا مفهوم گرفت . آنگاه سه شین بودید، نظرت چیست؟ راجع ب اینکه آن نوزادی ک میگفتی اکنون مادر شده و تو عکس فرزندش را با افتخار بر تن یخچال چسباندی ولی تو همچنان هنوز ، بگذریم. ولش کن.
از خودت هم عکس زیاد چسبانده ای از بس که خود شیفته ای. شروع این تاریخ دوران دانشجویی توست ،شروع کارهایِ دانشجویی ات ، همکلاسی ها، می توانم تک تک دوستانت را ،‌در این عکس ها پیدا کنم ، دوستانی که هنوز ، یکی ،‌دو نفر از آنها ،‌کنارت هستند _ البته وقتی پول داری ،‌ یا مشغول انجامِ کارِ پُر منفعتی هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟ تو حتی خودش را نمیبینی چه برسد تا که عکسش را به یخچال بچسبانی . 
 
پایین تر چند تا عکس دیگرهم هست . چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ این قیافه جدی را که به خودت می گیری ،خیلی بامزه می شوی شبیه نویسندگان بزرگ،اما فقط شبیه آنان. مثل داستان هایت که فقط اسمشان شبیه، داستان های بزرگِ تاریخ دنیاست.  
ناگه _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقی که مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آینده برایش مُرده.
وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع می کنند به عقبگرد:‌ یازده ، ده ، نه ‌و روی عدد هشت می ایستند، چند ساعت قبل از بیدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمایی را ،که روی تختِ دو نفره چوبی غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من 
 
Episode B [] [] |2|              
 
غَلتی می زنم ،‌جای خالی و سَردت را زیر دستانم  حس می کنم ، مثل بیشتر شب ها رویِ کاناپه، جلوی  تلویزیون خوابیده یی.  صدای تیک تیک ساعتِ کنار تختم را می شنوم ، به ساعت نگاه می کنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سیصد و فلان…. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر رشت بارانی خسته شده ام،شهر شیکپوش و با فرهنگ ، روشنفکر و باسواد کمی هم کج کلام  که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پیش با تو به این شهر آمدم .در یک روز گرم تابستانی مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولین روزِ زندگی مشترکِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتی سالگردِ اشنایی مان را .بلند می شوم،دربِ حمام را باز می کنم و به داخل حمام میروم ، قطره های سَرد آب ، روی  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام این هفت سالِ گذشته ، از جلوی چشمانم عبور می کنند آن روزها گمان می کردم ، خوشبخت ترین زن دنیا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر رویایی باران های نقره آی و این خانه گذاشت . همه چیز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفی نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان میشود ،‌خودم را غرقِ کارکرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  کردی تا ناامیدم کنی  ،‌از کارم ، از زندگی ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بی اختیار، قطره های اشک روی صورتم ردِ گرمی برجای می گذارندو می گذرند، ‌شیر آب را می بندم و به طرف کمد داخل حمام می روم ، حوله یِ تنی صورتی رنگمم را بر می دارم و تنم می کنم ، از حمام بیرون می آیم  روبروی میز آرایش می نشینم ،‌ به عکس خودم در آینه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه می کنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آینه زنده می شود. بی اختیار دستم به شیشهِ عطرِ خالی روی میز می خورد و زمین می افتد، شانه را کنار می گذارم ، شیشه خالی عطر را از زمین بر می دارم، این اولین هدیه یی بود که به من دادی ، ‌درش را باز  می کنم اما ، دیگر هیچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نیمه باز اتاق ، نگاهت می کنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” همیشه شنیده بودم که عدد هفت ،‌ عدد مقدسی ست،‌اما،‌حالا، در هفتمین سالِ زندگیِ مشترکِ ما،نه قداستی هست نه عشقی.این زندگی بیشتر از هر چیز نیازمندِ یک شهامت است.یکی از ما‌ ، باید شهامت این راپیدا کند که ‌این حلقه را از انگشتش جدا کند ،‌ شاید این طلسم هفت ساله ، بشکند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و کشوی لباسها یم را باز می کنم.لباسِ زیر،ساده ایِ سپید، یک بلوزِ صورتی و شلوار لی روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را که هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع می کنم ، بلیط و پاسپورتم رابر می دارم، نگاهی به ساعت دقیق حرکت می اندازم
:‌”مقصد :‌دیار غربت ، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ،‌ اول شهریور،‌ هزاروسیصد و فلان ‌
مانتوی خردلی رنگم را از داخل کمد بر می دارم و تنم می کنم ، با یک شالِ طرح دار زرد ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بلیط و پاسپورت را داخل کیف دستی ام می گذارم ، در حالیکه کیف دستی و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بیرون میایم،‌ هنوز روی کاناپه خوابی،‌ خوشحالم که مجبور نیستیم خداحافظی کنیم. از امروز، هر کدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوی آینده و توبا حسرت هایت به سوی گذشته.
می توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور کنم ،‌که بی خیالِ من رو به روی تلویزیون نشسته یی و تیم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشویق می کنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو می گذارم و کفشهایِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را می پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟
 
Episode C [] [] [] ©            
 
برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار مور باریک و بلند شکلاتی رنگ روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم
 
رشت ، سردش شده ، برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.
 
کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.
 
صدایی در درونم میگوید : زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد . صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها بالا میروم دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان پارسا ،  تیرِ خلاصی ست برایِ من                                             .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد_ از شوق آسانسور را فراموش کرده… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پشت بام را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد شش ، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.
 
چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها پشت بام نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….
 
زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…
 
حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی چهار واحدِ شش زندگی می کند، دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو                                                                 و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادو فلان رااز یاد نبرده ام کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.
 
شهروزبراری صیقلانی
 
نوشته شده در داستان ها برچسب: آموزشگاه,امیررضا نوری پرتو,پاییز,تاریخ سینما,ترانه,داستان,داستان بلند,داستان کوتاه,داستان نویسی,داستانک,دلنوشته,دوره,دوره نویسندگی,دوره های لادن طباطبایی، شهروز براری صیقلانی ، بهناز ضرابی زاده ، مدرس ارشد فن نویسندگی ،کوتاه,فیلمنامه,فیلمنامه بلند,فیلمنامه نویسی,کارگاه,کتاب,کلاس داستان نویسی,کلاس فیلمنامه نویسی,کلاس نویسندگی,گروس عبدالملکیان,محمد چرمشیر,مستند,مستند سازی,مستند نویسی,ناهید طباطبایی,نقد,نمایشنامه,نمایشنامه نویسی,نویسندگی,نویسنده,هادی آفریده,هنر,هنرمند
 
 

۴۱.txt

                       به‌نام‌او

 

__پیش‌درآمد     

بی‌شک شما نیز طی عبور از مسیر پرفراز نشیب زندگانی با وقوع اتفاقاتی فرای منطق و دور از باور برخورده اید. اما پاسخی منطقی و قابل درک برای اینچنین حوادثی در نمییابیم و دیر یا زود از آن عبور و سرگرم روزمرگی هایمان میشویم . این روزها گاه چنان در روزمرگی‌هایمان غرق میشویم که دلمان برای نجوایِ درونی‌یمان تنگ میشود. همان نجوایی که گاهوبیگاه ما را گوشه‌ی خلوتی از زندگی پیدا کرده و بی‌مقدمه شروع به صحبت میکند. گویی که مخلوقی بی‌جسم و بی‌کالبد و تُهی از جِرم و وزن همچون باریکه‌ی   نوری روشن و عطرآگین در دوران  ابتدای پیدایشمان در جنین مادر ، به سرشتِ وجودمان دمیده شده، که طی عبور از مسیر پر فراز و نشیب زندگی بروی این کُرهِ‌ی خاکی همواره همراه ماست،  همراهی که بی‌وقفه ناظر و حاضر است ، این نعمت الهی  شاید یکی از بزرگترین دلایلِ تفاوت و برتری مان با دیگر جانوران باشد ، این نجوا دهنده‌ی الهی،  با نوایی آشنا کنج پنهانِ وجودمان سُکنا گذیده و سالهاست از طریق الهامات در پستوی ذهنمان نجوا میدهد و با صدایِ بیصدایش ، لحظات را سراسر مملوء از احساسی ناب میکند ،  تنهایی‌مان را فرصتی ایده‌آل برای رساندن صدایِ بیصدایش به احساسمان میشمارد ، و در سکوت شبهای کودکی به مانند صدای وجدان به سراغمان آمده و ما را برای کشیدنِ نقاشی بروی پیراهنِ سفیدِ مادربزرگمان با مداد شمعی سرزنش و ملامت میکند ،  و گاه از خصیصه‌ی متفاوتش نسبت به فردیت جسمانیمان بهره گرفته و بدلیل عدم تعلق به مکان و زمان از لحظاتمان پیشی گرفته و از حادثه‌ای شوم و بد یومن که در کمین مان نشسته ما را آگاه میکند و به , ناشناخته به احساسمان وحی و الهام میکند و ما بیخبر از لحظات پیشِــِ رو سراسر لبریز از دلشوره و اضطراب میشویم ، اما همواره گریزی از تقدیرمان نمی یابیم و تن به چیزی میدهیم که گویی از پیش برایمان معین شده. اما هرچه بزرگتر میشویم ، غرق در روزمرگی‌ها و مسایل گوناگونی شده و دغدغه‌هایمان مارا در آغوش کشیده و از شنیدنِ صدا و نجوایِ درونی‌مان دور میکند ، یکی از راههای برقراری و تقویت ارتباط با نجوای درون ، تَمَرکز و بهره‌گیری از ورزش روح ، و سفر به اعماقِ خویشتنِ خویش است ، ولی در این میان هستند افرادی که مسیری متفاوت را برای گوش فرا دادن به نجوای درونی‌شان یافته‌اند ، بطور مثال همگان شنیده‌ایم که بسیاری از شاعرین مشهور میگویند ’‘که سرایش اشعارشان حاصل تلاش فکری‌شان نبوده و نیست و آنها و قلم‌شان تنها یک وسیله‌اند که اشعاری که وجودشان الهام گشته را در آن لحظه ثبت و ماندگار کرده‌اند‘‘ بنابراین میتوان ،اینگونه استنباط و برداشت نمود که قلم نیز یکی از راههای رساندن صدایِ این نجوای بیصداست. بی شک شما هم در زندگی با افرادی با احساس مواجه شده‌اید که گوشه‌ای خلوت در میانِ همهمه‌ی شلوغِ روزمرگی‌ها می‌یابند و بی هدف و بی موضوعی از پیش تعیین شده بروی تکه‌کاغذی سفید خیمه میزنند ، خیره به صفحه‌ای سفید یا منظره‌ای پُر از خالی و هیــچ میمانند تا ناگفته‌هایی ناشناخته و غریب  از احساسشان لبریز شده و بروی خطوط موازی کاغذ ، سرازیر  گشته و حرف به حرف ، واژه به واژه بر تن خشک کاغذ چکیده و کلمه ‌ای نقش ببندد . آنگاه کلمه ها را یک به یک به خط کشیده تا با چیدمان واژگان‌شان به حرفی نو و جدید برسند. و یا بطور عموم اکثرا در طی زندگی خودمان نیز به دلایل متفاوت ، دست به قلم برده ایم و دست‌نویس‌هایمان را جایی در همین گوشه کنارها گذاشته‌ایم ، از طرفی میتوان ، با کمی جستجو دلنوشته‌هایی از افراد گوناگون غریبه یا آشنا پیدا کرد که در مقطعی از زندگی در وصف احساسی مختص همان زمان بر تکه کاغذی دلنویس کرده‌اند  ٭با توجه به اهمیت و ارزش یک دست‌نوشته‌ ویا دلنویس ویا یادداشت روزانه و قدیمی که از فردی مشخص در زمان و مقطع کلیدی و سرنوشت‌ساز از زندگیش نوشته و بجای مانده میتوان محکمتر و مستندتر از هرحالتی ، داستان و روایت زندگیش را نقل کرد ، حال نیز من در این کتاب با آوردن متنِ دست‌نویس‌ها ، دلنوشته‌ها ، نامه‌ها و عاشقانه‌هایِ شخصیت‌های داستان به درک بهتر‍ِ روحیات و احساساتشان یاری رسانده‌ام تا بلکه شما مخاطبِ عزیز نیز زین پس به نوشتن و ثبت احساساتتان در طی زندگی ترغیب و تشویش شوید .  _ در این میان چه زیباست که با کمی توجه و تفکر به تفاوت یک دستنویس با دلنوشته ، یاد بگیریم که گاه باید خودمان را در سکوتی مطلق و فارغ از روزمرگی‌ها به کنج خلوت خیالمان برده و در اختیار نجوای درونی‌مان بسپاریم ، آنگاه قلم به دست گرفته و با دایره‌ی واژگانِ ناقصی که داریم برای ادایِ حقِ مطلبی که نجوادهنده‌ی مطلق به وجودمان الهام کرده بکوشیم. زیرا دلنوشته  مثل افسانه‌ای کهن نیست ، بلکه حکایتی تعلقی واقعی و ماندگار است که نویسنده‌اش همچون  ردّ پایی از نجوای درونش در گذر زمان بجای میگذارد،  همچنین یک دلنوشته‌ی حقیقی ، بی شک به دلها خواهد نشست حال قابل ذکر است که در این اثر ، تمامی دست‌نوشته‌ها و دلنویس‌ها کاملا برابر با اصل‌شان آورده شده اما لذوما دلیل بر حقیقی بودن و استناد جزء جزء  داستان نبوده و نیست. مقدار  زیادی از وَهــم و اوهامی که به داستان افزوده گشته  حاصلِ باورهایِ شخصیِ راوی میباشد . حال با عنایت به موارد گفته شده، خدمتتان عارضم که  بنده‌ی حقیر  کوشیده‌ام که به کلیّت داستان پایبند مانده و در این بین به تاثیر مبحث تقدیر یا سرنوشت نسبت به میزان مالکیت هر فرد بروی فراز و نشیب سرگذشتش اشاره‌ای نامحسوس کنم که خودش داستان جدالِ همیشگیِ جبـــرِ روزگار و حق انتخاب و اختیاری است که در طول تاریخ ذهن آدمهای حقیقت جو را به خودش درگیر کرده است.  این داستان در طی مسیر پر پیچ و خم خود ، یک مبحث ثابت و یا مصائب یک فرد را دنبال نکرده و در طول مسیر به چهار گوشه‌ی روزمرگی‌های یک شهر شلوغ سَرَک کشیده و مشتی از خروار را با کمک واژگان به خط میکشد، در این بین نیز نیم نگاهی هم به ثبت خاطره ویا دست‌نوشته ‌های معمولی و دلنوشته‌ی شخصیت‌ها و گاه حتی نامه‌ها‌ی عاشقانه ‌می‌اندازد  ، از مباحث موجود طی روند داستان میتوان به مواردی مانند:  ،( تاثیر ماورا بر زندگی_ بدبینی_ سوء‌تفاهم _حسادت _ قانون عشق  _انتظار_ تنهایی _تقدیر_ عواقب تعبیرِ یک آرزوی کودکانه_ حاجت یک نذر اشتباه_  کینه و انتقام _ و نقل روایات حقیقی _ سرگذشت‌ها) اشاره نمود . در نهایت امر این داستان به هیچ وجه رمان عاشقانه و یا داستان بلند نیست و از ابتدای امر هدف از نوشتن این اثر ، خلق یک اثر عامه‌پسند نبوده ، بنابراین از چارچوب معمول و رایج در اکثر داستانها ، تبعیّت و پیروی نگردیده، ازاینرو در داستان‌های اول تا پنجم از دیالوگ‌های بین افراد پرهیز شده و به شرح روایت از جانب راوی پرداخته شده تا تصویری کلی و صحیح برای خواننده ترسیم شود.   با آرزوی بهترینها برای شما  

      ★ ش‍هروز‌براری‌‍‍صیقلانــی                                            

 

   

 

                                      -حَـــق»-

          

 

             _دیباچه  »›(پیش‌گفتار)

_  (همواره در کنار انسان ها ، در خفا و به‌دور از چشمان آدمیان ، مخلوقاتی ماورایی  و فارغ از جسمانیت و بی کالبد  ، مانند ارواحِ سرگردان، أجنه و پریان در شهری ابری و شاد روزگار می‌گذراندند ، که همچون پریان دره‌یِ گلمرگ از طراوت گلهایِ بهشتی و عطرِ خوشِ عود و کُندور تغذیه میکردند . انسانهایی که در طی گذران زندگی و پیمودن مسیر سرنوشت٫ پیمانه‌ی عمرشان پر میگشت ٫ به مرگ مبتلا گشته و جسمشان را بیجان و خالی از زندگی در دنیای خاکی گذارده و روحشان به سمت نور و خالق بازمیگشت، گهگاه نیز ارواحی در این شهر افسرده و بارانی به زیر ابرهای تیره‌رنگ و وسیع به دام افتاده و سمت سوی نور و مسیر بازگشت را گم میکردند ، ازاینرو به ناچار مجبور به زندگی در این شهر خیس میشدند، و معمولا در خانه‌ای خرابه و یا نیمه مخروبه  و یا حتی حمام‌های عمومی و از کار‌افتاده ، سُکنا میگذیدند تا از تماس با آدمیان خاکی برحذر باشند.)

 

                                                   

 

                  

 

مکان

رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !.

     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.  

 

        

              ★داستان اوّل★             

(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         

 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)

         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟ ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم.   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟   پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟   _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن  _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟.  ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.     _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. آخرین روزهای زمستان طی می شود و بهار در راه است. به تدریج از سرمای هوا کاسته می شود. باران متوقف شده ولی آسمان هنوز ابری ست. خروس می خواند و سگ پارس می کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نیست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت.  آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.   در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد.  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟.    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ که لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. اومدم اومــدم.  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد 

 

  

 

    ★داستان دوّم★               

                _ مختصری از روزگار ِدخترکی بنام نیلیا

  

 

  شوکت صاحب فرزندی پسر شد اسم پسرش را شهریار نهاد، و با کوله باری از غم به زندگی ادامه داد ، در حوالی همان سالها بود که گوشه‌ی دیگری از محله‌ی کوچک ضرب ، دختربچه‌ای بدنیا آمد ، درون سجلد (شناسنامه) اسمش را گذاشتند آیلین ولی مادرش اورا نیلیا صدا میکرد. -نیلیا دخترکی خیالباف،با رنگ گندمگون ، موههای پسرانه و کوتاه، که بیش از حد  ساکت و درونگرا بود. مادرش تمام دنیایش بود. مرز دنیا در نظرش تا همان کاج‌های بلندی بود که گاه از سرکوچه ، میتوانست نوکشان را در دوردست ببیند. او دختربچه‌ای بیش نبود که فهمید جای فردی با عنوان و نقش پدر در زندگی اش خالی‌ست. اما غرق در کودکانه‌هایش بود و هر شب از پنجره‌ی کوچک اتاقش به آسمان خیره می‌ماند به امید شکار لحظه‌ی عبور شهاب‌سنگ، لحظات را به نظاره مینشست ، و همواره خوابش میبرد. اما در نهایت شبی گرم و تابستانی ، که خیره به آسمانی گشاد و باز ، مانده بود  پس از مدتها توانست لحظه ی عبور شهاب‌سنگی را شکار کند ، آنگاه از شدت شوق و شعف ، نفس کشیدن را فراموش کرده و زبانش  بند آمده بود . و تازه دریافت که در آن لحظه ی موعود ، هیچ آرزویی برای خواستن ندارد . و فی البداعه از ته قلب خواست ، که بتواند مادربزرگش را یکبار ببیند  ∞8∞{ راوی؛ اما او بخوبی نتوانسته بود معنا و مفهوم فرق بین دنیای زندگان با مردگان را درک کند، زیرا تنها در یک حالت چنین آرزویی قابل برآوردن بود، آنهم اینکه او مبتلا و دچارِ حادثه‌ای به نامِ مرگ شود ، تا بتواند به نزدِ مادربزرگش برود }∞8∞  _زیرا بارها از مادرش شنیده بود که مادربزرگ و پدرش در تصادفی شوم ، از دنیا رفته‌اند. از آن پس او دیگر اشتیاقش را برای مشاهده و شکار لحظه‌ی عبور شهاب سنگ از دست داد و چندی بعد در یک غروب از روزهای گرم و طولانی تابستان ، موفق شد که انتهای کوچه ی کوچک و خاکی شان ، با پسرکی هم‌سن و سال خودش و لاغر جسته و سبزه به اسم داوود ، دوست شود.  او توانسته بود یک همبازی خوب و رفیق صمیمی را کشف کرده و به داشتن چنین دوستی دلخوش شود. او در بازی کردن و یا رقابت‌های کودکانه ای که بین بچه‌های کوچه جریان داشت همواره نفر آخر بود. و هیچ توجه و تمرکزی بر اصول و مبنای بازی نداشت زیرا تمام وجودش محو تماشای پسرکی زشت و لاغراندام بنام داوود شده بود. او میدانست که داوود ساده و دست و پا چلفتی‌ست ،  اما باخودش میگفت که هرچه باشد ، درعوض‌ حاضر شده تا با او همبازی و دوست باشد. در نظر دختر بچه‌ای شش ساله که تمام زندگی اش را درون خانه سپری کرده و هیچ برادر خواهر و یا فامیلی ندارد ، داشتن یک دوست ساده ، یعنی داشتن یک دنیای جدید و نو. او چند باری ش به خانه‌ی همسایه ، رفته بود چون مادرش داوود دوست بود. و چندباری هم در پارک ، بطور تصادفی همدیگر را دیده بودند و لحظاتی را در کنار یکدیگر سپری کرده بودند.  همواره حین بازی قایم‌باشک ، نیلیا جایی برای پنهان شدن نمیافت، و در عوض داوود خودش را به ندیدن میزد تا شاید برای یکبار هم که شده، نیلیا نفر آخر و بازنده نباشد . نیلیا ، در افکارش به یک سوال برخورده و درونش غرق گشته بود. سوالی که بظاهر بی‌معنا و بیخطر بود. سوالی که همراه جوابی مشخص و ساده بود. اما از درک نیلیا خارج بود. و بارها این سوال را از مادرش پرسیده بود. ♪نیلیا؛ مامان‌ژونی من پسرم؟  مادرش؛ نه! تو گلدختر منی . تو تاج‌سر منی . تو نفس منی .    نیلیا؛ تورو خدا جدی جوابمو بده مامان‌ژونی ‌ . من دختر نیستم .  مادرش؛ تو فرشته‌ی خوشگل منی ، درضمن باید یاد بگیری که به جنسیت خودت به اصالت و به شجره‌ی خودت به لهجه و سرزمینت افتخار کنی ، نه اینکه ازشون فرار کنی›  .   ®این حرفها بیشتر دختربچه‌ی شش ساله را گیج و سردرگم نمود ، و از حرفهای سنگین مادرش فقط چند واژه را بخاطر سپرد و زیر لب با خودش تکرار کرد: من باید به ژستیت خودم به اصابت و به حنجره خودم به گنجه و زیرزمینم افتخار کنم نه اینکه ازشون فرار کنم.›  -®(مادرش هرگز به عمق حرف فرزندش توجه نکرد . زیرا چیزی که عیان بود ، چه حاجت به بیان بود!  اما در تصور نیلیا ، یک جای ماجرا میلنگید. زیرا باور چنین حقیقتی ، کمی برایش دشوار بود . او کوچکتر از آن بود که بفهمد جنسیت را چگونه و بر چه مبنا و اساسی تعیین میکنند. او دریافته بود که تمامی بچه‌های کوچه  ، به دو گروه مشخص تعلق دارند . یعنی یا پسرند یا که دختر. ولی چنین مبحث ساده و پیش‌پا افتاده‌ای که نیاز به تفکر و تصمیم گیری نداشت. پس چرا او سردرگم و پریشان میشد. پس از مدتی ، دیگر به این موضوع فکر نکرد و  او تمام دغدغه‌اش ، اجازه گرفتن از مادرش ، برای بازی در کوچه بهمراه بچه‌های دیگر شده بود.  ولی هدف اصلی اش بازی کردن نبود بلکه دیدن و ملاقات با همبازی و رفیق شفیقش بود. او کم حرف و درونگرا بود . و همواره درحال اندیشیدن به حقیقتهای موجود و کشف ناشناخته ها بود. یک غروب در حین بازی‌های کودکانه ، رفیقش داوود را هول داد و داوود به تیرچراغ برقی چوبی وکج ، برخورد کرد و گوشه‌ی لبش شکافته شد. و مابقیه ماجرا. خون، گریه، غصه، تنبیه از جانب مادر، و ممنوعه ‌البازی شدن در کوچه. _او در همان پاییز ، هدفی جدید را پیدا کرد. و تمام عزمش را برای رسیدن به ان جذب نمود‌.   نگاه کردن به آسمان ، باز آغاز گشت. اما اینبار در روزهای روشن به اسمان خیره میشد ، نه شبهای مهتابی.  او  به امید مشاهده‌ی یک رنگین کمان ، اینبار نگاهش را به آسمان دوخته بود، . او هرگز موفق به دیدن رنگین کمان نشد و در پاییز همان سال بود که دچار یک حادثه‌ی شوم و نأس گشت . او مبتلا به رسم تقدیر گشت و جسم زمینی‌اش را به این کُره‌ی خاکی و اجاره‌ای پس داد  او اولین و پاک‌ترین فردی بود که از روی بچگی و بیخبری لحظه‌ی دیدن عبور شهاب سنگ در آسمان ، یک آرزوی اشتباهی کرده بود و خودش را به جَــبری خودخواسته محکوم نموده بود، از اینرو روحِ پاک و معصومش اجازه یافت تا پس از مرگ نیز در زمین و کنار و همراهه روحِ مادربزرگش بماند، حال نیلیا از حقایق بیخبر است زیرا لحظه‌ی جدایی از جسم زمینی خود کوچکتر از آنی بود که معنا و مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ را دریابد ، او پس از خروج از کالبدش ، از محدودیت و اسارت در زمان و مکان آزاد گشت ، اما از روی عادت و به رسم آدمیانِ خاکی ، خودش را پایبند گذر ایام نمود  هرچند که او تنها به خیالِ خام و کودکانه‌اش به زنجیر زمان و مکان بسته شده بود ولی در عمل او هر از چندگاهی دچار تداخل و عدم هماهنگی در ریتم یکسان و پابرجایِ گذرِ زمان میشد، او همانند پریان دره‌ی گلمرگ ، از عطر گلهای بهشتی و معطر و عطر خوش عود و کُندور تغذیه کرده و شیفته‌ی عطر نان بود ، زیرا او را به خاطراتی خوش از زندگی در کنار مادر میبرد ، در این شرایط عجیب و غیرمعمول ، مادربزرگ پیر و دانای نیلیا برای پرهیز از تداخل در زندگی آدمیانِ خاکی ، یک خانه‌ی خالی و نیمه متروکه که خالی از زندگی بود را در انتهای کوچه‌ی میهن ، ویط گذر محله‌ی ضرب یافت ، و ازدست برقضا همسایه‌ی خانه‌ی شوکت خانم و پسرش شهریار در انتهای بن‌بست خاکی و باریک گشت. خانه‌ی متروکه‌ای که بچشمان و نظر نیلیا در ابعادی متفاوت از روزگار سه‌بُعدی آدمیان‌خاکی ، بسیار تمیز و معمولی بود . او گاه از پشت قاب پنجره‌ی چوبی خانه ، به امتداد کوچه‌ی خاکی و خلوت می‌نگریست ، تا بلکه گربه‌ای تکراری و  آشنا از عرض آن رد شود ، . و اما در عالم زندگی و زندگان ، داوود و شهریار یک دوست و رفیق صمیمی جدید و باوفای دیگر بنام سوشا یافتند ، و هرسه با هم همکلاس و همراه هم بزرگ شدند سالها گذشت. نیلیا همراه مادربزرگش در آنسوی محله‌ی ضرب و در انتهای کوچه‌ی میهن ، در همسایگی شوکت خانم و پسرش شهریار ، بسر میبرد. نیلیا ، دخترک نوجوان  پاک و معصوم ، ، شب هنگام ، قبل خواب ، رادیوی کوچک مادربزرگش را برداشته و صدایش را بی‌نهایت کم میکند ، تا مادربزرگش که بالای تخت خواب به خواب

 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       

-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قله‌ی سفیدپوش دماوند را ببیند  ابرها  در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بن‌بست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کرده‌اند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند.  ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالع‌اش گِـرِهِ‌ی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬  زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی می‌اندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبان‌بازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است به‌هیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامان‌شوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قب‌قب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینه‌ی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!  من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره.  جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زده‌ی زندان ،  لحظه‌ی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£:   شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£›    منم خام شدم والااا ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جون‌بسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچه‌ام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.

  البت قولش که قول بود واقعا  تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونه‌ی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکه‌ی قمارباز ، مافنگی، مردیکه‌ی پافیوس ،شانه‌بدوشــ،، › اونم رفت و یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچه‌ی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم،  فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه.  شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا  و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سه‌شنبه‌ بود ، منم از سه شنبه‌های خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دسته‌های گل و حلقه‌ی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا.  که شنوفتم پسر کوچیکه‌  اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفه‌ای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چی‌چی میگن بهش؟؟. کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد .  منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچه‌مو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونه‌ست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچه‌ام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه.  _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسف‌سجودی  رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونه‌هاشون داشتن می‌آوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و  خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لب‌آب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟ ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازه‌ی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنه‌ی دکِه‌ی زَهوار در رفته‌ی  میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آق‌پرویز سوال کردم که چی شده؟   اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی ‌کیجا (کربلایی) شنیدم .  وااای چشام سیاهی رفت. همه‌چیز رو تار دیدم!  باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن.  میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن.  واای دنیا روی سرم خراب شد.  روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی  سمت جاده‌ی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره،  ظاهرا از شانس بدش دقیقا  نشسته بودش سر میزی که بین قولبمی‌چوماغ و شوهرم  قرار گرفته بود  و عظیم (محمد‌سوادکوهی)  از مدتها قبل کینه‌ی قولبمی‌چوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمی‌چوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بی‌آیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه،  ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟   یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودی‌ام، نماینده‌ی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم  و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو  جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه.   "قولبمی‌چوماغ  گفت؛ حالا چی؟. مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!    یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردم‌زنی. 

قولبمی‌چوماغ که کله‌شق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازه‌ی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش.   

-®شوکت‌خانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظه‌ای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض  میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و . وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینه‌ی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه.  شوهرم که یه گوشه‌ای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟  همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند.  بنده‌ی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود. 

این حرفارو از دهان کبلایی‌کیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود  چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچه‌ی چوبی ، خیره به پاشنه‌ی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!  _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچه‌ی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچه‌ی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصه‌دار باشم، واسه‌ی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچه‌ای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟  یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟ آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچه‌ی توی شکمم  پسر باشه؟   ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچه‌ی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشوره‌ی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه.   قولبمی‌چوماغ، تا لحظه‌ی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه.  _شوکت ادامه میدهد ♪:  اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند.  خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمی‌چوماغ رو بده زیر آب.  اما خب کبلایی‌کیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن.  مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه  البت سرآخر سال پنجاه‌و هشت کبلایی‌کیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن.   _ ه‍ه‌ی روزگار توف تویِ بناکردت.  ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت ! یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟  چرا به خدا حرف بد زد؟  حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود  که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول .   یادم باشه که از خانم  معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟  هه‍هیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟ من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم.      ←یکماه بعد٬ اول مهرماه   ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسه‌ی کناره‌ی رودخانه‌ی زَر  رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشه‌ی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصله‌ی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یک گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت.  مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظه‌ی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهایی‌ست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصه‌ی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجره‌ی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهره‌ی اقای اسدی ، در همسایگی‌شان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکه‌ی پشت تخته‌ی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانه‌اش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگوله‌ی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیه‌ی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود  ، زیرا تصویر ذهنی‌اش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا ن ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود.  نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خنده‌رو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد.  رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانش‌اموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است.  درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آن‌سو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟  شهریار زبونت رو موش خورده؟  همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانه‌ای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمه‌ی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد  اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانه‌ای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچه‌اش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونه‌هایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچه‌ی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچه‌ای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی.     داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمی‌یافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار ‌یکدیگر بنشینند و مانع از  هم‌نیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیه‌ی رودخانه‌ی زَر بود بایکدیگر همراه هم‌مسیر و همقدم بودند هم‌محلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنت‌های کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتی‌های دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که  همقدم و همراه هم‌ از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچه‌ی نوجوانی.    سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظر‌تون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یه‌نامه‌ی عاشقونه لابه‌لای سَبَد گل. بعدشم حتما یه‌سیگار، یه‌گیتار، ترانه‌خوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظه‌های خوبِ دیدار. شهریار(با‌لوکنت)؛ زززندگی ک‌که اینانیست. زندگ‌گی ت‌توفیق اجباری و ع‌ع‌عَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران ‌م‌م‌محکومیت روح ماست در زندان ج‌جسم.   -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود.  -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یه‌روز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یک‌به‌یک از سر گذشت. همون  روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامان‌شوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود.  ولی  شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کوله‌بارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانه‌ی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمه‌شبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید.  از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش.  یه ایده داره فقط واسه فرداش .  اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش.  در نقاشی‌های جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از  انتزاعاتی ژرف دیده میشود _     شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــع‌چَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگی‌هایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد.  تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد.  اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و  ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیم‌کره‌ی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او ش شوکت خانم ، انتهای کوچه‌ی میهن ، در محله‌ی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا   با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره هم‌کلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمه‌شبی برفی ، در حادثه‌ای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شده‌اند  . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلداده‌ی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است.  ، پدر شهریار  که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازه‌ی او را در کوچه ‌پس کوچه‌ها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده‌ لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بی‌پَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَش‍َــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ،  گوشه‌ی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِه‌ی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم ‌مَشتـــ‍‍ی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بی‌اعتقاد و لا‌مذهب ’بی‌دین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شده‌ای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشته‌ی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دوره‌ی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارم‌ها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصره‌ی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظه‌ی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ،   او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمه‌ای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز  حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچه‌ی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ،  و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود.  خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بی‌انتها فرو میرود. او پارچه‌ی سیاهی را جلوی درب خانه‌ اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاج‌اقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد،  گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاج‌اقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکه‌ی ننگ وصلت با شخصی قانون‌گریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد‌ . شوکت چنان به ریشه‌ی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه‌ صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکه‌ی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچه‌ی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در می‌آمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد.  او احساس میکرد که در آینده‌ای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفاره‌ی گناهان عظیم،  پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت.  اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟!  غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانه‌ی محله‌ی سرخ  در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت

۲۰سالگی شهریار

/√\/_  بتازگی ، بعداز سالیان سال ،  شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایه‌وار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند.  شوکت‌خانم میگفت♪؛  خب بسلامتی من دیگه وظیفه‌ی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر.  شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچه‌ها بی‌وفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچه‌ی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه  خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچه‌اش رو سرو سامان داد. _مادر ‌داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟    شوکت؛ والا. چی بگم   

-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکت‌خانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفته‌اش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامان‌شوکت ، تمام ناگفته‌ها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمی‌آورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓  

∆≥≤ این روزها ‌به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.‌بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچه‌ی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصه‌ی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابه‌لای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکه‌های چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچه‌ی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من  تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخه‌ای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد. 

/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !. آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخه‌ی نهالی که کنده بود را در باغچه‌ی کوچک حیاطشان، کاشت. کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشه‌ای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشه‌‌اش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقه‌ی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ،  خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانه‌ی متروک همسایه‌ای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓

∆داوود ، میدانى دخترانه ترین تعبیرم به تو چه بود ؟  مثل ناخن ترک خورده ام میماندى ، دلم نمیخواست کوتاهت کنم -حیفم مى آمدطول کشیده بود تا آنقدر شده بودى ،خیلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس میداد ولى آخر بى اجازه‌ی من٫  گیر کردى به جایى. و اشکم  را در آوردى  _تمام تنم تیـر کشید دیروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظه‌‌ی کوتاه  در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ریشه ات را بزنم.  بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزندعاجزانه به رهگذران می‌نگرد تا شاید کسیتنها یک نفر وجود اورا حس کند _همه می‌گویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بودشاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند گاه به این باور میرسم و ایمان می‌آورم که احتمالا من دار دنیا  را بدرود حیات گفته‌ام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه‌ و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زنده‌ام. اما. والا چه بگویم؟. گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد.  من بی تو ،  در مسیرِ آرزوهایم ٫٬ب‍سوی  ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت. و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد من_ همانم که می‌اندیشم .صدایی در دلم  به  وجودم نجوا میدهد:  و من ایمان می‌اورم که ارزوهایم محال نیستند   _میدانم که در اندیشه های مردمی حسود ، هم نمیگنجد که من آرزوهایم را بدست بیاورم_ اما من ناشنوا میشوم هنگامی که میخواهند مرا دلسرد کنند من نمیخواهم بفهمم که اهالی محل رویاهایم را دست نیافتنی خطاب میکنند.__من ناشنوا میشوم تا زمانی که به انچه لایقش هستم برسم آن روز دیگر خواهم شنید،زمزمه هایی را که در گوش هایم میپیچد که به یکدیگر میگویند :  به این دختر نگاه کنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد،  روزگاری  بخاطر بلند پروازی طرد شد. اما هرگز متوقف نشد  و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیمانده‌ی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟.  به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری!   نمیدانم تقصیر کیست؟ که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح  قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ،  و یار وفادار یکدیگر بودیم ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که  تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی،  اما ، آن ندیدن کجا!  و این ندیدن کجا!  _افسوس  زود بزرگ شدیم ، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز  سرنوشت من این است. این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند  ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیده‌ام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که  دوستت دارند.  پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی  با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی. زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانه‌ی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازه‌ی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچه‌ی خاکی و بن بست شماست میشوم،    زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ  صف طویل  نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود! . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار،  و بی روح خیره به جاده نشسته استتا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچه‌ی بن‌بست شما ، که همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ،  و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای  پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچه‌ی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسری‌ست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم

/\/_(کمی سکوت و مکث)  *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم !  من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و ه‍رجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچه‌یشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانه‌ی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته‌ و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجره‌ی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شده‌ای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند  در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود  ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و  غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ می‌ایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ،  او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجره‌ی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانه‌اش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خنده‌ی شهریار مواجه میشود  ♪ش؛  چ‍چ‍ چیه داوود، چ‍ چرا ت‍ ترسیدی؟  چ‍چ‍ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ‍ پریده؟  داوود؛  بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم،  یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم  اومدی و شونه‌هامو گذاشتی زیر دستت،  نه!  یعنی با دست زدی رویِ شانه‌ی من.  شهریار؛ چ‍ چرا هَ‍ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح‍ حالیم ن‍ نشد.  ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظره‌ی آنسوی پنجره و درون خانه‌ی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بی‌رنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبه‌ی پنجره فاصله گرفتند!)     اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافه‌ی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت

 


رای نهایی دادگاه مالک حقیقی اثر را شهروز براری صیقلانی اعلام نمود


 

نمونه ای از متن شهر خیس 

 آینه ی ایستاده ، قدی. قاب چوبین تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت سکوتش را نشنید.

نوشته ی شهروز براری 


شین براری

نثر، نثر شاعرانه، نظم، شعر

شعر نظمی‌ست خیال انگیخته و خیال‌انگیز، یعنی در آن دو عنصر نظم و خیال به صورتی درهم‌تنیده و درهم‌تابیده و به هم بافته شده و جوش خورده حضوری چشم‌گیر و قوی دارند.

 

کلام در کلی‌ترین بخش‌بندی چهار گونه است: نثر- نثر شاعرانه- نظم- شعر.

کلام ِ فاقد دو عنصر خیال و وزن یا کلامی که این دو عنصر در آن ضعیف و نامحسوس اند، نثر است.

کلام ِ فاقد عنصر وزن و دارای عنصر خیال، نثر شاعرانه است. صفت شاعرانه در این‌جا معادل خیال‌انگیخته (به معنی ِ زاده‌ی خیال- پرورده‌ی خیال- محصول قوه‌ی تخیل) است و این صفتی‌ست که در هر هنری موجود باشد آن را شاعرانه می‌کند. به عنوان مثال فیلم سینمایی خیال‌انگیخته را فیلم شاعرانه و موسیقی خیال‌انگیخته را موسیقی شاعرانه و نقاشی خیال انگیخته را نقاشی شاعرانه می‌گوییم.

کلام ِ دارای عنصر وزن و فاقد عنصر خیال یا کلام موزونی که عنصر خیال در آن ضعیف و نامحسوس است، نظم نام دارد.

کلام ِ موزون و خیال‌انگیخته را شعر می‌نامیم.

بنابراین، و بر اساس این تقسیم‌بندی، شعر نظمی‌ست خیال انگیخته و خیال‌انگیز، یعنی در آن دو عنصر نظم و خیال به صورتی درهم‌تنیده و درهم‌تابیده و به هم بافته شده و جوش خورده حضوری چشم‌گیر و قوی دارند.

در نتیجه شعر غیرمنظوم و ناموزون وجود ندارد؛ پس کلامی که نظم و وزن ندارد شعر نیست، بلکه یا نثر است (اگر خیال‌انگیخته نباشد) یا نثر شاعرانه است (اگر خیال‌انگیخته باشد).

شهروز براری صیقلانی در کتاب قصه ی شهر خیس ، از نثر آهنگین و نو ظهوری بهره گرفته و بسادگی از هم وزنی افعال و مفعول های قافیه مند بهره جسته . وی درباره‌ی این‌که شعر عبارت است از نظم، چنین نوشته است:

"آن‌چه مسلم است این است که بزرگترین شاعران جهان، همواره بزرگترین ناظمان نیز بوده‌اند. در ایران به علت تلقی غلطی که از مفهوم نظم وجود داشته است، همیشه شعرای بد و شعرای بی‌استعداد را ناظم خوانده‌اند زیرا نظم در نظر آنها عبارت بوده است از کیفیت پیوند بخشیدن میان اجزای جمله به نحوی که بر یکی از بحور عروضی تطبیق کند و آوردن چیزی به‌نام قافیه در پایان هر بیت- کاری که هر آدم بی‌استعدادی پس از یکی دو هفته تمرین بر آن مسلط می‌شود. اما نظم مفهوم دیگری هم دارد، مفهومی که هم‌چون شعر تحلیل ناپذیر است و کار را به جایی می‌کشاند که می‌توان گفت: شعر عبارت است از نظم و لاغیر. بنده جای دیگر در باب مفهوم نظم در معنی جمال‌شناسانه‌ی آن و مفهوم مبتذل آن که در ذهن عامه‌ی مردم رواج دارد، بحث کرده‌امده‌اند.

 در این‌جا فقط می‌خواستم این نکته را در مقدمه‌ی بحث یادآور شوم که برخلاف تصوری که عامه‌ی مردم از مفهوم نظم دارند، نظم چیزی بسیار پیچیده است که استعداد ایجاد آن مساوی با استعداد شعر، بلکه همه‌ی هنرهاست و درجه‌ی عظمت شاعران بزرگ، در همه جای دنیا (به‌لحاظ جنبه‌ی صوری کارشان، صرف‌نظر از نوع پیامی که در آثارشان هست) وابسته به درجه‌ی استعدادی است که در نظم دارند و حافظ، بدون تردید، بزرگترین ناظم زبان فارسی و شاید یکی از بزرگترین ناظمان جهان باشد." (1)

آقای شهروز براری صیقلانی ،در همین کتاب، دو مقوله‌ی "شعر منثور" و "نثر شاعرانه" را از هم متمایز می‌داند و معتقد است که در نثر شاعرانه، حال و هوای نثر (مفاهیم منطقی و گزارشی و حقایق غیر شعری) است که جامه‌ی قافیه (سجع) و صناعات شعری را به تن کرده است (مثل کلیله‌ی نصرالله منشی و مرزبان‌نامه، در زبان فارسی) و در شعر منثور، به معنی خاص ِ کلمه، جهان‌بینی و حال و هوای شعر، به‌ویژه شعر غنایی است که بر اثر حکومت می‌کند ولی در جامه‌ی نظم ظاهر نشده است، مثل اغلب شطحیات صوفیه، خاصه بایزید بسطامی که بزرگترین سراینده‌ی شعرهای منثور در فرهنگ ایرانی است.

 

من با این تقسیم‌بندی و تمایز قائل شدن بین شعر منثور و نثر شاعرانه موافق نیستم و معتقدم که آن‌چه آن بزرگوار "نثر شاعرانه" نامیده، نثر شاعرانه نیست، زیرا خیال‌انگیخته نیست و عنصر خیال در آن حضور و نقش محسوسی ندارد، بلکه نثر فنی (نثر مسجع یا مصنوع یا مزین) است و تنها هنرش مهارتهای کلامی و بازیهای واژگانی است نه خیال‌انگیختگی و خیال‌انگیزی

. و آن‌چه "شعر منثور" نامیده در حقیقت همان "نثر شاعرانه" است که خیال‌انگیخته است و حال و هوای شعر، به‌ویژه شعر غنایی بر آن مسلط است و فضای شاعرانه دارد. البته نقد جدی و اصولی نظر دکتر شفیعی کدکنی در این باره نیاز به بحثی مفصل دارد که این بحث را به فرصتی مناسب در آینده واگذار می‌کنم. آن‌چه در این‌جا می‌خواهم نتیجه بگیرم این است که تمام آن قطعه‌های منثوری که از سالهای دهه‌ی آخر قرن سیزدهم خورشیدی در مطبوعات و نشریات و آثار مکتوب به صورت وسیع و با تولید انبوه منتشر شده و اسمهای گوناگون و اغلب بی‌مسما- از جمله  "شعر"، "شعر منثور"، "شعر سپید"، "شعر آزاد"، "موج نو"، "شعر ناب" و .- بر خود نهاده، و در بیست و چند سال اخیر صفحات شعر نشریه‌ها و مجله‌ها و کتابها را از خود انباشته و اشباع کرده، نه "شعر" است و نه حتا "شعر منثور" بلکه بخش بسیار بزرگی از آن نثر خالص و بخش بسیار کوچکی از آن نثر شاعرانه است و هیچ‌یک از این نوشته‌ها را نمی‌توان و نباید "شعر" نامید.

پی نوشت:

1- شهروز براری صیقلانی -شعر- انتشارات مرکزی - چاپ دوم 1368- ص 237تا 239

بخش ادبیات کانون پویندگان 

مطالب پیشنهادی


نمونه ای از متن شهر خیس 

 آینه ی ایستاده ، قدی. قاب چوبین تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت سکوتش را نشنید.

 


   تسنیم نیوز 

گزارش میدانی جالب 

 

درگیر فرآیند مدرن سازی شده ایم که گاه کور می نماید و گاه همین نگاه، کشورهای جهان سوم را به قهقرا می برد؛ خبرنگاریم و نیک می دانیم بد خبرها احاطه مان کرده اند اما در این حین خرسند می شوی آن گاه که مخاطبی وفادار، با دفتر ایرنا تماس می گیرد و می خواهد از نانوایی اجدادی حسن آقا در محله کهن امین الضرب رشت گزارشی تهیه شود.

در عالم خبری ، دست رد زدن به سینه سوژه ها گناهیست نابخشودنی؛ آدرس ثبت می شود و توصیف مجید درویش گفتار، مخاطبی که با تماس خود، ایرنا را به سمت تولید گزارش نان بربری تنور اجدادی عمو حسن سوق میدهد. طبق معمول و روند کاری ، ابتدای امر به موتورهای جستجوگر همچون گوگل رجوع میکنم ، خب هیچ رد پایی از نانوایی حسن آقا نیست ، سپس نام محله ی امین الضرب رشت را جستجو میکنم ، و به بیش از پنجاه داستان کوتاه ، بلند ، نیمه بلند رمان ، برمیخورم ، برخی را پیش تر خوانده ام ، حتی هنوز نام نویسنده ی اثار ملکه ی ذهنم مانده ، سپس در میابم که منظور از محله ی ضرب درون داستان هایشان امین الضرب بوده و براستی که خودشان نیز اهل و ساکن انجا هستند، با ایشان تماس میگیرم ، ظاهرا با شنیدن واژه ی ایرنا نیوز ، از همکاری با ما دلسرد میشوند، خب عادی ست تقریبا قشر قلم بدست با خبرنگاری که در خدمت یک نهاد دولتی باشد همکاری نمیکنند تا رسالت شان را به رخ طرف بکشانند. ناگزیر راهی گیلان و شهر رشت میشوم ، مشتاق دیدن مکانی هستم که پیش تر داستان های بسیار از آن خوانده ام ، خب حقیقتا که اندکی وسوسه بر انگیز است.

یک هفته از تماس می گذرد؛ شب سرد آذرماه به زمستان می ماند؛ وارد محله امین الضرب می شوم ؛ یافتن جای پارک خوشایند است و با دل ناخواه شور ساز زنده یاد علی تجویدی می بندم و جمع مشتریان نانوایی عموحسن را ورانداز می کنم؛ گویا نه مردانه نیست و مشتریانش اندکی متفاوت به نظر می رسند.

پیرزنی که گذر سال ها اندکی قد خمیده اش کرده، سبد قرمز پلاستیکی دسته گسیخته ای دارد؛ دیگری کلاه شاپو به سردارد و آن دیگری به هیبت دوچرخه سواران حرفه ای همه لوازم ایمنی یک دوچرخه سوار را داراست و از سرما دست هایش را بهم می مالد.

خجالت در دنیای خبری تعریف شده نیست؛ اما نمی توان بر ذات چیره شد ،دور می ایستم و به داخل نانوایی نگاهی می اندازم تا اینجای کار خیلی تفاوتی جز قدیمی بودن نمی بینم، بیشتر نگاه می کنم؛ تنور خشتی است و عمو حسن را می بینم که گویا در گذر سالیان اندکی قد خمیده گشته و چانه بر چوب شکل می دهد و خشخاش بر خمیر می پاشد و دانه دانه خمیرها را بر خشت های آتشین می چیند.

آقا مرتضی فرزند جوان اوست که مشتریان را یکی پس از دیگری با نان های برشته در کاغذی کوچک راه می اندازد؛ آرام نزدیک می شوم می گویم خبرنگار هستم، ابرو گره می کند و می گوید نمی توانید وارد شوید با پدر هماهنگ کنید؛ عموحسن را صدا می زند مجبورم بلندتر توضیح دهم کمی فکر می کند و گویا کلامش را در آتش ذهن می گدازاند و سپس ماهرانه سخنش را در آب سرد خطابه اش فرو می برد؛ بیا تو .

مشتریانش هم کنجکاو شده اند؛ آتش تنور مطبوع است، قدری در ارتباط گیج شده ام، بی تفاوت چانه ها را بر چوب بلند شکل می دهد و یک به یک بر خشت های آتشین می چیند .

قدمت نانوایی را که جویا می شوم به عکس های قدیمی دور و بر نانوایی اشاره می کند و می گوید اجدادیست و خودم نخواستم و نمی خواهم صنعتی شود؛ گران شدن قیمت ها را جویا می شوم می گوید: مانند بقیه نانوایی ها .

عمو حسن قدری مهربان تر شده و می گوید: همقطارانم صنعتی شدند چون صرف نمی کرد، به قدر کافی پول آب و برق و گاز گران شده، اما من خودم این شیوه اجدادی را بیشتر می پسندم.

بالای نیم قرن، ساعت سه صبح کرکره این مغازه را بالازده و به گفته خودش آب و آتش را با یکدیگر آشتی داده و گندم ستوده است؛ خاطراتش از محله امین الضرب - که نامش برگرفته از یکی از رجال ی قاجاریه است - بیداد است؛ نمی داند از کارخانه ابریشم و اداره کل قند و شکر شهرستان در همین خیابان بگوید یا روزگاری که کارگران کارخانه ابریشم کشی هر روز با سوتی که در رأس ساعت هفت صبح نواخته می‌شد، بر سر کار می‌رفتند. ( سوت کارخانه ابریشم به خاطر کوچکی شهر در اکثر نقاط آن شنیده می‌شد؛ عده ای از مردم برنامه صبح گاهی خویش را بر حسب زمان نواختن این سوت تنظیم می‌کردند ؛ این کارخانه تا نیمه دهه 60 به فعالیت مشغول بود.)

عمو حسن در پاسخ به سوالی که پرسیدم آیا می خواهد این شیوه پخت احیا شود یا اصلا، نیاز به حمایت دارد؟ می گوید : هیچ نمی خواهم ؛ همین خوب است .

او مدرن سازی ( که تعریف او از زندگی کنونی است ) را افتادن از باغ به قفس توصیف می کند و می گوید : گرانی زیاد شده، کاش !جوهره انسانی آدم ها حفظ شود.

گفتارش به فیلسوفان نزدیک شده و با چشم حرف هایش را می بلعیدم که خانم سالخورده و صاف و ریزنقشی که لبخندی معصوم به لب داشت توجه ام را جلب کرد ، او غم عجیبی درون آرامش حرکاتش نهفته بود ، گویی که همسفرش را چندین تقویم قبل جایی میان فراز و فرود زندگانی از دست داده باشد ، اسمش را نگفت اما او را خانم صدری میشناختند که از نظر خودم به تعبیری نماد یک مادربزرگ کم حرف ، آرام و مهربان بود ، از همان هایی که ما اغلب مادرجون یا بلکه عزیزجون خطابشان میکنیم. یکی از مشتریان متعصب عمو حسن بنام رضاپور می گوید: 'نان تنور اجدادی حسن آقا در گیلان دومی نداره کافیست یکبار امتحان کنی تا دیگه نتونی به هیچ بربری لب بزنی .'

او می گوید: ماندن در صف نان عمو حسن صفای دیگری دارد، مشتریان اگرچه از دور و نزدیک و گاه حتی شهرها و روستاهای اطراف می آیند اما به تقریب، همدیگر را می شناسیم.

مشتری دیگری که به قامت مردمان کشورهای پیشرفته مجهز به تجهیزات پیشرفته دوچرخه سواری بود، کلاه ایمنی چراغداراش را بر سر جا به جا می کند و ایرنا را خوب می شناسد و می گوید : چه عجب ! در هیاهوی سخت خبرها سراغ عمو حسن آمدید.

هنرمندانه سخن می گفت و به اصرار هم راضی نشد نام بگوید؛ فقط گفت کاریکاتوریست هستم و امضایم گاه سنجاق است و با مجله گل آقا و بسیاری از مجله های دیگر همکاری داشته و دارم.

شاکی از نداشتن انجمن کاریکاتور در گیلان است و تنور عمو حسن را به بهشت و جهنم توصیف می کند و می گوید: شیون فومنی هم نان را چنین می سراید؛ یک دشت نان گرم / یک سفره اشتها / گندم، منم که دلم سینه چاک هوای توست .

او می گوید: تعصب ندارم اما کیلومترها مسیر را طی می کنم تا نان عمو حسن را به خانه ببرم چرا که اهل خانه ، عطر نان عمو حسن را به خوبی با نان های صنعتی تمیز می دهند.

ادامه می دهد: عادت همه جا ملکه ذهن می شود؛ خوشبختانه مردمان این محله به عطر نان عمو حسن عادت کرده اند و گندمِ آتشِ تنور او را به رنج برنج خوش تر می دارند.

حال که او کاریکاتوریست است پس بی شک افراد اهل قلم شهرش را میشناسد ، از وی سوال میکنم تا رد پایی از اقای براری صیقلانی بدست بیاورم ، خانمی بلند قامت و مانتو پوش پیش میاید مرا از سر تا پا ورانداز میکند و بحالتی متعصبانه و کمی غضبناک میپرسد؛ چیه؟ شهروزم رو چیکارش داری؟ آقا مرتضی به فریادم میرسد و برای آن خانم شیکپوش و ریزبین توضیح میدهد که بنده خبرنگارم، به یکباره رنگ و رخصار طرف مقابل عوض شده و بطوری حال و احوال پرسی میکند که گویی سالهاست آشناییت داریم. کاشف بعمل میاید که خانم صیقلانی مادر شخصی ست که بنده نامش را به زبان آورده بودم ، در این میان نیز بحث را به مقوله ی ازدواج و یا عدم تمایل به ازدواج در بین جوان های محل میکشانند ، خانم به متلک و شوخطبعانه اقا مرتضی را خطاب قرار میدهد ، اقا مرتضی نیز توپ را به زمین فرد غایب می اندازد سرآخر نیز جمع بندی میکند که هرگاه اقا شهروز ازدواج کرد ، او نیز ازدواج میکند ، 

آقا مرتضی فرزند جوان آقا حسن ازدواج نکرده و هنگام چانه صاف کردن بالش زیر زانو می گذارد و از مشغول بودن به کار اجدادی خرسند است ، می گوید: کارم را دوست دارم اما تا همین نسل من ادامه این کار بس است؛ فرزندم باید درس بخواند.

کارگری خسته از ته صف آمد داخل مغازه و گفت : عموحسن سه تا خشخاشی؛ می رم و بر می گردم و رو به من ، گفت از گرانی نان بنویسید و وقتی از مغازه خارج می شوم به صدا و ملال کفش های پاره ام هم گوش کنید چون به خش خش برگ های پائیز می ماند؛ خندید و رفت.

با هم حرف می زدند و می خندیدند و دیگر به صف نانوایی نمی مانست؛ همه می خواستند حرفشان را بزنند و آن پیرزن که نمی دانم چرا کهن خانم صدایش می زدند می گفت : دیدی آقا مرتضی به همه یک جور نان می دهد و دیدی که نگران دست مشتریانش هم هست تا داغِ نان اذیتشان نکند ؛ به همه یک تکه کاغذ کوچک می دهد که دستشان نسوزد.

با خود گفتم این همه انجمن مردم نهاد تلاش می کنند که به مردمان بفهمانند پلاستیک خانمان بر انداز محیط زیسمان می شود؛ اما این بانوی پیر بی هیچ توجه به شعار این انجمن ها خود صحت نگه می دارد و هنوز با همان سبد قدیمی به خرید می رود و دستکم برای خرید پلاستیک کمتر مصرف می کند و یا هیچ پلاستیکی در نانوایی عمو حسن دست مردم داده نمی شود؛ واقعا این تفکر گران شأن نسل کهنمان از کجا بود؟ چرا امروز طبیعتمان به آنجا رسیده که از دست خشونت آدمیان در امان نیست و طبیعتمان در زباله های پلاستیکی غرق می شود ؟

یاد بخشی از سخنان فیلسوف آلمانی معاصر هانس یوناس در کتاب اصل مسئولیت افتادم که نوشته بود: ما نیازمند اخلاق تازه ای هستیم که بتواند در برابر معارضه جویی های تمدن تکنولوژیک پیشرفته، اصولی سامان بخش در اختیار ما گذارد و هچنین زنده یاد داریوش شایگان که می گوید: فرآیند مدرن سازی کور در کشورهای جهان سوم گرفتار نوعی حرکت قهقرایی شده که در نظر بسیاری کسان، بازگشت به اشکال کهن فرهنگی، تنها راه زنده کردن هویت فرهنگی است.

نمی دانم آن شب سرد پائیزی از سر اتفاق مشتریان عمو حسن چنین بودند یا همیشه مشتریانش متفاوتند؛ از تردید نخست خود، نسبت به انتخاب سوژه تنور اجدادی عمو حسن دچار شرم شدم و دانستم چقدر حرف ناشنیده بین مردمان شهر وجود دارد که هر یک فلسفه ایست برای آموختن .

 

 

 روزهای اخیر بهای نان در گیلان 20 درصد افزایش یافته و لذت طعم نان تنور اجدادی عموحسن قدری از این حس ناخوش می کاهد

 

گزارش از مرضیه ضاهن. 

ایرنا نیوز/ بازنشر از تسنیم نیوز 

http://www.tassnim1393news.blogfa.com 

سردبیر ؛ اسدالله فیضی

آذرماه1397تهران دفتر مرکزی ایرنا 

تهران_میدان امام حسین ع ، ابتدای دماوند _ خیابان ایرانمهر _صندوق پستی 7690_96511

 

 

 

 


رمان پرستار ۳ و ٤     بازنشر از پست بانک رمان . ننوشته شده توسط شهروزبراری صیقلانی در هفده سالگی . 


  دیدم گیتار و به اشتباه تو بغل گرفته و داره رو سیماش دست میکشه . گفتم : پسر گل اشتباه گرفتیش . مانی با شنیدن صدام با شوق سرشو برگردوندو گیتار و گذاشت کنار و دویید تو بغلم و گفت: سلام نیمایی .بیا بیا زود بهم یاد بده چطوری بزنمش. با خنده گفتم: کیو بزنی ؟ _گیتارو دیگه گذاشتمش زمین و گفتم : اینو نباید بزنی باید بغلش کنی و نازشو بکشی . مانی با خنده گفت: اااا نیمایی مگه ارمه که نازش کنیم ؟ _اره گلم .با یه ساز باید مثل یه ادم رفتار کنی تا قشنگ واست بخونه . بعد به روش درست گیتار و گرفتم تو دستمو وکمی براش ملودی زدم . اونقدرهیجان زده شده بود که هی کنارم بالا و پایین میپرید یهو در اتاق مانی باز شد و سیاوش عصبانی اومد داخل و رو به من گفت: مگه نگفتم سریع اماده شید ؟ نشستی واسه من مسخره بازی در میاری؟ از حرفاش جا خوردم مانی با صدای ترسیده گفت: بابا سیاوش چرا نیمایی رو دعوا میکنی؟ سیاوش این بار کمی اروم تر گفت: واسه اینکه به حرف من گوش نکرده . حالا هم بدو برو لباساتو ببپوش و چیزایی که میخوای بده به نیما تا برات بزاره تو ساک میخوایم بریم کنار دریا که دوست داری. با این حرف مانی دوباره شاد و خندون دویید تو بغل بابا شو گفت: جونمی بابایی اب بازی شنا . وایی. از کنارشون بی حرف گذشتمو به اتاقم رفتم . بغغض راه گلومو بسته بود .اما نمیتونستم گریه کنم وسایلمو تو ساکم ریختم. بد جوری گریم گرفته بود رفتم تو دستشویی و چند مشت اب به صورتم زدم قطره های اشک اروم از گوشه چشمام اومد پایین . اخه چرا چرا سیاوش با من اینطوری میکرد مگه من چی کارش کرده بودم؟ چند دقیقه بعد اروم شده بودم به اتاق مانی رفتم و وساییل اونم جمع کردم . وقتی میخواستیم سوار ماشین بشیم بی توجه به سیاوش رفتم کنار مانی رو صندلی عقب نشستم که باز سیاوش با لحن بدی برگشت گفت فکر کردی راننداتم؟ بلند شوبیا جلو دلم میخواست از ته دلم رو سرش داد بکشم . اما چه ارزوی محالی . بی صدا رفتم جلو نشستم . هنوز در رو نبسته بودم که ماشینو با سرعت به حرکت در اورد یک ساعت نگذشته بود که راهی جاده شیراز اصفهان شدیم . تو راه انگار مانی هم متوجه وضعیت غیر عادیمون شده بود چون اونم بی صدا نشسته بودو چیزی نمیگفت . طرفای ساعت سه بعد از ظهر بود که به اصفهان رسیدم مافرای نوروزی همه جای شهر دیده میشدند معلوم نبود اونا از کی اومده بودند . با شادی و خنده های کودکانه مانی از دیدن سی و سه پل و قایقای درون رودخونه کمی جو ماشین بهتر شد. سیاوش شروع به شوخی و خنده با مانی کرد اما همچنان رابطه بین ما سرد و خاموش بود فقط وقتی مانی ازم سوالی میکرد جوابشو میدادم در غیر اون صورت ساکت نظاره گر اطراف بودم . به همین منوال گذشت شب تو هتلی در تهران نزدیک جاده رو به شمال گذزوندیم و صبح زود به به سمت جاده سر سبز چالوس رفتیم صبحونه هم تو راه دل و جیگر به سیخ کشیده خوردیم که کلی مزه داد. کم کم یخ بین منو سیاوشم داشت باز میشد . تو جاده ای بودیم که از یه طرف به جنگل و از طرف دیگه به دریا ختم میشد اونقدر این جاده زیبا بود که همه رو مات و مبهوت کرده بود تو یه لحظه پسر و دختری رو دیدم که با دو میخواستند از اون جاده که ماشین ها هم با سرعت ازش رد میشدند عبور کنند که دختره با اون کفشای پاشنه بلندش وسط جاده خورد زمین و نزدیک بود بره زیر ماشین که پسره اونو هل داد رو خط میانی جاده و ماشین جلویی ما خورد به اون صحنه وحشتناکی بود پسر با برخورد به ماشین تو هوا بلند شدو اونطرف جلوی ماشین ما پهن شد رو اسفالت فقط یه لحظه دیگه مونده بود که بره زیر چرخای ماشین ما که سیاوش ترمز کرد . نفس تو سینه هامون حبس شده بود محال بود با اون ضربه ای که بهش خورده بود زنده مونده باشه . صدای جیغ دختر ما رو از بهت در اورد . سریع ازماشین پایین اومدم و به سمت پسر رفتم سرش غرق خون بود . نبضشو گرفتم خیلی ضعیف میزد .باید با احتیاط بلندش میکردیم ماشینای پشت سر ما هم ایستادند دختر جیغ میکشید و لنگ لنگون به سمت ما میاومد یکی داد میزد شماره ماشینو بردارین اما دیر شده بود اون ماشین به سرعت فرار کرده بود . خواستم پسر و بلند کنم اما زورم نرسید سیاوش و چند تا مرد دیگه اومدن کمکم کردند در عقب و باز کردیم به مانی گفتم بپر جلو . نشستم عقب و سر پسرو گرقتم تو بغل دختر هم کنار مانی در حالی که گریه میکرد نشست سیاوش به سرعت به سمت بیمارستان بین راه رفت سیاوش خیلی عصبانی بود رو به دختر گفت: اخه این چه کار مسخره ای بود کدوم ادم عاقل وسط این جاده شلوغ میدوه؟ دختر فقط زار میزدو میگفت تو رو خدا داداشمو نجات بدین تو رو خدا شایان غلط کردم شایان عزیزم تو رو خدا زنده بمون . همش تقصیر من بود . با دیدن این وضع واسه اروم کردن دختر گفتم :اروم باش دختر خانم . داداشت زنده میمونه نگران نباش نبضشومن گرفتم میزنه اون جعبه رو بدین تا خون صورتشو پاک کنم . دختر همچنان ناله میکرد و از خدا میخواست برادرش زنده بمونه . با دستمال خونای صورت پسرو تمیز کردم از کنار موهای خرمایی رنگش به ارومی خون گرم پایین میومد . چند تا دستمال گذاشتم روش همونطور که داشتم صورتشو پاک میکردم پسر ناله ای کرد و چشمای خمار سبز رنگشو به سختی به روم باز کرد و گقت : اه اه سرم . فرنوش . فرنوش کجاست؟ اه من کجام . با شنیدن صداش دختر بین گریه خندیدوبه سمت عقب خم شد و دستای شایان و گرفت و گفت: من اینجام داداشی قربونت برم حالت خوبه ؟ الان میرسیم بیمارستان شایان سعی کرد بلند شه من زیر کمرشو گرفتم کمی بلندش کردمو گفتم : مواضب باش شاید جایییت شکسته باشه . شایان در حالی که به سختی خودشو تو بغل من جابجا میکرد گفت: نه مطمئنم جاییم نشکسته اما حسابی کوفته شدم . این بار سیاوش گفت: با اون پروازی که تو هواداشتی محاله استخونات سالم مونده باشه. شایان در حالی که لبخند محوی رو لبش بود گفت : اره واقعا معجزست خدا بهم رحم کرد اما میدونم جاییم نشکسته جز سرم ببخشید که شما رو هم تو زحمت انداختیم فرنوشم که دیگه خیالش راحت شده بود با نگاهی از سر قدر دانی گفت: واقعا ازتون ممنونیم .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم . سیاوش گفت: تشکر لازم نیست اما از این به بعد خواهشان دیگه وسط جاده ندویید اخه هم خودتونو اش و لاش میکنید هم بقیه رو بد بخت اگه من به موقع ترمز نکرده بودم که الان این اقا شایانتون رفته بود اون دنیاووو یهو فرنوش با حالت قهر گفت: ااا وا خدا نکنه زبونتونو گاز بگیرید .حالا که به خیر گذشت شایان که انگار یکم رو به راه تر شده بود گفت : ایشون درست میگن فرنوش جان اگه شما منو وس وسه نمی کردی که بریم اونسمت جاده یه بار دیگه دریا رو ببینیم این اتفاق نمیافتاد . دیدم که فرنوش دوباره بغض کرده اماده گریه کردنه که من گفتم: فرنوش جان که کناهی نداره با این حرفم برگشت و لبخند تشکر امیزی زد. که گفتم : اما تقصیر اون کفشای پاشنه بلند بود که واسه دوییدن ساخته نشدند . وگرنه شما راحت از جاده رد شده بودین این با همگی از یافه دمق فرنوش زدند زیر خنده که فرنوش گفت : اره همش تقصیر منه حالا خوب شد . شایان دلجویانه دستی به سر خواهرش کشید و گفت: ناراحت نشو فرنوشکم داریم کمی شوخی میکنیم به بیمارستان رسیده بودیم با کمک فرنوش شایانو بردیم داخل واسه معینه که همونطور که خودش تشخیص داده بود صدمه جدی ندیده بود اما واسه احتیاط از سرشو دنده هاش عکس گرفتن . واقعا معجزه بود من که با دیدنش گفتم حتما ضربه مغزی شده اما خدا خیلی بزرگه . از اونا خداحافظی کردیم بریم که شایان کارتشو بیرون اورد و یه چیزی پشتش نوشت و داد دست سیاوش و ازش خواست که تو این هفته حتما به اونا یه سری بزنیم . سیاوش با دیدن ادرس گفت : ااا این که کنار ویلای ماست پس شما همسایه جدید هستین نه؟ اقای معتمد گفت که ویلاشو فروخته چه حسن تصادفی شایانم خوشحال گفت: چه جالب اینا همش تقدیره میبینی فرنوش جان ادمتو کار این دنیا میمونه . سیاوش گفت خوب پس بهتره که با هم بریم مسیرمون که یکیه . فرنوش خجالت زده گفت: مزاحمتون نمیشیم دیگه خودمون میریم شما باید دیگه خسته باشین . اینو وقتی به قیافه خواب الود مانی نگاه میکرد گفت. سیاوش باز گفت: این چه حرفیه میریم ماشینتونو برمیداریم و میریم سمت ویلا. برگشتیم همونجایی که شایان تصادف کرده بود با دیدن ماشین سفید کمریشون فهمیدم که اونا هم ثروتمندند توی راه شایان تعریف کرد که با فرنوش دوقلو هستند . البته غیر همسان چون شایان چشمای سبز و موهای خرمایی و پوستی خوشرنگ و برنز داشت اما فرنوش موهاش و چشماش هر دو مشکی با پوست سفید مرمری بود.ولی هر دو قد بلند و خوش هیکل بودند . تو اون جمع فقط من کوتاهتر به نظر میرسیدم . شایان پزشک بود و فرنوش مهندس معماری با پدر و مادرشون واسه تعطیلات اومده بودند ویلای شمالشون که به تازگی خریده بودند فرنوش و شایان باهم رفته بودند اطراف یه گشتی بزنند که اون اتفاق افتاد .و باعث اشنایی ما شد رسیدیم به ویلا که فرنوش گفت: امشب باید حتما بیاید ویلای ما با پدر و مادرم اشنا شید که سیاوش گفت: بهتره بزار واسه فردا اخه تازه از راه رسیدیمو خسته ایم مانی هم خوابش برده . با شایان و فرنوش خداحافظی کردیمو رفتیم توو یلا. مانی تو بغلم بود با راهنمایی سیاوش بردمش تو اتاقی و خوابوندمش معلوم بود از قبل سرایدار اونجا رو مرتب کرده اخه همه جا تمیز و مرتب بود . از پنجره اتاق مانی به بیرون نگاه کردم عجب منظره ای تقریبا مثل منظره ای بود که رو دیوار اتاق مانی کشیده بودم اما این بار مهتاب به جای خورشید خانم نور افشانی میکرد دلم بد جوری گرفت نمیدونم از کم محلی حای سیاوش بود یا از بی کسیم که دلم خواست گریه کنم . بدون اینکه سیاوش بفهمه گیتار مانی رو برداشتمو از ویلا زدم بیرون . یکم که رفتم جای دنجی بین دوتا صخره پیدا کردم صدای امواج که اروم به صخره ها میخورد مثل لالایی گوشامو نوازش میداد کفشامو بیرون اوردموپاهامو زدم به دریا . از خنکیش بدنم لرزید . اومد بیرون و رو شنای نرم ساحل نشستم . چقدر دلم گرفته بود . از یه طرف عموم حتی سراغی ازم نگرفته بود از یه طرفم رفتار سیاوش گیتارو به اغوش گرفتم فقط اون بود که میتونست منو اروم کنه . سیماشو با همه غمو اندوهم به صدا در اوردم و خوندم : کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!! و من مانند شمع می سوزم و هیچی دگر از من نمی ماند!!! ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!! درون کلبه ی خاموش خویش اما کسی حال من غمگین نمی پرسد!!! و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم درون سینه ی پرجوش خویش اما!!! کسی حال من تنها نمی پرسد ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!! که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او ودیگر هیچی از من نمی ماند!!! تو حال خودم بودم که صدایی گفت: چه غمگین میخونی نیما دلت از کجا گرفته که اینطور سازتو به عزا نشوندی؟ ! تو حال خودم بودم که صدایی گفت: چه غمگین میخونی نیما دلت از کجا گرفته که اینطور سازتو به عزا نشوندی؟ دستم رو قلبم بود یهو بی اختیار گفتم : وای ترسیدم . برگشتم دیدم شایان با گیتاری روی شونش کنارم ایستاده با لبخندی روی لب گفت : ببخش ترسوندمت؟ خودمو جمع و جور کردم و گفتم: نه بی تعارف نشست کنارمو گفت: منم مثل تو بیخواب شدم اومدم بیرون با خودم خلوت کنم که دیدم صدای گیتار میاد. دنبالشو گرفتم اومدم دیدم تویی. جالبه که اینقدر قشنگ گیتار میزنی و میخونی . چون اکثر دخترا توانایی اینوندارن که همزمان این دوکارو با هم انجام بدن. با این حرفش دهنم باز موند .اخه از کجا فهمیده بود من دخترم ؟ خودمو زدم به اون راه و گفتم: چی میگی شایان حالت خوبه ؟ دختر کجا بود ؟ منظورت چیه؟ با چشمای سبزش که حتی تو اون تاریکی هم برق میزد نگام کرد و گفت: یعنی میخوای بگی من اشتباه کردم ؟ _معلومه که اشتباه کردی. درسته ظاهرم غلط اندازه اما من یه پسرم . یهو خواست دستشو بزاره رو سینه هام که با دستم روشونو پوشوندم . با لبخندی گفت: پس ینا چیه؟ فکر نکنم پسرا از این چیزا داشته باشن . کلافه شده بودم نمیدونستم چی بهش بگم. _تو از کجا فهمیدی؟ _وقتی منو تو بغل گرقته بودی و داشتی خون صورتمو پاک میکردی دستام خورد بهش و فهمیدم . _اما اخه؟ _اره اونا رو خیلی سفت و محکم بستی اما یادت باشه من یه پزشکم حتی اگه دستم به اونجا نمیخورد از رو قیافه ورفتارت متوجه میشدم که دختری. اما اخه چرا داری وانمود میکنی پسری؟ _منمن مجبورم _چرا ؟ خواهش میکنم بگو .قول میدم به کسی نگم .بهم اعتماد کن . تو چشاش نگاه کردم دلم میخواست با یکی درد دل کنم دیگه داشتم میترکیدم دلمو به دریا زدمو گفتم: _ من دنبال کار میگشتم اونجایی که میخواستم برم فقط مردا رو استخدام میکردن چون صاحب اونجا که سیاوش باشه از متنفره.واسه همین منم از سر احتیاج خودمو اینطوری کردم تا بتونم پرستار مانی بشم . حالام چون به مانی وابسته شدم نمیتونم از اونجا بیام بیرون . شایان با قیافه متفکر منو نگاه میکرد _باورم نمیشه که سیاوش نفهمیده باشه تو دختری. اخه مگه میشه صورت تو به این ظریفی . قد و هیکلتم به پسرا نمیخوره اخه. _اما اون فکر میکنه من پسرم چون شناسناممو دیده وطوری نقش بازی کردم که شک نکنه . _جالبه اگه اینطوره باید بازیگر ماهری باشی . _نه اینطورام نیست اگه بود تو هم فریب میخوردی خندیدو گفت شاید بخاطر اینه که من با دخترا زیاد سرو کار دارم واسه همین سریع فهمیدم حالام نگران نباش اگه اینطور راحتی واسه منم یه پسر میمونی با خوشحالی ازش تشکر کردم خواستم بلند شم برم که گفت: کجا ؟ من تازه یه رفیق گیر اوردم که میتونه همپای گیتار زدنم بشه . میخوای بزاری بری.بشین تا چند تا اهنگ با هم نزنیم نمیزارم بری. با اصرار اون نشستم و تا نزدیکای صبح با هم گیتار زدیمو خوندیم الحق که واسه خودش استادی بود اونقدر قشنگ میخوند که منو برد به عالم دیگه ای . دیگه از غم و غصه و دلتنگی خبری نبود مخصوصا وقتی که اهنگ قریه "تو این زمونه عشق نمیمونه "رو خوند. با ادا و عشوه هایی که میومد از خنده مرده بودم . تو همین حین صدای عصبانی سیاوش خندمو قطع کرد _خوب خلوت کردین و عشق و حال میکنین . داشتیم اقا شایان تنها تنها ؟؟ شایان کمی خودشو جمع و جورکرد و گفت: شرمنده سیاوش جان راستش اقا نیما میخواست برگرده ویلا من نذاشتم بعدم فکر کردیم شما خوابین وگرنه صدااتون میکردیم سیاوش گفت: مگه شما میذارین ادم بخوابه ؟ صدای سازتون چند تا ویلا اون طرف ترم میره . شایان باز عذر خواهی کرد و گفت: همش تقصیر منه ببخشید اخه تازه یه همپای گیتار پیدا کردم خواستم بعد از مدتها هم نوازی انجام بدم . نمیدونم چرا سیاوش این جوری شده بود بد خلق رو کرد به شایان و گفت خوب اگه اجازه بدیدن پرستار بچمو ببرم اخه مانی بد خواب شده دنبالش میگرده . شایان از جا بلند شدو با سیاوش دست داد و گفت: خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست . شب تون خوش. همونطور که پشت کرده بود برهبا کنایه گفت : سحر شما هم بخیر . سریع گیتارو برداشتمو با یه نگاه از شایان خداحافظی کردمو پشت سر سیاوش رفتم سمت ویلا . وارد ویلا که شدیم خواستم برم تو اتاق مانی که سیاوش گفت: کجا؟ با تعجب نگاش کردم وگفتم: مگه نگفتی مانی. نذاشت حرفمو کامل کنم گفت : خواستم از شر این پسره راحت شم وگرنه مانی راحت خوابیده احتیاجی هم به تو نداره . از لحن حرفش بد جوری ناراحت شدم داشت به سمت اتاقش میرفت یشو از یشت گرفتمو برش گردوندم سمت خودم و گفتم: چرا همش داری تیکه بارم میکنی هان ؟ مگه من چی کار کردم اینجوری میکنی ؟ خستم کردی. یقشو به زور از تو چنگم بیرون کشید و گفت : تو چته؟ یقمو چرا گرفتی ؟ بهت رو دادم پرو شدی؟ هان. با داد گفتم: بخاطر اون بوسه لعنتیه اره بخاطر اونه که داری این جوری تحقیرم میکنی؟ خودت خواستی نقش بازی کنم فکر کردی کی هستی هان کی؟ درسته من فقیرم بدبختم محتاج توام اما واسه خودم شخصیت دارم غرور دارم .تو حق نداری با من اینطوری رفتار کنی. از خشم سر تا پام میلرزید و نفس نفس میزدم سیاوش اما فقط سکوت کرد بعدم بی هیچ حرفی راهی اتاقش شد داشتم دیوونه میشدم .اخه چرا چرا دوباره از ویلا زدم بیرون دوییدم سمت ساحل . خودمو زدم به دریا اونقدر داد زدم و رفتم جلو که بیرمق شدم دلم خواست خودمو خلاص کنم از این زندگی نکبتب از این همه بیکسی داشتم میرفت به عمقش چیزی نمونده بود اب شور دریا تا گردنم رسیده بود میخواستم جلوتر برم که دستی از پشت دور کمرم حلقه شد و منو به عقب کشوند . نه نمیخواستم دیگه زنده باشم اخه چقدر باید تحمل میکردم چقدر . اما اون دستا با قدرت منو به سمت عقب کشید.صدای دورگه شده سیاوش به گوشم خورد که گفت: مگه دیوونه شدی؟ بیا بیرون میخوای خودتو غرق کنی؟ با داد گفتم: اره میخوام خودمو خلاص کنم از این دنیای لعنتی متنفرم از پدر ومادرم که منو اوره این دنیا کردن بدم میاد از عموم که اونطور منو رها کرد حالم به هم میخوره .از تو متنفرم که باعث شدی حس دوست داشتنو تجربه کنم .ازت متنفرم سیاوش میفهمی متنفر.ولم کم میخوام برم.همونطور که تقلا میکردم از دستش خلاص شم اون بی هیچ حرفی منو بلند کرد وانداخت رو شونه هاش و به سمت ساحل رفت . در ویلا و با یه حرکت باز کرد و منو برد تو اتاقش و انداختم روی تخت و رفت بیرون.اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با شنیدن صدا ی خنده شاد مانی از خواب بیدار شدم تمام تنم درد میکرد . یه نگاه به خودم انداختم لباسام هنوزم نم داشت . دشک روی تختم خیسه خیس بود . گلوم به شدت درد گرفته بود . با اون حالی که من خوابیدم اگه سرما نمیخوردم تعجب داشت . خواستم بلند شم که در اتاق باز شد خودمو زدم به خواب . از بوی عطرش فهمیدم سیاوشه اروم اومدسمت تخت یه چیزی گذاشت رو پاتختی . بالای سرم ایستاده بود . احساس کردم با دستش موهامو داره نوازش میکنه .نشست کنارم . با انگشتاش کشید رو گونه هاماروم لبامو لمس کرد اما یهو عقب کشید و به سرعت از رو تخت بلند شد و رفت بیرون خدایا چرا این جوری میکرد . اروم چشمامو باز کردم دیدم یه لیوان شیر داغ گذاشته کنار تخت .با درد بلند شدمو لیوان و برداشتم .از داغی اون گرمای مطبوعی تو بدنم پخش شد . دیگه صدای خنده مانی نمیومد معلوم بود رفته بیرون ویلا بازی کنه. از اتاق رفتم بیرون از تو ساکم که تو اتاق مانی بود لباسامو برداشتمو رفتم سمت حمام تا یه دوش اب گرم بگیرم بلکه کمی سر حال بیام . بانداز سینه امو باز کردم دلم براشون سوخت چقدر باید زیر این بانداژ له و لوره میشدن اخه . وان حموم پر از اب گرمکردموتن خستمو سپردم بهش . کمی اروم شدم اما هنوزم تو فکر رفتار عجیب سیاوش بودم باید نسبت بهش بیخیال میشدم نیاید دوباره از کوره در میرفتم اگه گناه کاری اون وسط بود من بودم نه اون از وان اومد بیرون لباسامو پوشیدم و شدم همون نیمای گذشته .از ویلا خارج شدم که دیدم مانی با سیاوش و فرنوش و شایان داره وسطی بازی میکنه . با خنده دوییدم سمتشونو گفتم :ای بی معرفتا تنها تنها . منم بازی مانی شوق زده دویید سمت منو گفت :جونمی نیمایی هم اومد .نیمایی یار ماست . فرنوش گفت اا قبول نیست شما سه تایین . صدای بچه گونه ای گفت: منم بازی خاله جون به سمت صدا برگشتمو دیدم یه دختر مو فرفری خوشمزه همسنای مانی همراه زن ومرد تقریبا پنجاه ساله به سمتمون میومدن شایان گفت: به افتخار مامان و بابای گلم یه کف مرتب . همگی دست زدیمو به اونا سلام کردیم شایان کپی مادرش بود وفرنوش مثل باباش . خوب که به ما نزدیک شدند باهامون دست دادند . مادر شایان گفت : واقعا نمیدونیم با چه زبونی ازتون تشکر کنیم ممنونیم که به بچه هامون کمک کردید . سیاوش در حالی که هنوز دستای پدر شایان تو دستش بود گفت: اختیار دارید خانوم کاری نکردیم وظیفه بود . پدر شایان گفت پس افتخار بدید ناهار در خدمتتون باشیم قراره من از اون جوجه کبابای معروفم درست کنم همراه ماهی قزل الا. سیاوش با خنده دست اونو فشرد و گفت زحمت نمیدیم. که این بار مادر شایان گفت: اختیار دارید شما رحمتید .خوب تا شما بازی میکنید منو شهرام بیریم غذا رو اماده کنیم . سیاوش سری خم کرد و گفت : پس شامم دعوت من وگرنه قبول نمیکنم . پدر شایان با خنده دستشو اورد بالا و گفت :ما تسلیم حالا چرا میزنی. همگی از کار شهرام خان خندیدم .اونا رفتند و دختر موفرفری موند پیش ما . مانی داشت ازش میپرسید اسمت چیه که فرنوش صداشو صاف کرد و گفت: این موفرفری خوشکلو که میبینید بهارک شیطونک خالشه هفت سالشه اومده یه چند روزی پیش ما بمونه . دستامو با شوق زدم بهمو گفتم خوب جمعمون جمع شد بیاین بریم وسطی که دلم واسش لک زده . دوتا گروه شدیم شایان منو و بهارک و انتخاب کرد سیاوشم فرنوشو مانی رو . قرار شد فرنوش و سیاوش توپ بندازن و ما وسط باشیم تو اون هوای افتابی کنار دریا رو ماسه های داغ واقعا این بازی می چسبید . فرنوش با بدجنسی توپ و محکم زد زد به کمر شایان و اون رفت بیرون بهارکم که همون اول باخت حالا من مونده بودم باید پنج تا ضربه رو رد میکردم تا دوباره یارام بیان وسط. هر دوشون سریع و محکم توی و پرت میکردند چهارتارو راحت رد کردم اما اخریشو فرنوش اونقدر محکم و سریع پرت کرد تو صورتم که دماغم پر خون شد . یه لحظه منگ رو ماسه ها افتادم که شایان سریع دویید سمتمو دستشو گذاشت بالای بینیم ورو به فرنوش که از ترس دستشو رو دهنش گذاشته بود داد زد برو یخ بیار . مانی و بهارک بالا سرم نگران نگام میکردن مانی هی میگفت : نیمایی دماغت داره خون میاد .وایی نیمایی بابایی نیمایی خونی شده قبل ازاینکه فرنوش برسه سیاوش با یه بطری اب اوومد بالا سرم. بین ابروهاش گره سختی افتاده بود با کمک شایان منونیم خیز کرد . اب بطری رو ریخت به سرمو و همزمان خونای بینیمو با دستاش پاک کرد و گفت :همیشه میخوای قهرمان بازی در بیاری اخه کی توپ و با صورتش میگره هان؟ از حرفش لجم گرفت بی اختیار رو به شایان گفتم : میشه یه دستمال از توجیب شلوارم بیرون بیاری . شایان با نگاهی به سیاوش گفت: البته .و دست کرد تو جیب شلوارم دستمالمو بیرون اورد. دیدیم که چشمای سیاوش از خشم برقی زد. بطری روکه ابش تموم شده بود به سمت دریا پرت کرد و با خشم سرمو گرفت و به عقب کشید .و گفت :سرتو بگیر بالا خونش بند بیاد و دستمال و از دست شایان گرفت و محکم باهاش بینیمو فشار داد . شایان اومد حرفی بزنه اما با دیدن قیافه سیاوش حرفشو خورد و به سمت فرنوش که یخ به دست به سمتمون میومد رفت . سیاوش کیسه یخ رو از فرنوش گرفت و با تشکری اونا رو گذاشت رو پیشونی من و گفت بگیرش . فرنوش ناراحت گفت: شرمنده اقا نیما فکر میکردم مثل قبل جاخالی میدید اما. با لبخندی گفتم: شما اونقدر ماشالله تند و فرز زدید که من نفهمیدم چی شد . این با سیاوش گفت : خودتوناراحت نکن فرنوش جون بازی اشکنک داره سر شکستنک داره . با این که حس بدی با حرف سیاوش بهم دست داد اما واسه اروم شدن فرنوش گفتم : اره دیگه بیخیال فدای سرتون . فوقش اگه شکسته باشه با یه عمل زیبایی از روز اولشم قشگ ترش میکنیم با این حرفم همشون خندیدند . کم کم خون بینیم بند اومد و ما دوباره مشغول بازی شدیم که تو همین موقع شهرام خان اومد و مارو صدا زد _بچه ها بیاید که جوجه ها و ماهی ها دارن صداتون میکنن. به سمت ویلای سر سبز اونا رفتیم. تو حیاط پر گل ویلا میز غذا چیده شده بود مشخص بود که مادر شایان از اون ی هنرمنده همه چیزو باسلیقه چیده بود گلدونی هم ازگلای باغ پر کرده سر میز گذاشته بود . غذا تو محیط خیلی شاد صرف شد و قرار شد بعد از ناهار بریم قایق سواری ساعت سه بود که به سمت اسکله رفتیم .همه جا پر بود از تبلیغ کنسرت گروه موسیقی محلی که تو قایق بزرگی وسط دریا برگزار میشد. با هر بدبختی بود سیاوش از بین جمعیت رد شد و رفت بلیط کنسرتو خرید . وای موقع سوار شدن خنده دار بود دختر و پسر به هم تنه میزدند فحش میدادند جیغ میکشیدند یه اوضاعی بود . اینبارم سیاوش و شایان زدن تو صف و سوار قایق شدند منو فرنوش مانی و بهارک و بلند کردیمو دادیم به به اونا مادر شایانم با زور شهرام خان وارد شد. مونده بود من و فرنوش که بین جمعیت داشتیم له میشدیم .شایان از بالای قایق صدامون زد و گفت شما هم بیاین تا منوسیاوش بکشیمتون بالا . فرنوش سرخوش دستشو داد به شایان و سیاوش اونا هم با همه قدرت کشیدنش بالا . حالانوبت من بود اما اینبار سیاوش چیزی به شایان گفت که اون رفت عقب .من موندم و سیاوش وقتی دستامو تو دستش گرفت یه حال عجیبی شدم شرمی همه وجودموگرفت . خیلی راحت منو کشید بالا لحظه اخر اومد دستشو بزاره زیر بغلمو کامل منو بکشه داخل قایق که اگه این کارو میکرد قشنگ سینه هام میومد تو دستش یهو خودمو کشیدم عقب که نزدیک بود پرت بشم پایین که سیاوش این بار دست انداخت دور کمرمومنو کشید سمت خودش که هردو باهم پهن شدیم کف قایق از این صحنه همه زدند زیر خنده . خلاصه رو صندلیا وسط قایق نشستیم هنوز کلی ادم پایین وایساده بودند و داد میزدند که ما هم میخوایم سوار شیم . اما دیگه ظرفیت تکمیل بود و مجبور بودند تا سانس بعد صبر کنند . تا کمی ازاسکله فاصله گرفتیم نوای تند موسیقی بندری همه رو شاد کرد . خواننده که مرد قد کوتاه و کچلی بود از همه خواست همراه با موسیقی دست بزنندو شادی کنند . درست مثل یه عروسی بود شهرام خان که قر تو کمرش خشک شده بود بعد از چند دقیقه وایساد وسط ما و شروع کرد بندری رقصیدن .فریده خانمم مادر شایان عین بندریا کل میکشید و سرخوش واسه شوهرش دست میزد . شایان وفرنوشم به پدرشون ملحق شدند . خواننده از دیدن اونا حسابی شارژ شده بود و با حال تر میخوند . مانی و بهارکم بامزه خودشونو اون وسط ت میدادند من که دیگه از خنده غش کرده بودم که فرنوش اومد دستمو گرفت و گفت یالا تو هم بیا یه تی به خودت بده . شایانم از اون طرف سیاوشو میکشید وای اونجا شده بود سن رقص هر کی یه گوشه ای با خانوادش میرقصید . از بس فرنوش منوکشید بالاخره بلند شدم .یدفعه اهنگ کردی شد شهرام خان دست فریده خانمو گرفت اونم دست شایان شایانم دست .فرنوشماونم دست منوسیاوشم طرف دیگه من ومانی و بهارکم دوتایی بهم چسبیدن همه با هم شروع کردیم به کردی رقصیدن وای که چه حالی بهمون داد مدتها بود که همچین رقصی نکرده بودم .چه خوشبخت به نظر میومدیم یه لحظه به شایان و فرنوش حسودیم شد که همچین پدر و مادر شادی داشتند. قایق که به اسکله نزدیک شد خواننده از حضار کلی تشکر کرد وخواست که دیگه حفظ ابرو کنیمو بشینیم تا حراست اونجا بهشون گیر نده . از بس که رقصیده بودیم دیگه جون تو پاهامون نبود با خیال راحت رو صندلیامون نشستیم تا همه پیاده بشن بعد ما بریم پایین . خیلی بهمون خوش گذشت اصلا فکر نمیکردم شهرام خان و فریده خانم اینقدر دل به نشاط باشن . شبم سیاوش رفت گوشت کبابی گرفت و کنار ساحل بند و بساط کباب پهن کردیم . شهرام خان یه شیشه شراب چند ساله که خودش انداخته بود اورد سر فره وگفت: با این کباب این شراب خوردن داره بخورید گارای وجودتون. همشون یکی دو پیکی زدند اما من فقط کباب خوردم که شهرام خان گفت:نیما جان قابل نمیدونی که نمیخوری؟ گفتم : شرمنده. قصد جسارت نداشتم. امامن نمیخورم . اهلش نیستم . فرنوش با تعجب گفت: وا یعنی تا حالا لب به شراب و عرق نزدی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم : اگهراستشو بخواید نه علاقه ای ندارم فرنوش یکی ریخت وگفت:اینو باید از دست من بخوری اقانیما که خوردن داره باباجونم یه شرابایی میندازه که نگو نپرس اقا داداش پزشکم روش نظارت داره . نتونستم دستشو رد کنم اونقدر التماس کرد که شایان گفت : حالا یکم بخور ببین چی هست خوشت اومد . سیاوش گفت : عادت نداره یهو حالش بد میشه ولش کنین بچه ها نمیدونم چرا با این حرف سیاوش یهو دلم خواست بخورم استکانو از فرنوش گرفتمو گفتم میخورم سلامتی همتون و یه نفس دادم بالا .وای که چه تلخ بود عین زهر مار چطور این زهر ماری رو اینا میخوردن وکلی عشق میکردن؟تمام گلوم داشت میسوخت همشون با این حرکت من یکی یه پیک دادند بالا دوباره یکی واسه من پر کردند . چند دقیقه ای گذشت یه حال عجیبی بودم بیخودی خندم میگرفت . سرم گیج میرفت تو حال خودم نبودم . انگار بین زمین واسمون بودم . شایان داشت واسمون گیتار میزد . بقیه که از اونطرف اتیش داشت با چشمای خمار خوش حالتش منو نگاه میکرد . چه رنگی داشت این چشما تو نور قرمز نارنجی اتیش عسلی شده بود .گونه های برجسته اش از حرارت برنز شده بود اخکه دلم میخواست دستمو بکنم تو اون موهای ش . نمیدونم چی شد یهمو دلم اشوب شد حس کردم هر چی تو معدمه به سرعت داره از دهنم میریزه بیرون . از جا بلند شدمو به سرعت دوییدم سمت دریا .هرچی خورده بودم بالا اوردم . چشام هیچ جا رو نمیدید فقط صدای دورگه شده سیاوش بود که میگفت : حقته.تا تو باشی لج بازی نکنی .اخه تو که تا حالا نخورده بودی چرا زیاده روی کردی؟ و محکم با دستای مردونش بین دو کتفم میزد چشام باز نمیشد به زور از جام بلند شدم اما همه چیزو دوتایی میدیدم.بین زمین واسمون معلق بودم صدای سیاوشو که از بقیه خدا حافظی میکرد و میشنیدم . مانی متعجب اومد کنارمو دستمو گرفت و گفت: نیمایی چی شده حالت بده؟ با بدبختی حواسمو جمع کردم و گفتم مانی امشب رو کمکت حساب میکنم منو ببر تو اتاقت و نزار بابا تیهو لباسمو در بیاره خودت این کارو کن نذار بابات بفهمه . چند قدمی تلو تلو خوردم که مانی با دستای کوچیکش منونگه داشت . یهو احساس کردم از زمین کنده شدم. اره سیاوش خودم بود که منوانداخته بود رو کولشو داشت میبرد . چشمام دیگه بسته شد و چیزی نفهمیدم نور خورشید رو صورتم میتابید با سختی چشمامو باز کردم درد بدی تو سرم پیچید . _کجا بودم .چی به سرم اومده بود؟ لباسام عوض شده بود . یادم افتاد به دیشب اخ که دستم پیش سیاوش روشده بود . از جا به سرعت بلند شدم اطراف و نگاه کردم دیدم مانی اروم گوشه ای دیگه تخت خوابیده . اروم صداش زدم _مانی مانی . بلند شو . کارت دارم مانی. چشاشو مالیدو بیدار شد و گفت: _نیمایی حالت خوب شد؟ _ دیشب چی شد مانی؟ . کی لباسمو عوض کرد ؟ بابات فهمید نه؟بد بخت شدم. _نه نیمایی جون منو دست کم گرفتی؟ با این حرفش قلبم یه کمی اروم گرفت _بگو چی شد دیشب؟ _دیشب بابایی انداختت رو کولشو با هم اومدیم سمت ویلا وای حسابی خنده دار شده بودی میزدی تو سر بابام موهاشو میکشیدی. شعر میخوندی .اخرشم روش استفراق کردی که حال بابا سیاوشو به هم زدی انداختت وسط اتاق منو سریع رفت لباسشو عوض کنه منم دوییدم در اتاق و قفل کردم بابا سیاوش که برگشت دید در قفله هر کاری کرد باز نکردم الکی بهش گفتم میخوای نیمایی رو بزنی که روت استفراق کرده منم در و باز نمیکنم . گفت میخواد فقط لباستو عوض کنه منم گفتم ساکش اینجاست خودم بلدم لباستو عوض کنم . خلاصه هر چی بابا سیاوش اصرار کرد در و باز کنم نکردم. تا الانم چند بار اومده پشت در و رفته . با شیطونی زد زیر خنده محکم گرفتمش تو بغلمو لپای تپل وخوشمزشو بوسیدمو گفتم: قربون مانی باهوشم برم صدای در اومد سیاوش بود _مانی درو باز کن با نیما کار دارم . نترس کتکش نمیزنم واسش شربت عسل اوردم درو باز کن خودمو مرتب کردمو در و به روش باز کردم . با شادی گفتم: سلام سیاوش خان صبح بخیر وقتی منو سرحال دید با کنایه گفت: ظهر شما هم بخیرنیما خان .سرحال شدیدیشب که خوب رو من بالا اوردی . سرمو انداختم پایین و گفتم : ببخشید خوب دست خودم نبود . لیوان شربتو داد دست منو گفت اینو بخور . بعد اومد تو اتاق و گفت : ای مانی بلا حالا دیگه درو رو بابات میبندی هان . و افتاد دنبال مانی که مثلا بگیره تنبیهش کنه . مانی هم جیغ کشون از زیر دستش در میرفت . پدر و پسر دور من میچرخیدند و جیغ و داد میکردند بالا خره سیاوش مانی رو گرفت و انداخت رو تخت اونقدر قلقلکش داد که مانی به غلط کردن افتاد. کمی که اروم شدند سیاوش رو به من گفت : وسایلتون و جمع کنید باید برگردیم مانی با اعتراض گفت: ااا بابا سیاوش هنوز چند روزم نشده تو رو خدا نریم. سیاوش دستی به موهای بلوند پسرش کشید و گفت منم دلم میخواد بیشتر بمونیم اما مادر بزرگت اومده تو که میدونی این یعنی چی؟ مانی با چشمای گشاد شده گفت: وای بابایی حالا میخوای چیکار کنی؟ اگه مادر بفهمه دق میکنه . _تو نگران نباش پسرم یه فکری میکنم قراره فقط یه هفته اینجا باشه . از حرفاشون سر در نیاوردم وقتی سیاوش رفت بیرون گفتم مانی جریان چیه؟ مانی که مثل ادم بزرگا تو فکر رفته بود گفت : نیمایی مادر بزرگم داره از هلند میاد . اون نمیدونه مامان بهنازم مرده . اگه بفهمه سکته قلبی رو زده اخه میگن خیلی مامانمودوست داشته . _یعنی این همه سال نفهمیده که مادرت مرده؟ مگه میشه؟نمیومده به شما سر بزنه؟ تلفن نمیزده؟ _نه. یه بار اومد ایران اما ما گفتیم مامانم همراه خانوادش رفته مسافرت خارج . هر بارم تلفن میزد کیوان یکی از خدمتکارا صدای زنونه در میاورد و با هاش حرف میزد . . نمیدنیم این بارو چی کارش کنیم یهو نگاه مانی موذی شد و اومد نزدیک من و یه چرخ دور من زد و دویید باباشو صدا زد _بابا سیاوش بابا بیا که پیداش کردم . سیاوش در حالی که داشت به ما نزدیک میشد گفت: _چیه مانی ؟ چیو پیدا کردی؟ مانی دست باباشو گرفت و کشید اورد کنار من و گفت : نیمایی میشه مامانم این جوری مادرم نمیفمه. با این حرف مانی وحشت زده گفتم : چی میگی مانی من با این ریخت و قیافه بشم مامان تو ؟ سیاوش یکتای ابروشو داده بود بالا و خیره نگام میکرد. عین همونموقع که ازم خواست نقش عشقشو بازی کنم . یه چرخ دورم زد . یهو با یه دستش فکمو گرفت. صورتمو این برو اونبر کرد و گفت: اره فکر خوبیه ریش و سیبیل که نداری .گونه هاتم برجسته است لباتم قلبه ایه بنظرم خدا تو خلقت تو اشتباه کرده تو با این همه ظرافت باید دختر میشدی نه پسر نیما . با عصبانیت خودمو کشیدم عقب و گفتم :دوتاتون دیوونه شدین چطور میخواید یه پسر سبزه چشم عسلی رو به یه زن بلوند چشم ابی تبدیل کنید بعدش مادر بزرگت که خنگ نیست حتما میفهمه . سیاوش با نگاه خیره ای گفت : مادرم بهنازو فقط شب عروسیم دید زیاد صورتشو یادش نیست فقط کافیه لنز ابی بزاری و یه کلاه گیس بلوند همین ابروهاتم که برداری احدی نمیفهمه که تو پسری باور کن . خواستم از در اتاق بیرون برم که سیاوش گفت :بازم میخوای اخراج شی؟ خواستم یه چیزی بگم که مانی دستامو گرفت واونقدر معصومانه نگام کرد که حرفم نیومد . با عصبانیت گفتم : اره دیگه دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکنید . یه بار باید نقش دوست پسرتو بازی کنم حالام که نقش زنتو حتما بعدم میگی نقش مادر بزرگتو بازی کنم هان؟ سیاوش با لحن شوخی مثل اونموقع ها گفت: باور کن دیگه ازت چیزی نمیخوام .فقط همین یه بار.کمکم کن اگه مادرم بفهمه حتما یه بلایی سرش میاد تو که دلت نمیخواد یه پیر زن اخر عمری دق مرگ بشه . مردد گفتم : اما. اخه اگه مادرت فهمید چی؟ مانی با شوق پرید تو بغلمو گفت: مگه منو بابایی مردیم که مادر بفهمه نمیزاریم بفهمه نیمایی . وسایلمونو برداشتیمو در ویلا رو قفل کردیم. از خانواده شایان هم خدا حافظی کردیم و رفتیم . میخواستم سوار ماشین بشم که شایان کارتی داد دستموگفت : این شماره همراه و مطب منه اگه یه زمانی دچار مشکل شدی به من خبر بده فرنوشم اومد کنار شایان ورو به سیاوش گفت: نکنه ما رو فراموش کنیدا تهران اومدید حتما به ما سر بزنید . سیاوش سری ت داد و گفت حتما شما هم بیاید شیراز ادرسو دادم خدمت پدرتون. نزدیکای ده صبح بود که راه افتادیم سیاوش و مانی صدای اهنگ و بلند کرده بودند و همراش میخوندند. منم یکمی که گذشت خسته از فکرای الکی خودمو باز سپردم دست تقدیرموهمراه اونا شروع کردم به خوندن. مادر سیاوش فردا شب ساعت سه میرسید وقت تنگ بود سیاوش بدون توقف یه سره تا شیراز روند . خسته و خورد نزدیکای نه صبح رسیدیم .مانی رو که خوابش برده بود از رو صندلی عقب بلند کردم ببرم تو اتاقش که چشماشو یو باز کرد و گفت:رسیدیم؟ گفتم: اره خوشگلم رسیدیم _ساعت چنده نیمایی؟ _تقریبا نه و نیمه. از بغلم اومد پایین ورفت سمت سیاوش که داشت ساکا رو از ماشین میاورد بیرون و گفت: بابایی باید بریم واسه نیمایی لباس بخریم سیاوش خندید و گفت : خودم میدونم اما بزار یکم خستگی بیرون کنم بعد میریم. همونطور که به سمت ساختمون میرفتیم یهو مانی ایستاد و گفت : وای بابایی . سیاوش که از داد مانی ترسید برگشت و گفت: دیگه چیه مانی؟ مانی چشمکی به من زد و گفت: بابایی نیمایی که سینه نداره مثل مامانی. با این حرف مانی از خجالت داشتم سرخ میشدم که سیاوش با حالت متفکری گفت: راست میگیا حالا چطور واسه این نیما سینه درست کنیم؟ خودمو زدم به عصبانیت و گفتم: حتما الان میگید باید برم سینه بکارم نه؟ من یکی نیستم اصلا چرا نمیرید یه دختر واقعی بیارید چیزی که فراونه دختر. اینبار سیاوش با لحن جدی گفت : اره دختر فراونه اما تا من زنده ام هیچ دختری حق نداره پاشو تو این عمارت بزاره از حرفش تنم لرزید مات نگاش میکردم که با خنده گفت: غصه نخور یه دوست جراح دارم الان زنگ میزنم میگم واسمون یه جفت پروتز سینه از نوع اعلاش اماده کنه تا تو هستی احتیاجی دختر نداریم نیما جان؟ شاد و خندون با مانی رفتن تو عمارت ادوارد دست به سینه بالای پله های ایستاده بود بهمون خیرمقدم گفت و کمک کرد وسایلمون و ببریم تو اتاق . سیاوش ادوارد و صدا زد و گفت : همه مستخدما رو جمع کن باید یه چیزی بهشون بگم. چند دقیقه ای طول کشید تا همه جمع شدند سیاوش بالای پله های توی سالن پزیرایی ایستاد و گفت: مادرم بعد از سالها داره امشب از هلند میاد و تا یه هفته اینجا میمونه میدونید که از مرگ همسرم اطلاعی نداره واسه اینکه دچار شوک قلبی نشه تا زمانی که اینجاست قراره نیما نقش همسر خدا بیامرز منو بازی کنه حواستونو جمع کنید مبادا سوتی بدین که فقط اخراج جواب این اشتباه شماست. اگه سوالی نیست برید سر کاراتون کمی با هم پچ پچ کردند و بعد با تعظیمی به سر کاراشون برگشتند تمام مستخد تما به من نگاه میکردند . اره والا نگاه کردنم داشت نیشخندو گوشه لبای تک تکشون میدیدم از فکر اینکه قرار بود بهم بگن خانم. یا بهناز یه حالی سرم اومد . از یه طرفم خوشحال بودم که بعد از مدتها قرار بودمثل یه زن باشم .دیگه کم کم داشت فراموشم میشد یه دخترم. سیاوش خسته رو به ادوارد گفت زود صبحونه رو بیار که داریم ضعف میکنیم . بعد از خوردن صبحونه کمی سرحال تر شدیم . رفتیم لباسامونو عوض کردیمو به قصد خرید از عمارت زدیم بیرون. یه قیافه خنده دار این پدر و پسر واسه من ساخته بودند که بیا و ببین سیاوش لباس تابستونه بلند گل درشتی که داشت داد به من که بپوشم بعدشم یه دستمال گردن ساتن که تقریبا شبیه روسری بود کردند سرم خودشون که از خنده مرده بودند قبل از اینکه به بریم خرید رفتیم در خونه دوست سیاوش تا پروتز های سینه رو ازش بگیریم دم درشون هر کاری سیاوش کرد نرفتم داخل چون حتما میخواستند لباسامو در بیارن و خودشون واسم سینه هرو وصل کنن خلاصه سیاوش رفت وقتی برگشت دیدیم سینه هاش برجسته شده وای که منو نیما از خنده مرده بودیم خودش اما صداشو زنونه کرده بودو میگفت: ااا وا رو اب بخندین چه مرگتونه مگه تا حالا سینه به این قشنگی ندیدن ؟ مانی حمله کرد سمت سیاوش و سینه های مصنوعی رو گرفت تو دستش و با هیجان گفت وای بابایی چه نرمه. سیاوش زد پشت دست مانی و باز با همون لحن گفت: دست تو بکش پسره بی حیا سینه هامو له کردی واییی. یهو دکمه های پیرهنشو باز کرد وای اون پروتز های مصنوعی روی سینه پهن و پر موی سیاوش اونقدر مسخره و بود که از خنده اشک از چشمامون میومد . با عشوه پروتز ها رو جدا کرد وداد دست منو گفت: بیا اینم سینه هات . تو اتاق پرو میام واست وصلش میکنم . اونا رو ازش گرفتم وگذاشتمش تو جعبه اش .عین سینه های واقعی میمونست خیالم راحت شد دیگه میتونستم یه مدتی سینه های بد بختمو از حصار بانداژ رها کنم . به سمت مالی اباد رفتیم وارد پاساژ گاندی شدیم . وارد یه بوتیک شیک شدیم که مانتو های مدل دار خوشگلی تو ویترینش بود فروشنده تا سیاوشو با اون تیپ خفن و مارکدار دید از جاش بلند شدو شروع کرد به چاپلوسی _سلام خیلی خوش اومدین بفرمایید بنده در خدمتم. سیاوش چند دست مانتو برداشت داد دست من که برم پرو کنم. تا وارد اتاق شدم سیاوش هل خورد تو اتاق و گفت بیا بیا واست پروتزارو بزارم .جعبه رو ازش گرفتم و یهو هلش دادم بیرون وگفتم خودم بلدم سیاوش خان و در اتاق پرو و بستم سیاوش از بیرون گفت :بابا خودت تنهایی نمیتونی منم دکتر واسم گذاشت . حسابی خندم گرفته بود اروم لباسامو بیرون اوردم لباس زیری که قبلنا میزدم همراه خودم اورده بودم سینه هامو ازبانداژ خلاص کردمو تو جای نرم وگرم اصلیش قرار دادم اخ که چه حس خوبی داشت بعد از مدتها میتونستم راحت اونا رو ازاد بزارم مانتو اول و که سرخابی باز بود و مدل خیلی جالبی داشت و پوشیدم خیلی بهم میومد اروم در اتاق پرو رو باز کردم سیاوش و مانی منتظر ایستاده بودن . تا در و باز کردم نگاهشون رو سینه هام میخکوب شد سیاوش اروم اومد جلو وکنار گوشم گفت: نه بابا خبره ای چه خوب بستیش انگار رو تن تو بیشتر خودشو نشون میده اخه برجسته تر به نظر میرسه . چشمکی زدمو گفتم: ما اینیم دیگه . خواست با دستسینه هامو لمس کنه که سریع برگشتم تو اتاق پرو و مانتوی بعدی رو امتحان کردم . دوباره همون تیپ مسخره رو زدمو اومدم بیرون چهار تا مانتو رو سیاوش خرید موقع حساب کردن یه لحظه متوجه نگاه خیره پسر فروشنده رو سینه هام شدم بدبخت تعجب کرده بود اخه وقتی اومدیم مغازش صافه صاف بود بعد یهو گلوپی زده بود بیرون چند تا مغازه دیگه هم رفتیم یه چند تا لباس واسه تو خونه گرفتم که اکثرا استین بلند بودند به اصرار سیاوش دو تا تاپ یقه اسکی هم برداشتم کفش و کیفو .خلاصه همه چیز خریدیم .وای که تو عمرم این همه خرید نکرده بودم . ظهر بود قرار شد واسه ناهار بریم رستوران گردون پارمین که همون نزدیکیا بود وارد سالن که شدیم گارسون اومد سمتمون و گفت از اینطرف خواهش میکنم ما رو به سمت میز و صندلی کنار پنجره هدایت کرد وصندلی رو واسه من کشید عقب و گفت: بفرمایید خانم . همینکه رفت سیاوش و مانی ریز خندیدند سیاوش گفت : نیما انگار دختر بشی بیشتر به نفعته .دیدی چطوری تحویلت گرفت دستمالی که رو میز بود وبرداشتم و با صدای واقعیم گفتم:ااا برو گمشو تو هم . با شنیدن صدام سیاوش مات منو نگاه کرد و گفت:ای ول بابا تقلید صداتو برم منو بگو که تازه میخواستم یادت بدم چطور اون صدای کلفت خرکیتو نازک کنی. اینبار با عشوه گفتم: اااا صدای خودت خرکیه بیتربیت . تو همین حین گارسون اومد و سیاوش سفارش غذا داد ربع ساعتی شد با شوخی و خنده شیشلیکی که اورده بودند و خوردیم چه خوب بود که باز سیاوش اینطور صمیمی و شوخ شده بود . ولی هنوز رفتارقبلش برام عجیب بود بعد از ناهار منو بردند به ارایشگاه معرف "عروس لبنان"قرار شد کارم تموم شد به موبایل سیاوش زنگ بزنم . وارد اونجا شدم بوی تافت و رنگ همه جا رو پر کرده بود غل غله بود یکی موهاشو رنگ میکرد یکی کوتاه یکی شده بود بدنشو موم مینداخت خلصه هرکی به بلایی سر خودش میاورد از منشی اونجا یه وقت گرفتم و نشستم . باورم نمیشد اومده باشم اینجا چند ساعتی گذشت تا بالا خره نوبت من شد .کلاه گیس و لنز رو دادم به ارایشگرو بهش گفتم چی کار کنه . نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به ایینه نگاه کردم دیگه نیما رو ندیدم به جاش یه دختر مو بلوند چشم ابی با ارایش ملیحه عروسکی بود . همونطور مات مونده بودم که زن ارایشگر گفت : ماشالله چه تیکه ای شدی بپا امشب چشمت نکن. با لبخندی ازش تشکر کردم رفتم تو اتاق پرو لباسایی که خریده بودیمو پوشیدم. تو دلم گفتم واقعا بهناز خر بوده که سیاوشو ول کرده رفته با یکی دیگه . زنگ زدم به سیاوش . ربع ساعت نشده زنگ ارایشگاه زده شد . منشی

 رمان پرستار ۲. 


 

_ممنونم . سکوت بینمون و شکستم و گفتم: میخواستم بگم که من یه کار تمام وقت پیدا کردم دیگه از امشب خونه نمیام وسایلمم عصر میام میبرم _ به سلامتی باشه میسپارم زن عموت خونه بمونه . کاری نداری ؟ _نه خداحافظ. بی خداحافظی گوشی رو روم قطع کرد . بغض گلومو فشار میداد . حتی نخواست بدونه کجا کار میکنم ؟ یا چه شغلیه؟ با صدای دختری پشت سرم به خودم اومدم. _اقا زودتر ما هم میخوایم تلفن بزنیم . در حالی که به زور جلوی اشکموگرفته بودم سوار ماشین شدم و گفتم بریم . انگار مانی هم متوجه ناراحتیم شده بود چون تا رسیدن به عمارت بی هیچ حرفی اروم نشسته بود . تو دلم غوغایی بوداصلا دوست نداشتم دیگه پامو تو اون خونه بزارم . اما میدونستم اگه نرم باز زن عموم یه الم شنگه دیگه به راه میندازه . وارد عمارت شدیم باز از قشنگی اونجا دلم اروم گرفت و همه غم و غصه امو از یاد بردم . رو به مانی گفتم میای مسابقه دو ؟ با هیجان گفت: جانمی من عاشق مسابقه ام چشمکی بهش زدمو گفتم: پس بزن بریم . از بین درختای بید مجنون با سرعت گذشتیم . از عمد خودمو عقب انداختم . میخواستم با همه وجود هوای سرد پاییزی ببلعم . تا از سردیش وجود اتش گرفتم کمی اروم بگیره .لب ابگیر رسیده بودم کنارش نشستمو دستمو فرو کردم توش . از سردی اب همه بدنم به لرزه افتاد . چه تلخ بود حس تنهایی . تو حال غریب خودم بودم مشتی اب به صورتم پاشیده شد . از سردیش با شک چشم باز کردم. صورت خندون مانی جلوم بود اومد بازم روم اب بپاشه که جا خالی دادمو افتادم دنبالش . اونم با شادی جیغ میکشید و میگفت: اگه تونستی منو بگیری نیماییی با خودم گفتم با وجود مانی تنهایی معنایی نداره باید همه وجودمو به این بچه میسپوردم . تنها راه فرار از فکر بی کسی همین بود . با یه جست مانی رو زدم زیر بغلمو به از پله های عمارت رفتم بالاو با شادی گفتم: دیدی گرفتم . سرمو اوردم بالا که با ادوارد روبرو شدم اما اینبار لبخند محوی روی لباش بود و سلام ارومی داد . با تعجب بهش سلام کردم مانی مشت ملایمی به شکم ادوارد زدو گفت : چطوری ادی جون که اونم با خنده گفت : خوبم مانی جون . جالب بود فکر نمی کردم ادوارد خندیدنم بلد باشه از بس که عبوس بود . دوباره جدی شد و رو به من گفت : بفرمایید داریم میز نهار رو میچینیم . با مانی به سمت دستشویی رفتیم. دست و رومونو شستیم و سر میز حاضر شدیم . چند مرد کت و شلواری بالا سرمون ایستاده بودن تا از هر غذایی که میخواستیم برامون بکشن . مانی با دین لازانیا دستاشو بهم کوفت و گفت : اخ جون لازانیا عشق من . مردی بشقاب اونو مالا مالا از لازانیا کرد و اون مشغول خوردن شد . رو به ادوارد گفتم: اقای بهداد نمیان؟ گفت: نخیر .ایشون سر پروژه مجتمع خلیج فارس هستند . تا شب برنمیگردن . سکوت کردم و ترجیح دادم از بین کلم پلو شیرازی و مرغ بریون شده .همون لازانیا رو بخورم تا هم مزاشو بچشم هم مانی رو خوشحال کنم . واقعا که عجب لازانیایی بود قبلا یه بار خورده بودم اما این کجا و اون کجا. تو حین خوردن نگاهی به اطرافم انداختم . رو دیوار بلند شومینه عکس دونفره ای ازآقای بهداد و مانی به زیبایی قاب شده بود . یکم کنجکاو شدم اخه هیچ عکسی از مادر مانی به درو دیوار نبود . حتی اسمی هم از اون برده نمیشد . باید زن زیبایی میبود چون مانی به اقای بهداد نرفته بود پس قاعدتا بید به مادرش رفته باشه . همونطور که غذا میخوردیم به مانی گفتم: چرا عت رو به دیوار نزدین. به جای مانی ادوارد با لحن بدی گفت: این به شما مربوط نمیشه اقای وحدانی . لطفا از این به بعد در مسایلی که به شما مربوط نمیشه دخالت نکنید . سرخورده بقیه لازانیامو کوفت کردم و از سر میز بلند شدم .مانی هم پشت سر من بلند شد و به همراه هم به اتاقش رفتیم . تو اتاق مانی خودشو انداخت رو تخت و گفت: یه بار من به بابا سیاوش گفتم چرا ع بهناز و نمیزنی به دیوار ؟ با عصبانیت بهم گفت : عکس مرده رو به دیوار نمیزنن. دیگه هم حق نداری درباره مامان بهنازت حرف بزنی. اون مرده و رفته زیر خاک. _ نیمایی بنظرت چرا بابام اینو گفت؟ با این حرف مانی بیشتر کنجکاو شدم یعنی چه خطایی از اون زن سر زده بود که اقای بهداد دربارش این حرفو زده بود . مطمئنن این حرفش از سر عشق نبود . نمیدونستم به مانی چی بگم . _ ببین مانی جون حتما بابا سیاوشت نمیتونه مرگ مادرتو باور کنه واسه همین دلش نمیخواد عکسی از اون به دیوار باشه یا حرفی در باره اون بشنوه . با اینکه خودمم حرفمو قبول نداشتم مجبور بودم واسه دلداری مانی اینو بگم. دستی روی موهاش کشیدمو گفتم حالا مثل یه بچه خوب بگیر بخواب تا منم یه دوش بگیرم . مانی اخمشو توهم کردو گفت: خواب نه . من یکم جی تی ای بازی میکنم تو برو حموم. ساکم گوشه اتاق مانی بود . حوله و لباسامو برداشتم و رفتم تو حمام. وان بزرگ سفیدرو که وسط کاشی های مشکی زمین میدرخشید پر از اب گرم کردم . سینه هامو از اسارت بانداژ رها کردمو تن خستمو به گرمی اب سپردم . اونقدر خسته بودم که چشمام اروم بسته شد . نمیدونم چند ساعت اون تو بودم که با ت های دستی چشمامو باز کردم . مانی رو دیدم که با مذی گری داره میخنده . تازه متوجه شدم که بی لباس جلوش تو وان نشستم . سریع برشگردونمو گفتم ااا مانی این چه کاریه . چرا در نزدی؟ مانی همونطور که پشتش به من بود با خنده یواشکی گفت: در زدم اما نفهمیدی. در حالی که حولمو دورم میپیچیدم گفتم: خوب حالا چی کارم داشتی ؟ با لحن بامزه ای گفت : به خدا من کاریت نداشتم نیمایی . بابا سیاوش کارت داره با شنیدن اسم بهداد هول کردم با عجله مانی رو از حموم بیرون کردمو گفتم بگو الان میام . دوباره بانداژ و بستمو این بار کت اسپرت سفید همراه جین ابی مو پوشیدم . بدون اینکه موهاموخشک کنم از اتاق خارج شدم . پشت سرم مانی اومد بیرون و گفت : نیمایی جیگر شدیا . از حرفش خندم گرفت . کلا حرفایی میزد که از سنش بزرگتر بود . دم اتاق بهداد رسیدم در زدم . اجازه ورود صادر شد . وقتی وارد شدم بهداد پشت پنجره بزرگ رو به ابگیر ایستاده بود . بلوز و شلوار سفید رنگ کتون پوشیده بود . نمیدونم چه اصراری داشت از این رنگ استفاده کنه ؟ رنگ سفید باعث می شد ادم حس دلشادی و ارامش بکنه در واقع رنگ سفید نماد جوانی و تحرک بود اما هیچ کدوم از این حالتا توی سیاوش دیده نمیشد . اما نه یه خاصیت دیگه هم داشت که من فراموش کرده بودم اونم سرد و تو خالی بودنه این خیلی به شخصیت اون میومد . در حالی که شخصیت بزرگی به نظر میومد یه حس سرد و خالی بودن از زندگی تو ادم به وجود میاورد . لحظه ای به خودم اومدم دیدم خیره به من چشم دوخته بود . با شرمندگی سرمو پایین انداختمو سلام کردم : با لحن تمسخر امیزی گفت: _تموم شد؟ خودمو زدم به نفهمی و گفتم: چی؟ که این بار با لبخند کمرنگی گفت: ارزیابی من . حالا چی دست گیرت شد؟ به چشمای قهو ای خوشحالتش نگاه کردمو گفتم: ببخشید قصد جسارت نداشتم. اما اون ول کم نبود میخواست بدونه دربارش چه فکری کردم . منم خجالت و گذاشتم کنار و از این فرصت استفاده کردم. _اقای بهداد چرا رنگ سفید و انتخاب کردین. چشماشو کمی تنگ کرد و گفت تو چی فکر میکنی؟ چند قدم بهش نزدیک شدمو گفتم: بنظر من شما دارین شخصیت سرد و خالی از زندگیتونو پشت ارامش و نشاط رنگ سفید قایم میکنید . یکتای ابروشو مثل مانی داد بالا و گفت : افرین مثل اینکه روانشناسم هستید. دیگه چی از شخصیت من میدونی؟ کنارش رو به ابگیر ایستادمو وگفتم: اینکه عاشق قدرت هستید و شخصیت جاه طلبی دارین . و البته جز خودتون به کسی اهمیت نمیدین حتی به پسرتون در واقع یک ادم کاملا خود خواه. همینطور عاشق هنر و فرهنگ یونان باستان . و در کل ادم هنر دوستی هستید . پوز خندی زد و گفت: اینم از تو اون کتابای روان شناسی رنگت یاد گرفتی؟ با قاطعیت به چشماش خیره شدمو گفتم: نه ازشواهد عینی تو زندگیتون اینا رو فهمیدم. چشاش برقی زد و گفت: میشه بگی چه شواهدی؟ به سمت باغ اشاره کردمو گفتم : از مجسمه "ارس"که معرف به خدای جنگ ویکی از سه رب النوع بزرگ در یونان باستان به شمار میرفته میشه فهمید عاشق قدرت و جاه طلبی هستید . ازمعماری خونه و همینطورسفالینه های قدیمی و تابلو های نقاشی معلومه هنر مردم یونان رو خیلی دوست دارید . با دیدن نگاه خیرش ساکت شدم که گفت: خوب و از کجا متوجه شدی جز به خودم به هیچ کس اهمیت نمیدم؟ این بار حرف اقای محتشم به یادم اومد گفتم : از اونجا که از پسرتون که باید عزیزترین کستون تو این دنیا باشه غافل موندین . اینبار با کمی خشونت در صداش گفت: و از کجا میدونی غافل بودم؟ منم با همون لحن گفتم : از اونجایی که حتی یه بار به مدرسش سر نزدین ببینین وضعیتش چطوره . چرا مرتب شما رو مدرسه میخوان . یا چرا مانی این کارای عجیب غریب و تو مدرسه انجام میده . شما کارتون و به احتیاجات روحی و روانی پسرتون ترجیح دادید . یه پسر اونم تو سن مانی که حتی مادریم بالا سرش نیست تا دست نوازش به سرش بکشه نیازهای شدید عاطفیشو کی باید بر طرف کنه؟ منه پرستار؟ یا شما که پدرشید؟ حرفم که تموم شد تمام بدنم داشت از خشم میلرزید . بهداد و دیدم که بهت زده منو نگاه میکرد . وقتی دید دارم نگاش میکنم شروع کرد به دست زدن و گفت : براوو. پسر جون تو باید جای هنر وکالت میخوندی . یادم باشه اگه به وکیل احتیاج پیدا کردم حتما خبرت کنم. و بعد یهو از کوره در رفت و گفت: تو از زندگی من چی میدونی پسر از مانی یا مادرش ؟ شب تا صبح سر این ساختمونا با بنا و عمله سرو کله زدم تا خودمو به اینجا رسوندم . سگ دو زدم تا وسایل رفاه و اسایش مانی رو فراهم کنم . اون وقت تو منو اینطور مواخذه میکنی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم : منو ببخشید . نمیخواستم ناراحتتون کنم . اما مانی بیشتر از اینکه به پول احتیاج داشته باشه به محبت پدرش محتاجه . شاید اگه مادرش بودکمی از این نیاز برطرف میشد اما حالا که اون نیست بهداد دوباره پوزخندی زدو گفت : مادرش ؟ اون بود و نبودش یکی بود . منتظر موندم حرفشو ادامه بده سخت تو فکر فرو رفته بود . خواستم از اون حال و هوا درش بیارم گفتم: راستی من از امروز تو خونه به مانی درس میدم . سرشو اورد بالا و گیجنکاهم کرد منم همه ماجرای مدرسه رو واسش تعریف کردم . وقتی حرفام تموم شد واسه اولین باراز سر قدر شناسی نگاهی بهم انداخت و گفت : ممنونم از زحمتی که کشیدی. گفتم: وظیفم بود . از روی مبل سفیدش بلند شد و به سمت بار توی اتاقش رفت , شیشه مشروبی برداشت و در لیوانای مخصوصش ریخت و به سمت من اورد و داد دستم . با اکراه از ش گرفتم . گیلاسشو زد به مال منو گفت: میخورم به سلامتی دوست جدیدم اقا نیما. یه نفش همه مشروب و سر کشید . نگاهی به من که هنوز گیلاس به دست روبروش ایستاده بودم انداخت و گفت چرا نمیری بالا؟ سرمو انداختم پایین و گفتم من اهل مشروب نیستم . در واقع اعتقادی بهش ندارم . متعجب نگام میکرد یدفعه گفت یعنیتا حالا تو عمرت لب به مشروب نزدی؟ تو چشاش که یکم خمار شده بود خیره شدمو گفتم: نه حتی یه بار . خندید و با دست چند بارمحکم به کمرم زد و گفت: بابا مومن . باخدا . نماز خون . به قیافه سه تیغت نمیخوره که اهل خدا و پیغمبر باشی . این بار من لبخندی زدمو گفتم : ظاهر من همیشه گول زن بوده. در حالی که دستشو دور شونه هام حلقه میکرد گفت : اره واقعا . اون روزی بود از نردبون افتادی تو بغلم شده بودی عین دخترا خیلی قیافت خنده دار شده بود نیما . از حرفش رنگ از روم پرید . که گفت: اها همینجوری رنگت پریده بود و زد زیر خنده . منم همراش خندیدمو گفتم :اره همه بهم میگن خیلی شبیه دخترام حتی بعضی کارام . خندش شدت گرفت و گفت: نکنه دوجنسه ای و خبر نداری . منم با همون لحن گفتم: شاید اقای بهداد . با دست صورتمو گرفت تو دستشو تو چشام نگاه کرد و گفت : بهداد نه سیاوش . از این به بعد بهم بگو سیاوش . باشه؟ گفتم: اخه نمیشه شما بزرگترید باید احترام گذاشت. گفت: احترامو ولش کن تو الان دیگه دوست منی وکیلمی و پرستار بچمی .سکوت کردم . گفت: یه بار بگو تا عادت کنی بگو با کمی خجالت گفتم :چشم . سیاوش با لبخندی گفت: افرین من سیاوش تو نیما بعد یدفعه با پشت دست صورتمو ناز کرد و گفت: چه صورت نرمی داری نیما انگار نه انگار که روش تیغ کشیده شده. چی کار میکنی این قدر نرمه؟ خودمو بی تفاوت نشون دادمو گفتم : هیچ کار . متعجب نگام کرد . با لبخند گفتم : اخه اصلا تیغی روش کشیده نشده . من از بچگی تا الان از نعمت ریش و سیبیل محروم بودم . با این حرفم بلند خندید و گفت : پس ه ای مثل بعضیا هان؟ منم خندیدمو گفتم اره صدای تلفن همراهش خندمونو قطع کرد . من از جا بلند شدم و گفتم :من دیگه میرم پیش مانی . اونم موبایلشو برداشت و گفت : باشه تا بعد . و تلفنشو جواب داد . از در که خارج شدم نفس راحتی کشیدم وقتی دستشو کشید رو گونم داشتم از ترس میمردم . ساعت پنج و نیم عصر بود اسمون تقریبا تاریک شده بود . دستی به موهام که هنوز مرطوب بود کشیدمو به سمت اتاق مانی راه افتاد. صدای موزیک اعصاب خورد کن راک فضای راهرو رو پر کرده بود هرچی به اتاق مانی نزدیک تر میشدم صدا هم بلند تر میشد. شخصیت سیاوش گیجم کرده بود .نمیدونم بخاطر خوردن اون مشروب اینطور شنگول شده بود یا واقعا ادم شوخ طبعی بود . واقعا شخصیت پیچیده ای داشت. یدفعه عصبانی میشد تو اوج خشم یهو میخندید یا کلا رنگ عوض میکرد و تو قالب یه ادم شوخ ظاهر میشد . . کناراتاق مانی رسیده بودم که صدای موزیک قطع شد. تا در و باز کردم صدای ترسناکی اومد و همزمان قیافه وحشتناکی مثل جسد زیر خاک مونده با چشمای قرمز و دهن پر خون به چه بزرگی تو فضای تاریک اتاق به سمتم اومد . از ترس چسبیدم به دیوارو چشمامو بستم وشروع کردم به داد زدن و جیغ کشیدن . انچنان دادی میزدم که فکر کنم صدام تا هفت تا عمارت اونورترم رفت . یهو حس کردم دستای جسد دور گردن و بازومه و میخواد منو بکشه . جرات نداشتم چشامو باز کنم .همونطور با دستام میخواستم اونو از خودم دور کنم . اما فشار دستای اون زیاد تر میشد دیگه داشتم راست راستی گریه میکردم . یدفعه سیلی محکمی به صورتم خورد و پشت سرش اب یخی رو سرم خالی شد. اینبار از شوک صدام بند اومد و چشام تا اخرین حد گشاد شد . دیگه خبری از اون جسد نبود . بجاش چشای درشت و قهوه ای سیاوش بود که داشت منو با خنده نگاه میکرد . مانی هم کنارم بدون پیرهن با خطای قرمز و سیاهی که رو صورتش کشیده بود با چشمای به اشک نشسته داشت صورت منو خشک میکرد . با اکراه به اطراف نگاه کردمو با لکنت زبون گفتم: کوش؟ کجا رفت ؟ سیاوش در حالی که کمکم میکرد از رو زمین بلند شم با خنده گفت: کشتمش . اونم با کنترل تلویزیون .و بلند شروع کرد به خندیدن . _اخه پسر تو که ابروی هرچی مرد بود بردی . اگه خودتو میدیدی عین دخترا بالا پایین میپریدی و جیغ میکشیدی و کم مونده بود گریه کنی. در حالی که هنوز حالم جا نیومده بود با شرمندگی گفتم: ببخشید دست خودم نبود بد جوری ترسیده بودم قیافه به اون وحشتناکی حتی تو فیلمم ندیده بودم. اینبار مانی جلو اومد و لیوان اب قند ی که ادوارد اورده بود به خوردم دادو گفت: نیمایی بخشش نمیدونستم با دیدن مرلین منسون میترسی . نگاش کردم گفتم : کی؟. یعنی میخوای بگی اینی که من دیدم ادم بود ؟ مانی سریع دکمه ال سی دی بزرگ توی اتاقشو زد . باز همون صحنه تکرار شد . اما این بار تو روشنایی اتاق همه چیز طور دیگه ای بود . مردی که خودشو به این شکل وحشتناک درست کرده بود داشت رو سن با حرکات و داد هاای وحشیانه داشت به زبون خارجی میگفت : تو و من و شیطان می شویم 3 تا تو و من قاتلی زیبا ی خوشحال قاتلی زیبا ی کشنده خوشحال خوشحال خوشحال تو و من و شیطان می شویم 3 تا اطرافشم پر بود از قیافه های وحشتناک و عجیب غریب . که واسش غش و ضعف میکردن . وای یه مشت جوجه بدبخت و ول کرده بودن رو صحنه و این مرد داشت با وحشی گری رو اونا میپرید و له شون میکرد و داد میزد . با شعرای بی سو تهش تن ادمو میلرزون . با ناراحتی گفتم اینا دیگه کین ؟دیوونن؟ شنیده بودم گروه هایی به اسم شیطان پرست رو کار اومدن اما باورم نمیشد . از دیدن اون صورتای وحشتناک خونی میخ کاری شده و زخم وزیلی چندشم شد. مانی با ابو تاب شروع کرد به تعریف از این مردک که خودشو کرده بود عین میت . _اره نیمایی اگه بدونی چه ادم با حالیه . از حرف مانی سخت اشفته شدم . سیاوش نباید میزاشت مانی این چیزا رو ببینه.با ناراحتی گفتم مانی . یه لحظه میری بیرون؟ صدات میکنم. وقتی مانی رفت رو کردم به سیاوش و گفتم: چرا اجازه میدی مانی این مزخرفاتو گوش کنه و ببینه ؟ سیاوش که هنوز شنگول بود گفت: مانی که از حرفاشون سر در نمیاره فقط از ریخت مرلینه خوشش میاد . همین. مقابلش ایستادمو گفتم : شما میدونی اصلا این ادم داره چی بلغور میکنه؟ تو همین هین باز موبایل کوفتیش زنگ خورد و اون به علامت سکوت دستشو برد بالا و تلفنشو جواب داد . _سلام خسروی جان چطوری شما؟ و بی اعتنا به من از اتاق خارج شد . نخیر امیدی به این سیاوش نبود اصلا توجهی به تربیت مانی نداشت. مانی اومد داخل و گفت حالا میتونم بیام تو؟ لبخندی زدم وگفتم : البته گلم. بعد دستشو گرفتمو گفتم بیا بشین پیشم میخوام با هات حرف بزنم . مانی با شوق کنارم نشست . با لحن ارومی گفتم مانی این شو ها رو از کجا اوردی؟ مانی خوشحال گفت: پسر همسایه بهم داده خوشت اومده؟ میخوای بازم ازش بگیرم؟ نمیدونستم چطور حرفمو بهش بگم . _مانی تو میدونی که این ادم داره چی میگه؟ مانی قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت زبونشون و که نه ولی حرکتاشون با حاله _اما من میدونم چی دارن میگن. _وای راست میگی؟ میشه واسه منم بگی . _خوب بزار یه سوال دیگه ازت بپرسم بعد بهت میگم. خدا رو دوست داری یا شیطان.؟؟؟ _مانی پقی زد زیر خنده معلومه نیمایی خدا رو. _خوب چرا شیطونو دوست نداری؟ با چشمای ابی خوشکلش چپکی نگام کرد : خوب ضایعست چون بده بدجنسه ادما رو گول میزنه. _ خوب تو میدونی مرلین که اینقدر عشقشو میکنی یه شیطون پرسته؟ یعنی شیطون و دوست داره نه خدا رو؟ با چشمایی که متعجب شده بود گفت: نه چرا شیطونو دوست داره مگه نمیدونه اون بده؟ دستی به سرش کشیدمو گفتم : چرا خوبم میدونه . اما میدونی مانی جان این ادما میگن ما روحمونو به شیطون فروختیم در واقع بنده اون شدن. و هر کاری اون بگه انجام میدن . در واقع اینا یه نوع مریضی دارن به اسم خود ازاری ببین چطور بدنشونو با تیغ بریدن یا میخ تو سر و صورتشون فرو کردن . تو دوست داری مثل اونا از شیطون پیروی کنی وخودتو به این شکل و قیافه در بیاری و کارای بد انجام بدی؟ چند دقیقه گذشت خیره بهاون ادمای عججیب غریب که عین کرم تو هم لول میخوردن نگاه کرد یهو بند شدو تلوزیون و خاموش کرد و دی وی دی و از دستگاه در اورد و با زور خواست بشه که اونو ازش گرفتم و گفتم نه مانی ببر بدش به همون پسر همسایتون . بهش بگو دیگه از این چیزا خوشت نمیاد . باشه؟ پرید تو بغلمو گفت : وای نیمایی اگه تو نبودی یهو شیطون از تو فیلمه میومد روح منم میبرد . خندیدمو گفتم : غلط کرده خودم میکشمش . این بار مانی با قهقهه خندیدو گفت : اره ؟ از اون جیغ و دادات معلومه نیمایی. با اخم گفتم : اااا مانی؟ لپمو محکم بوسید و گفت جون مانی ی ی. عاشق این شیرین زبونیش بودم . اون شب ادوارد اتاق مجاور مانی رو اماده کرد تا واسه مدتی که پرستار مانی بودم اونجا بخوابم . چند ساعتی میشد که به اتاق خودم اومده بودم . چه اتاقی بزرگی بود اصلا قابل مقایسه با اون زیر زمین تاریک و نمور خونه عموم نبود . جالب بود که هر کدوم از اتاقا یه رنگی بود . این یکی زرد لیمویی بود .براق و شفاف . به ادم انرژی مثبت القا میکرد . اینجا هم مثل اتاق مانی پنجره بزرگی داشت که پرده یلان دار طلایی اونو احاطه کرده بود . اونو کنار زدم. از اینجا هم قسمتی از ابگیر که زیر نور های سبز رنگ حالت جادویی به خود گرفته مشخص بود . عجب روز پر ماجرایی گذرونده بودم . یعنی اخر این ماجرا به کجا میکشید . اگه سیاوش میفهمید . یه لحظه احساس کردم یه چیز سفید کنار ابگیر ت خورد . نکنه باشه؟ پنجره رو باز کردم باد سردی تنمو لرزوند . سرمو بیرون اوردمو دقیق نگاه کردم . نه نبود سیاوس بود که روبدوشام سفید تن کرده بود وکنار ابگیر داشت قدم میزد و سیگار میکشید . زده بود به سرش نصف شبی اونم تو هوای به این سردی اومده بود بیرون ؟ داشت میرفت ته باغ لا به لای درختای بید مجنون گم شد و دیگه نتونستم ببینمش . ازخستگی و خواب چشام میسوخت . لباسامو دراوردمو خواستم خودمو از شر بانداژ رها کنم که صدای جیغ مانی خوابو از سرم پروند سراسیمه بلوزموتنم کردم دوییدم تو اتاقش چراغو باز کردم . نشسته بود تو تختشو گریه میکرد گرفتمش تو بغلم ارومش کردم . با هق هق گریه هی میگفت: _نینیمایی. .ممیی تترسسم . _اروم باش عزیزم خواب دیدی . بردمش سمت دست شویی ابی به سرو صورتش زدم که گفت: _نیمایی مامانم اومده بود داشت منو کتک میزد میخواست منو تو اب خفه کنه . نیمایی میترسم نیما یی رو تخت خوابوندمش خودمم کنارش دراز کشیدم و گفتم: اینا همش خوابه گلم _ اما من مدتهاست شبا این خوابو میبینم. عزیزکم مادرت الان چند ساله که رفته پیش خدا . نترس گلم . اونقدر خوابم میومد که دیگه درست حرفاشو نمی فهمیدم فقط سرشو گرفتم تو بغلم و شروع کردم واسش به لالایی خوندن : لالا میگم برات خوابت نمیاد بزرگت میکنم یادت نمیاد لالا کن بوته خوشرنگ پنبه که با ما دست این دنیا به جنگه مامانت رفته دل من بیقراره شب مهتابی امشب دوباره سفارش کرده غمخوار تو باشم به روز و شب پرستار تو باشم بزرگ شی و بجنگی با گناههاش که سامونی بگیره آرزوهاش حالا من موندم و تو توی خونه عزیزم قلب تو خیلی جوونه عزیزم قلب تو خیلی جوونه پلکام که به زور وا مونده بود سنگین شد و روی هم افتاد همونجا کنار مانی خوابم برد . صبح با قلقلکای مانی شیطونک چشامو باز کردم . یکم با هم تو تخت بالشت بازی کردیم و بعد بلند شدم رفتم دستشویی. خودمو توایینه نگاه کردم خیلی خنده دار شده بودم . چشام پف کرده موهام درهمو ژولیده. به مانی گفتم تا تو بری صبحونتو بخوری منم یه دوش بگیرم بیام کلاسوشروع کنیم. مانی اخماشو تو هم کرد و گفت: وای ول کن نیمایی درس و ولش لپشو اروم کشیدمو گفتم : ولش و ملش نداریم . زود صبحونتو بخور تا اومدم درسو شروع میکنیم. وقتی سر حال از حمام بیرون اومدم دیدم مثل یه بچه خوب کتاباشو باز کرده منتظره منه. به طرفش رفتمو گفتم : افرین پسر گل . حالا زنگ اول چی داری؟ _ریاضی نیمایی. خوب شروع کردم تا یکساعتی باهاش ریاضی کار کردم . دیدم دیگه خسته شده با دهنم صدای زنگ تفریح و در اوردم. _ زنگ تفریحه مانی جون بدو تغذیتو بردار بیار بخوریم که ضعف کردم . یه ربع ساعتی مشغول خوردن و بازی شدیم .که گفتم : _ خوب این زنگ چی داری؟ _درس علوم نیمایی. ترجیح دادم این بار بریم تو باغ ادامه درسشو بدم. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . من همیشه معتقد بودم درسا رو باید عملی به بچه ها یاد داد تا هم به خوبی مطالبو درک کنن هم خسته نشن. کلی درباره برگای درخت که چطور اکسیژن میسازن براش گفتم و اون با دقت تمام گفته هامو به ذهنش میسپورد . دو ماه عین برق و باد گذشت . مانی امتحانات نیم سالشو با موفقیت پشت سر گذاشت . کمی از شیطنت هاش کم شده بود اما چیزی که منو نگران میکرد کابوس های شبانه اون بود که گاه و بی گاه به سراغش میومد. تواین مدت سیاوش به سفرهای چند هفته ای میرفت و کمتر خونه بود . تو همین مدت کم خیلی با هام راحت و صمیمی شده بود . اما هنوز حرفی از مسائل خصوصیش نمیزد . امشب باز مانی دچار کابوس شد . اینبار دیگه هر کاری میکردم ارومنمیشد . نمیدونستم چکار کنم. سریع ادوارد و صدا زدم ازش خواستم دکتر کیوانی رو خبر کنه. دو ساعت بعد مانی با امپول ارامش بخشی که دکتر بهش تزریق کرد به خواب عمیقی فرو رفت. نگران رو به دکتر گفتم: _مانی الان مدتهاست داره کابوس میبینه .اوایل فکر میکردم بخاطر فیلمای وحشتناکی که نگاه میکرده . اما جالب اینجاست که اون فقط یه خواب و میبینه . اونم اینکه مادرش داره اونو کتک میزنه و بعد تو وان حموم خفه میکنه. بنظر چیکار باید بکنیم؟ من که دیگه نمیدونم.چ دکتر با حرفای من به فکر فرو رفت و زیر لب گفت: -ضمیر ناخوداگاهش داره اون خاطره وحشتناک و به یادش میاره. متعجب از حرفش گفتم: یعنی میگین این خواب حقیقت داشته ؟ دکترسری ت دادو با تاسف گفت: اره, باور کردنش سخته . مادر مانی با اینکه زن فوق العاده زیبا و ارومی بود ,شبا به نوعی دچار جنون میشد . یکی از همون شبا هم رفت تو اتاق مانی که تازه 2 سالش شده بود . اونقدر اونو کتک زد که این بچه نیمه جون شد بعدم سعی کرده بود تو وان حموم خفش کنه که سیاوش سر رسیدو نذاشت این اتفاق بیافته. از گفته دکتر داشتم شاخ در میاوردم. گفتم اخه مگه میشه چطوری ممکنه.؟ دکتر نگاهی به من کرد و گفت: سیاوش تا اون موقع چیزی به ممن نگفته بود تا اینکه بعد از این اتفاق دیگه تحملش تموم شد و به من گفت. واسه منم عجیب بود . من سعی کردم با هیپنوتیزم سر از این موضوع در بیارم اخرش فهمیدم بهنازشبا تو بچگیش به شدت مورد ازار ناپدریش قرار میگرفته . طوری که این دختر از نیمه شب واهمه داشت . شبا عین خفاش بیدار میموند و تو باغ سرگردون میگشت. اگه اونو تو روز میدیدی باورت نمیشد این قدر خانم متین و بی نهایت زیبا . اما همینکه شب از نیمه میگذشت وحشی میشد حتی چند بارم میخواست سیاوشو که قصد داشت باهاش هم اغوش بشه بکشه . قلبم از شنیدن این حرف تیر کشید زیر لب گفتم: پس معلومه سیاوش اونو خیلی دوست داشته؟ دکتر اهی کشید وگفت: دوست داشتن واسه عشق سیاوش کمه. نمیدونم چطور این دختر خودشو وارد زندگی اون کرد اما همینومیدونم که سیاوش واسه سلامت اون همه کاری کرد . کلی خرج کرد اونو خارج برد . تا اینکه موفقم شد اما چه فایده. دختر بی چشم و رو با دکتر معالجش که یه مرد چهل ساله بود ایرانی مقیم کانادا بود فرار کرد . سیاوشم از بعد این ماجرا رو اسم هر چی زنه خط کشید . از گفته های دکتر مغزم سوت کشید . چطور یه زن میتونست این قدر پست باشه که این کارو با شوهرش بکنه. پس بگو چرا سیاوش واسه پسرشم پرستار زن نگرفته بود حتی خدمه عمارت همه مرد بود . هیچ ردی از زن تو هیچ کجای این خونه به چشم نمیخورد. منم اگه جای اون بودم شاید همین کارو میکردم. وای خدا اگه بفهمه من. تصمیم گرفتم رنگ اتاق مانی رو عوض کنم . با این کار شاید کمی روحش اروم میکرد . با کمک اقای قاسمی و احمد کلی رنگ خریدم. روتختی خوشرنگ سبز و زردی از ساتن و حریر هم گرفتم هر چیز دیگه هم که به ذهنم میومد واسه تغییر اتاق مانی خریدم. به اتاقش رفتم دیدم هنوز خوابه. بازم دکتر مثل شب قبل بالا سرش اومده بود و اونو با یه امپول خوابونده بوود . اروم با پشت دست صورت تپل و سفیدشو ناز کردم و گفتم: _مانی. مانی خوشکلم . بیدار شو گلم صبح شده. چشمای تیله ای ابیشو باز کرد کمی اطرافشو نگاه کرد و گفت: _سلام نیمایی . _سلام عزیزم خوب خوابیدی؟ _اره دکتر رفت؟ _همون دیشب رفت. _میشه به دکتر بگی هر شب بیاد امپولم بزنه تامثل دیشب و پریشب خوب بخوابم؟ از این حرفش دلم گرفت . چرا این بچه باید اینطور زجر میکشید . _ من یه راه بهتر از امپول سراغ دارم . با خوشحالی گفت: _چه راهی؟ _بلند شو دست و روتو بشور صبحونتم بخور تا بهت بگم. تا مانی صبحونشو میخورد من با کمک احمد و چند تای دیگه از خدمتکارا اتاق اونو خالی کردیم. لباس رنگ امیزیمو که اخرین بار از خونه عموم اورده بودم پوشیدم . مانی بهت زده وارد اتاق خالیش شد و گفت : _وای نیمایی واسه چی اتاقمو خالی کردی؟ _رفتم سمتشو دستمال سری به سرش بستمو گفتم: _این همون کاری بود که گفتم . میخوام رنگ اتاقتو عوض کنم . مانی اخماشوتو هم کردو گفت: _اما من اینجوری دوستش دارم. _مگه نمیخوای دیگه خواب بد نبینی؟ _چرا اما؟ _بهت قول میدم عاشق فضای اتاقت بشی. حالا بیا کمکم کن این مل ها رو با چسب چوب قاطی کنیم اخه میخوام درخت تو اتاقت بکارم . چپکی نگام کرد وگفت مگه میشه تو خونه هم درخت کاشت؟ با انگشتم به نوک دماغ کوچولوش زدمو گفتم اره که میشه ببین. و شروع کردم رو دیوار اتاقش با موادی که ساخته بودم درختای برجسته به وجود اوردم. با خوشحالی دادی زد و گفت :وای چه خوشکل میشه نمیایی. _حالا کو تا خوشکل بشه .بیا تو هم کمک کن. _اما من که بلد نیستم؟ _کاری نداره گلم یادت میدم. بهش یاد دادم چطور این کارو انجام بده هر دو مشغول شدیم. تا نزدیکای ظهر درخت کاریمون ادامه داشت تا اینکه ادوارد اومد گفت: وقت غذاست . خوب موقعی بود دلم داشت ضعف میرفت . سریع دستامونو شستیمو با همون لباسای کثیف سر میز نشستیم . استراحتی کردیمو دوباره مشغول شدیم . مانی حسابی داشت از این کار کیف میکرد . حالا نوبت رنگ کردن درختا بود. برس بزرگمو اغشته به رنگ براق سبز ترکیب شده با زرد اخرایی کردمو برگای درختا رو با ضربه به وجود اوردم . اخ که چه حسی داشت این رنگ .مدتها میشد دست به قلم نبرده بودنم. اونوقتا تا دلم از این روزگار میگرفت با این رنگ شروع میکردم به نقاشی کردن. نمیدونم چرا اما این رنگ عجیب بهم احساس ارامش میداد . شاید مانی هم با این رنگ کابوسای شبانش تموم میشد . نردبون دوبر رو گذاشتمو ازش بالا رفتم مانی هم مثل فرفره از اونطرف اومد با هم مسابقه گذاشتیمو تند تند برگ درختا رو رنگ میکردیم . شب بود مانی رو دیدم که روصندلی وسط اتاق با سرو صورت رنگی خوابش برده . اروم رفتم بغلش کردمو گذاشتمش تو تخت خواب خودم. رنگ درختا تموم شده بود اما هنوز رنگ دریای مواج منتهی به جنگل سرسبز مونده بود . از ادوارد خواستم واسم یه فلاکس قهو درست کنه بیاره . باید تا صبح نقاشی دیوار و تموم میکردم . اخه سیاوش فردا میومد اگه اتاق مانی رو این جور شهمیدید حتما عصبانی میشد. نمیدونم نسبت به این کارم چه عکس العملی نشون میداد . هر چی بود من پیشو به تنم مالیده بودم. با خوردن یه لیوان قهوه کمی سر حال اومدم . ابی فیروزه ایمو برداشتم . همه تخیلمو به کار گرفتم تا قشنگ ترین دریای زندگی مانی رو واسش بکشم هوا داشت کم کم روشن میشد که کار منم تموم شد . نفس عمیقی کشیدمو به تابلویی که خلق کرده بودم با لذت نگاه کردم . نسیم دریا گیسوهای طلایی خورشید خانموکه با ناز وکرشمه چارقد ابری سفیدشو کنار زده بود رو سطح مواج فیروزه ای دریا پخش میکرد ساحل شنی طلایی رنگ به ارومی با امواج دریا خیس می شد . وسط ساحل مانی خوشحال همراه با سیاوش قلعه بزرگ ماسه ای میساخت . نیم رخ محوی از خودم پشت تنه درختی کشیده بودم. که نظاره گرشادی اونا بود . برگهای درختای رو به دریا از وزش اروم باد به حالت رقص به سویی کشیده شده بودند. چراغ های ریز ابی رنگی یایین دریا وچراغای سبزالوان رو بالای درختا نصب کردم . این اتاق فقط صدای ارامش بخش دریا رو کم داشت که اونم سه سوت از اینترنت میگرفتم. دیگه کاملا هوا روشن شده بود . با کمک احمدو بقیه دوباره وسایل مانی رو سر جاش گذاشتم . من حتی از تخت و کمدشم نگذشتم همشونو رنگ کردهه بودم . روتختی حریر و ساتنو انداختم رو تختش حالا نوبت خودش بود اروم از اتاقم اوردمش گذاشتمش رو تختش . میخواستم وقتی بیدار میشه قیافشو ببینم. اونقدر خسته بود که دیشب یه کله خوابش بره بود . سرو صورتم حسابی بی ریخت شده بود تمام تنم درد میکرد . سریع رفتم یه دوش گرفتمو لباسی مرتب پوشیدم و دوباره به اتاق مانی برگشتم. وارد اتاق که شدم سیاوشو کنار تصویر مانی و خودش بهت زده دیدم . میخواست با دستاش اونو لمس کنه که گفتم : _نه دست نزن . هنوز خیسه. به طرفم برگشت با چشمای خوش حالت قهوایش نگام کرد و گفت: یعنی میخوای بگی این تابلوی زنده شاهکار تواه؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:امیدوارم که ناراحت نشده باشید. فکر کردم با این کار به مانی کمک میکنم به سمتم اومد و با یه حرکت خیلی ناگهانی بازوشو دور گردنم حلقه کردو با خنده موهای نم دارمو با دست دیگش بهم ریخت و گفت: مگه دیوونم پسر . مجانی اتاق مانی رو کردی بهشت . میدونی نقاشا چند میلیون میگیرن تا همیچین چیزی واسه ادم بکشن.؟ در حالی که سعی میکردم گردنمو از میون بازوش بیرون بکشم گفتم: خوشحالم که خوشتون اومد. جیغ مانی هردومونو از جا پروند. اونو دیدم که رو تختش بالا پایین میپرید و هیجان زده جیغ میزد.و هی میگفت: وایی نیمایی . بابایی ببین. وایی.جونمی دویید سمتمو پرید تو بغلم صورتمو غرق بوسه کرد طوری که نزدیک بود هردومون از پشت بیا فتیم رو زمین که سیاوش با خنده منو گرفت. و به مانی گفت: بسه مانی نیما رو کشتی. پسر که نباید اینقدر احساساتی باشه اونو از من به زور جدا کردو رو دوشش انداخت و گفت : صبحونه که نخوردین ؟ نه؟ سری ت دادمو گفتم: نه. _خوبه بیاین بریم که دلم واسه یه صبحونه خانوادگی لک زده. با این حرف سیاوش لرزشی تو قلبم حس کردم . بجای اینکه خوشحال بشم بغضی رو دلم سنگینی کرد . سر میز که بودیم مانی با التماس از سیاوش خواست که شب اونو به شهر بازی ببره. بالاخره سیاوش رضایت دادو قرار شد ساعت هفت شب با هم به شهر بازی مجتمع تجاری ستاره فارس بریم. بعد از صبحونه باز مشغول درس دادن به مانی شدمو سیاوشم دنیال کاراش رفت . طرفای ساعت شش بود که مانی اومد تو اتاقمو گفت . نیمایی بیا کمکم کن تا اماده شم . خندم گرفت گفتم: _الان که زوده گلم . _نه بیا موهامو مثل مال خودت خوشکل کن . دستمو گرفت و کشون کشون برد تو اتاقش . ژل مو رو برداشتمو موهاشو تقریبا مثل مال خودم درست کردم. خیلی با مزه شده بود . بلوزو شلوار سفید با کاپشن چرمی به همون رنگ تنش کردم . وقتی کارم تموم شد سوتی کشیدمو گفتم : بابا خوشتیپ تو بزرگ بشی چی میشی. خندیدو گفت : میشم مثل بابام. لپشو کشیدمو گفتم تو این زبونو نداشتی چی کار میکردی؟ شکلکای بامزهای در اورد که یعنی با ایما و اشاره حرف میزدم. اخ که چقدر این بچه رو دوست داشتم من. از بغلم اومد بیرون و گفت : نیمایی تو هم باید مثل من کت و شلوار سفیدتو بپوشیها. _نمیشه که گلم حتما باباتم میخواد تیپ سفید بزنه . تابلو میشیم. _تو رو خدا نیمایی تو هم سفید ببوش . با اصرار های مانی منم کت و شلوار اسپرت سفیدمو با کراوات مشکی پوشیدم. موهامو ژل زدمو کلی خوشتیپ کردم. ساعت هفت بود که سیاوش اومد تو اتاق مانی از دیدنمون یکتای ابروشو انداخت بالا و گفت: میبینم که تیپای دختر کش زدین. منو مانی فقط به هم نگاه کردیمو خندیدم . هرسه تامون به ترتیب قد کنار هم وارد سالن شلوغ ستاره فارس شدیم . با وارد شدنمو تمام سرها به سمتمون برگشته شد. خیلی باحال بود سه تامون تیپپ اسپرت سفید موهای ژل زده حسابی تو چشم بودیم. دخترا با عشوه و لبخند نگاهمون میکردن. و یواشکی واسمون دست ت میدادند. یه دختر بچه که اونم لباس ساتن سفید تنش بود دست مادرشو رها کردو اومد سمت مانی و دست اونو گرفت و گفت: دالی میلی شله بازی؟ منم میخوام بلم اونجا. نگاهی به مادر دختره انداختم که گفت میشه دختر منم ببرین من یکمخرید دارم ممنون میشم این لطفو به من بکنید. بعدم کارتی سمت من گرفت و گفت: اینم کارت بازی و شماره مبایلم. نگاهی به سیاوش کردم که با خنده سری ت داد . خلاصه ظرفیت تکمیل شد .چها تاییی وارد محوطه پر سر و صدای شهر بازی شدیم . دخترک چشم رنگی که اسمش ملینا بود دست مانی رو محکم گرفته بودو اونو به سمت اسباب بازیا میکشید . صحنه خیلی جالبی شده بود. سوار ماشین برقی شدن من همراه ملینا و سیاوش با مانی بود . دونبال هم میکردیم . به هم میخوریم خلاصه کلی خندیدیم. سیاوش مانی و ملینارو تووسایل بادی گذاشت و با لبخند موذی به طرف من اومد و گفت:بیا بریم تونل وحشت. گفتم: نه من یکی نیستم . دستمو گرفت و کشون کشون به سمت قطار وحشت رفت عمدا تو ردیف اول صندلیا نشست. هنوز قطار حرکت نکرده رنگ از صورتم پریده بود. سیاوش که صورتمو دید باز شروع کرد به مسخره کردن من . تا قطار حرکت کرد من دستمو محکم به میله جلو صندلیم گرفتم . اروم اروم قطار وارد تونل تاریک شد. چند تا دختر و پسر پشت سرمون رو صندلی ها نشسته بودن. وارد فضای تاریک که شدیم پسرا واسه مسخره جیغ کشیدنو ادای دخترا رو در اوردن . دخترای پشت سرمون با عشوه برگشتن و گفتن : اااششش بمیرین ادای ننتونو در میارین دیگه قطار یهو سرعت گرفت صدا های ترسناک از در و دیوار میومد . اما هنوز نترسیده بودم . یهو قطار ایستاد . خبری نبود . با خنده برگشتم به سیاوش گفتم :چه مسخرست به این میگن تونل وحشت من که اصلا نترسیدم. سیاوش با نگاهی به پشت سرم خنده موذی کرد و گفت : نگران نباش فکر کنم الان بترسی. خندیدمو گفتم : عمرا. یهو احساس کردم یکی کنارمه همزمان دخترا و پسرا هم شروع کردن به جیغ زدن . برگشتم دیدم یه جسد خونی با سر شکافته و چشمای از حدقه بیرون زده عین همون مرلین منسون با قد دومتریو یه تبر تودستش با صدای ترسناک بالا سرم ایستاده. میخواست با تبرش بزنه تو سرم . اونقدر تو اون فضا وحشت زده شدم که جیغ بلندی کشیدمو با همه قدرتم هلش دادم عقب . از قطار پریدم پایین و شروع کردم به دوییدن . همونطور که جیغ میکشیدم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جسده داره دنبالم میاد سیاوشم پشت سرش داشت میدویید هی صدام میزد و میخواست که وایسم. _نیما .نیماا وایسا پسرر وایسا نیما. جلوت . یهو محکم خوردم به یه چیزی و از پشت افتادم زمین . نگاه کردمتا یه گوریل گنده جلوم واستاده و یه جسد ادم تو دستشه خدا میدونه که چقدر ترسیده بودم خودمو عقب عقب کشیدم رو زمین و باز جیغ زدم . از اونطرف جسده داشت میومد سمتم از اونطرفم گوریله . با بد بختی بلند شدم خواستم دوباره فرار کنم که یکی منو محکم گرفت. فکر کردم جسدست با جیغ و داد تقلا کردم خودمو نجات بدم که صدای سیاوشو تو گوشم پیچید که گفت: اروم باش پسر اروم . منم سیاوش نیما نترس منم . با دست دو طرف صورتمو گرفت و ازم خواست اونو نگاه کنم . چشمام و اروم باز کردم تو اون تاریکی و صداهای ترسناک برق چشمای خوشگلشو دیدم . بی اختیار خودمو انداختم تو بغلشو نفس نفس زدم اونم سخت منو تو اغوشش فشرد و ارومم کرد . چند دققیقه ای گذشت که با صدای سوت و کف دختر پسرا که داشتن از کنارمون سوار بر قطار میگذ شتند بخودمون اومدیم سیاوش منو رها کرد و حالت طنزی به خود گرفت و گفت : ببین نیما چطور ابرومونو بردی . اخه نگا ه کن پسر ببین حتی هیچ کدوم از دخترا هم اندازه تو نترسیدن . . بیا بریم سوار شیم تا قطاره دور تر نشده . بی هیچ حرفی دوییدیمو سوار قطار شدیم دخترا از پشت واسم متلک میفرستادن و پسرا هم که .جای خوددارد از بس جیغ کشیده بودم دیگه رمقی نداشتم تا زمانی که از تونل اومدیم بیرون چشمامو بستمو سرمو به بازوهای سیاوش که دور شونمو گرفته بود تکیه دادم. با کمک سیاوش از قطار بیرون اومدم. انگار بد جوری رنگم پریده بود که سیاوش منو نشوند رو صندلی و رفت برام اب میوه گرفت . کمی حالم بهتر شد وقتی مانی و ملینا اومدن همراهشون چند تا وسایل دیگه هم بازی کردیم . شام هم چند تا پیتزا گرفتیمو با خنده و شوخی خوردیم . در اخر هم ملینا رو سپردیم دست مادرشو به سمت خونه رفتیم . کنار پنجره اتاقم ایستاده بودمو به ابگیر نگاه میکردم . عکس ماه توی اب افتاده بود و صحنه قشنگی پدید اورده بود . درختا جونه زده بودند و بوی بهار نارنج فضا رو عطراگین کرده بود. هوا کم کم بهاری میشد . اما هنوزم شبا کمی سرد بود. چند هفته ای گذشته بود .باورم نمیشد که فردا شب سال تحویل میشد و ما بزودی وارد سال 1390 میشدیم اصلا نفهمیدم این چند ماه چطور گذشت. شبا وقتی مانی میخواست بخوابه چراغای سبز و ابی روی دیوار نقاشی شده رو باز میذاشتم تا فضای اتاقش تاریک نباشه. با این کار کابوس های شبانه مانی خیلی کمتر شده بود . خوشحال بودم که اون نقاشی باعث ارامشش شده بود . دکتر کیوانی هم سعی داشت با روش هیپنوتیزم به کل اون خاطراتو از ذهن مانی پاک کنه . که البته زمان میبرد . باید فردا میرفتم واسه مانی عیدی میگرفتم. میخواستم یه گیتار بخرم تا هم بتونم با اون احساساتشو پرورش بدمو هم یه جوری انرژی زیادشو از این طریق تخلیه کنم. با این فکر سینه های بیچارمو از حصار بانداژ ها رها کردمو لباس گشادی پوشیدمو گرفتم خوابیدم. اونشب هم بی هیچ صدای به صبح رسید. با مانی و سیاوش صبونه خوردیم . من از مانی اجازه گرفتم واسه چند ساعت تنهاش بزارم . بی هیچ مخالفتی قبول کرد. بعد از خداحافظی از سیاوش از اقای قاسمی خواهش کردم منو به چهار راه سینما سعدی برسونه . مغازه بزرگی اونجا بود که انواع الات موسیقی رو میفروخت . نمیدونم هنوزم اقای ستوده اونجا درس میداد یا نه؟ چندیدن سال پیش من یه گیتار ارزون قیمت به خاطر عشقی که به این ساز داشتم از اونجا خریدم . و پیش اقای ستوده که در واقع صاحب مغازه اونجا بود 15 جلسه ای خصوصی کلاس گرفتم. اما شهریه کلاسا زیاد شد . من دیگه نتونستم هزینشو تامین کنم. قید کلاسو زدمو از رو سی دی و کتاب های اموزشی گیتار تونستم نواختن این سازو یاد بگیرم . یادمه که عموم خیلی منو تشویق میکرد اما بازم زنش زیر پاش نشستو نذاشت کارم به سر انجام برسه. اخرم مجبور شدم واسه شهریه دانشگام گیتارمو بفروشم. وقتی وارد اونجا شدم استادمو دیدم که داشت با سوز ستار میزد وقتی احساس کرد کسی نگاهش میکنه سرشو بلند کرد ومنو دید. با لبخندی گفتم سلام استاد. خوب هستین؟ با کمی تردید منو نگاه کرد . دنبال رد اشنایی تو صورت من میگشت . به گرمی دست منو فشرد و گفت: به یاد نمیارم از شاگردای من بوده باشی . گفتم: چند سال پیش رو همین صندلی گیتار زدنو یادم دادی. البته فکر نکنم یادتون بیاد . داشت به ذهنش فشار میاورد که منو به یاد بیاره . اما میدونستم چیزی یادش نمیاد اخه اون موقع من یه دختر بودم اما حالا تو هیبت یه پسر ظاهر شده بودم. با خوشرویی گفت: حالا چی شده یادی از استاد پیرت کردی پسر؟ _ اومدم ازتون یه گیتار بخرم این بار بهترین گیتارتونو میخوام . خوشحال از جا بلند شدو گفت : بهترینش همون یاماهاست میدونی چرا؟ _نه _چون با همه اب و هوایی میسازه خیلیای دیگه میگن مارک آیبانزا بهترینه اما من میگم فقط یاماها . گیتار خوشرنگ قهوه ای بازی رو اورد داد دستمو گفت: _ بیا خودت امتحان کن ببین چه صدایی داره. ااخ که چقدر دلم واسه بغل گرفتن یه گیتار لک زده بود. به ارومی اونو تو بغلم گرفتمو با انگشتام سیماشو یکی یکی لمس کردم. صداش روحمو نوازش داد . استادم که عشق منو دید گفت: معلو که تو هم عشق سازی . ادمای کمی پیدا میشن که اینطور با عشق سازشونو بغل کنن. حالا یه اهنگ بزن ببینم چی بهت یاد دادم. گفتم :استاد فکر نکنم چیزی یادم مونده باشه اخه چند سالی هست که دست به ساز نزدم. استاد م دستی به شونه هام زد و گفت : اگه من یادت دادم میدونم که میتونی امتحان کن پسر جون . امتحان کن. ریتم 4/4 رومبا روبه ارومی زدم صدامو کمی بم کردم و چشمامو بستم و شروع کردم به خوندن اهنگی که همیشه تو تنهایی و بیکسیم با اشک میخوندم تا غم وغصمو از یاد ببرم یه دیواره یه دیواره یه دیواره یه دیواره که پشتش هیچی نداره تو که دیوارو پوشیدن سیه ابرون نمیاد دیگه خورشید از توشون بیرون یه پرندست یه پرندست یه پرندست یه پرندست که از پرواز خود خسته است تن وبالشو بستن دست دیروزا نمیاد دیگه حتی به یادش فرداها یه روز یه خونه ای بود که تابستوناش روی پشتبومش ولو میشد خورشید درخت انجیر پیری که تو باغ بود همه کودکی های منو میدید. یه اوازه یه اوازه یه اوازه یه اوازه که تو سینم شده انبار یه اشکی که میچکه روی گیتار به اینها عاقبت کی گیرد این کارها یه مردابه یه مردابه یه مردابه یه مردابه توی تن از فراموشی یه چراغی که میره روبه خاموشی نگردد شعله ور بیهوده میکوشی. وقتی تموم شد دیدم صورتم از اشک چشمام خیس شده . با صدای کف زدنهایی به خودم اومدم جمعیتی از زن ومرد و بچه دورمو گرفته بودنو داشتن واسم دست میزدن . اینا دیگه کجا بودن یه لحظه احساس خجالت کردم . بلند شدم یه جوری خودمو گم وگور کنم که استادم با خوشحالی روبه روم ایستاد در حالی که قطره اشکی گوشه چشمش جمع شده بود به شونه هام زدوگفت: حق شاگردی رو تموم کردی پسرم . فکر نکنم دیگه شاگردی با احساس تر از تو بتونم پیدا کنم. هیچ جوابی نداشتم که به استاد پیرم بدم فقط خم شدمو دستای چروکیدشو بوسیدم که اونم سرمو تو دست گرفتورو موهام بوسه ای نشوند . جمعیت از دیدن این صحنه کلی احساساتی شدند و دوباره شروع به کف زدن کردن . چند تا دختر میخواستن ازم شماره بگیرن . که من با سردی اونا رورد کردم . هر چی اصرار کردن که اهنگ دیگه ای واسون بخونم قبول نکردم . خلاصه با کلی انرژی مثبت. دوتا گیتار از استادم خریدمو از اونجا بیرون زدم. و همراه اقای قاسمی راهی عمارت شدم. وقتی رسیدم دیدم مانی مث همیشه خوش لباس داره واسه خودش تو حیات دوچرخه سواری میکنه . از اقی قاسمی خواستم تا من سر مانی رو گرم میکنم اونم گیتارا رو ببره تو اتاقم . با دیدنم

   رمان پرستار ۱ 


ا. صفحات رومه رو ورق زدم دیگه داشت حالم بهم میخورد .همش منشی زن تمام وقت و. اخه چرا یه کار به درد بخور واسه ما دخترای بدبخت پیدا نمیشه .اااا ه ه اره دیگه منشی زن میگیرن تا میتونن ازشون کار میکشن. اونوقت نصف اون چیزی که حقشومونه بهمون میدن بعد یکی دوماه هم میگن برو به سلامت ازت راضی نبودیم . ای خدا این همه الکی رفتم دانشگاه , این لیسانس نقاشی به چه دردم میخوره اخه ؟ قربونت برم اقا جون اینم رشته بودوصیت کردی برم؟ خوب وصیت میکردی دکتری , مهندسی , چیزی بشماخه نقاشی هم شد کار؟ ازشکمم زدم از خوابم ازلباس از همه چیزم مگه عموی بدبختم چقدر دیگه میتونه جور منو بکشه؟ هان؟ توکه خودت شاهدی چه شبا که تا صبح نخوابیدمو با چشمای سرخ شده واسه این بچه پولدارای تنبل طرح زدم, نقاشی کشیدم , بلکه خرج این دانشگاه کوفتی رو با کمک عمو در بیارم مدرک بگیرم بلکه برم سر کار جبران کنم .اما کو کااااررر چیکار کنم تو بگوخدا جون . هر جا میرم سابقه کار میخوان , پارتیه کلفت میخوان . که من فلک زده هیچکدومشو ندارم .از دار این دنیای پر محبتت فقط یه عمو دارم با یه زن عمو که چشم دیدن منو نداره . اگه خانوادمو ازم نگرفته بودی .اگه مامان گلم و بابام زنده بود هیچ وقت وضع من این جور نبود .اونوقت واسه اینکه سر بار کسی نباشم مجبور نبودم تو این سن دنبال کار تو هر خراب شده ای سر بکشم . مگه من بدبخت چند سالمه؟همش 23 سال حتی بچگی هم نکردم خودت شاهد بودی وقتی بچه های عموم با بچه های محل بازی میکردن من سر چهاراها فال میفروختم دست فروشی میکردم چون با همون بچگیم میفهمیدم کسی رو ندارم و باید رو پای خودم وایسم مگه تا کی عموم میتونه منو نگهدار؟ اون بدبختم از دست غرغرای زنش به تنگ اومده خدا جون چی کار کنم ؟ همون طور که داشتم با خدا حرف میزدم وبه طرف خونه عموم میرفتم چشمم به یه اگهی خورد. به یک اقا ی مجرد دارای مدرک لیسانس روانشناسی جهت مراقبت و پرستاری از یک کودک نیازمندیم. خواهشمند است افراد واجد و شرایط به ادرس زیر مراجعت فرمایند. آدرس: شیراز _ خیابان ارم _کوچه نسترن . _قربون بزرگیت برم خدا حالا نمیشد یه دختر مجرد میخواستن ؟ خسته و دلخور رومه رو با خشم مچاله کردم و تو کیفم جا دادم. هوا ابری بود .قطره های ریز بارون داشت به سر و صورتم میخورد حال بدی داشتم سرمو انداختم پایین با قدمای محکم روی برگای زرد و نارنجی توی پیاده رو شروع به راه رفتن کردم صدای نالشون از زیر پاهام میومد .حس ارامشی بهم دست داد انگار داشتم همه دق دلیمو سر این برگای بیچاره خالی می کردم .دلم بد جوری گرفته بود قدمامو اروم کردم وواسه خودم شروع کردم به خوندن: باز باران بی ترانه گریه هایم عاشقانه می خورد بر بام قلبم باورت شاید نباشد گم شدن در خاطراتت می زند سیلی به رویم یاد ایام تو داشتن مرده است در قلبم و روحم فکر آنکه با تو بودم با تو بودم. شاد بودم توی دشت آن نگاهت میزند اتش به جانم تو حال خودم بودم که خوردم به یه مرد میانسال . نزدیک بود بیفته تو جوب اب که بازوهاشو گرفتم . پیرمرد عصبانی بازوشو از دستم کشید بیرون و با لهجه شیرازیش گفت: حواست کجان پسر جون می چیشو چارت نمبینه .نزیک بو بندازیم تو جوب ازش عذر خواهی کردم و گفتم ولی من پسر نیستما دخترم مرد که کمی اروم شده بود عینکشو رو بینیش جا بجا کردو یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: دخترم دختروی قدیم . اخه ای چه سر وعضین بووی چیشی که تو سی خودت درست کردی؟؟؟ تو خو عین پسرا میمونی پیرمرد همونطور که سرشو ت میداد به راه خودش ادامه داد و رفت یه نگاه به خودم کردم طبق معمول کفشای ورزشی مشکیمو پوشیده بودم. شلوار بگ خاکستری که عموم کلی ازش متنفر بود مانتوی کوتاه و کلاه دار مشکی که بیشتر شبیه پلیور مردونه بود تا مانتو شال خاکستری مو مدل گره ای پشت گردنم انداخته بودم و کلاه مانتوهمو روش پوشیده بودم موهای خرماییم مثل همیشه مدل رپ از زیر شال و کلاه بیرون بود . صورتمو تو شیشه ماشینی که کنار پیاده رو ایستاده بود نگاه کردم . انگار اولین بار بود خودمو میدیدم حق با پیر مرد بود من خیلی شبیه پسرا بودم. عموم میگفت تو شکلو قیافت بیشتر به بابات برده تا مامانت ابروهام پهن و کوتاه و دست نخورده بود . چشمای عسلی درشتی هم داشتم که مژه های بلند و برگشته احاتش کرده بود . بینیم متوسط و معمولی بود .لبهامم قلبه ایو برجسته اما موهای ظریف پشت لبم یکم پسرونه جلوم میداد. دیگه کم کم عادت کرده بودم بهم بگن پسر . حتی شناسنامه ای که داشتم مال داداش خدابیامرزم نیما بود که وقتی 2 سالش بود تو دریا غرق شد و هیچ وقتم جنازش پیدا نشد . بابامم واسه زنده نگهداشتن خاطرات تنها پسرش همون شناسنامه رو واسه من گذاشت . حتی سعی میکرد منو مثل یه پسر بزرگ کنه . که خدا بهش مهلت نداد . یادمه تنها دختر توی دانشگاه بودم که هیچ وقت نه ارایش داشتم نه لباس شیک دخترونه هیچ دوست و رفیقی هم نداشتم . حتی بعضی از نگهبانا و استادای اونجا وقتی کلاه سرم بود منو با پسرای دانشگاه اشتباه میگرفتن بدم نبود اینجوری به لباسام گیر نمیدادن اسممو گذاشته بودن دختر پسر نما . ولی من عین خیالم نبود اینقدر تو درس و بدبختیام غرق بودم که وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتم . یه وقتایی از این کار پدرم دلم میگرفت اما اما کاری نمیشد کرد . همیشه دلم میخواست اسمم نیلوفر بود اما شدم نیمای بابام اونم با شناسنامه 2 سال از خودم بزرگتر از زندگیو روزگارم اوقم میگیره . داشتم به راه خودم ادامه دادم که فکری عین برق از ذهنم گذشت . اره خودشه چرا که نه حالا که ااین نعمت و خدا بهم داده چرا استفاده نکنم مگه بعضیا منو با پسرا اشتباه نمیگیرن ؟خوب منم میزارم تو همین خیال بمونن فقط کافیه کلاه گیس بزارمو برامدگی های بدنمو بپوشونم اونوقت دیگه احدی متوجه نمیشه من دخترم میشم همون پسری که بابام میخواست . میتونم راحت کار کنم بدون ترس از مزاحمتی میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیستا . اینم حکمت این شناسنامه و صورت. باید سریع برم بازار لباس مناسب بگیرم یه مشتم خرت و پرت نباید بزارم این شغل خوب از دستم بره هنوز چند ساعتی به تاریک شدن هوا مونده بود تو ایستگاه اتوبوس ایستادم. چند دقیقه نگذشته بود که خط 109 پیداش شد . سوار شدم همه صندلی یا پر بود فقط یه دونه خالی تو ردیف اخر قسمت مردونه بود نشستم . چند تا خیابون که رفتیم اینقدر اتوبوس شلوغ شد که حتی به زور جایی واسه ایستادن پیدا میشد . از اون سمت اتوبوس غر غر میکردن که بسه دیگه سوار نکن ما داریم له میشیم اقا . اما مرد راننده انگار نه انگار تو ایستگاها می ایستاد و مردم به زود خودشونو جا میدادن . تو همین حین چشمم به پیر مرد ضعیفی افتاد که قدش کوتاه بود و به سختی دستش به میله اوتوبوس میرسید . دلم سوخت صداش زدمو گفتم اقا بیا سر جای من بشین . پیرمرد انگار دنیار رو بهش داده بودن به ارومی خودشو به من رسوند . از جا بلند شدم و اون نشست با صدای لرزونش گفت: پیر شی پسرم .خدا عمرت بده زانوهام دیگه طاقت نداشت. زیر لب جوابشو دادم یه ایستگاه دیگه مونده بود . سر چهار راه سینما سعدی پیاده شدم . خوب حالا باید از کجا شروع کنم؟ اول بهتره از فروشگاه مهرگان چند دست لباس مردونه بگیرم داشتم میرفتم سمت اونجا که مردم و تو صف بیلیت سینما دیدم . چه صفی هم داشت چند تا دختر ژیگول و شیک و دیدم که داشتن با اب و تاب از فیلمه میگفتن: _اره من دیدمش خیلی نازه اینقدر خندیدم ارژنگ امیر فضلی نقش یه معتادو بازی میکنی .امین حیایی هم نقش یه وای خیلی با حال بود . حساب کن اکبر عبدی شده عین یه پسر 20 ساله اینقدر با مزه هم حرف میزنه بهش میگن بایرام بولدوزر _وای راست میگی الناز جون . _اره که راست میگم . بزار بریم تو خودت میبینی . مردم تو سینما چه ها که نکردن همراشون دست میزدن میرقصیدن وای نمیدونیا . _اخ جون چه باحال بچه ها پایه باشیدا بیاید ما هم همراشون سوت و کف بزنیم . اهی کشیدم و از کنارشون گذشتم اینا تو چه خوشی بودن من تو چه غمی اره خوب اگه منم مثل اینا یه خانواده داشتم و بابام چپ و راست خرجم میکرد سرخوش تر از اینا میشدم . داخل فروشگاهم مثل همیشه غل غله بود.چون جنساش ارزون بود هیچ وقت رو دستشون خلوت نمیشد . چند تا پیرهن و شلوار برداشتم وقت کم بود سریع رفتم حساب کردم و زدم بیرون . دوباره سوار خط شدم رفتم سراه یادمه یه مغازه تو ورودی بازار وکیل بود که کلاه گیسای خیلی طبیعی با قیمت مناسب داشت . از خط پیاده شدم داشتم وارد بازار میشدم که احساس کردم یکی گوشه پلیورمو گرفت . برگشتم دیدم یه دختر کوچیکه با صورت کثیف و چشمای اشک الود یه جعبه پر از فال همراه مرغ عشق تو دستش تو اون هوای سر با یه لباس نازک و پاره با پاهای بی جوراب کنارم ایستاده گفت: میشه یه فال ازم بخری خواهش میکنم .باید تا شب همه این فالا رو بفروشم اما هیشکی ازم نمیخره . یدفعه احساس کردم قلبم تیر کشید .گذشته های خودم عین یه فیلم از جلو چشمم رد شد . انگار خودم بودم که داشتم التماس میکردم . اقا خواهش میکنم یه فال بخرین خانم تو رو خدا به خدا فالام راسته . یه گل بخرین گلاش تازست اقا واسه خانمت گل نمیخری .؟؟؟ اشک تو چشمام جمع شده بود به خودم اومدم دیدم دخترک داره میره دوویدم سمتش از پشت دستمو گذاشتم رو شونه های نحیفش و صداش زدم : صبر کن دختر همه فالاتو میخوام . دخترک حیرت زده گفت: همشو؟ میخوای چی کار ؟ ده هزار تومن از تو کیفم بیرون اوردم دادم بهش گفتم : تو فالاتو بده به من لازمش دارم . دخترک با چشمای گرد شده خیره به پول گفت :این چنده؟ گفتم: ده هزار تومن کمه؟ با ذوق گفت: نه . این خیلی هم زیاده تمام فالای من میشه سه هزار تومن دستی روموهای ژولیدش کشیدم و گفتم : اشکال نداره با بقیه اش واسه خودت لباس و جوراب بگیرتا تو این هوا سرما نخوری. فالا رو ازش گرفتم و به سرعت رفتم که پشت سرم اومد و گفت بزار حداقل با جیکی (مرغ عشقش بود) یه فال برات بگیرم تا همه فالاش راست بوده . نخواستم دل کوچیکشو بشم جعبه رو گرفتم جلوش مرغ عشق از لابه لای کاغذا یکی کشید بیرون دخترک ازش گرفت و داد دستم بگیر بخونش ازش گرفتم . با شاادی ازم خداحافظی کرد و رفت . منم کاغذ و همراه جعبه گذاشتم توکیفم و به سمت مغازه راه افتادم . سلامی دادمو وارد شدم . فروشنده که پسر قد بلند لاغر اندامی بود با چاپلوسی گفت: سلام خوش اومدین بفرمایید در خدمتم _اقا ببخشید یه گلاه گیس مردونه میخواستم دارید؟ پسر یه نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت: معمولا خانوما موهای بلندوهای لایت شده میپسندن میخواین نشونتون بدم؟ بیحوصله گفتم:اقا من مدل پسرونه و کوتاه میخوام دارید؟ اگه ندارید برم جای دیگه؟ پسر جا خورد وگفت: چرا عصبانی میشید خانم ؟ 2 تا دارم الان میارم رفت از بالای مغازه اوردشون _بفرمایید خدمت شما اتاق پرو اخر مغازست . کلاه ها روازش گرفتم و رفتم تو اتاقک پرو چراغ و زدم شالمو از سرم برداشتم موهای خرمایمو که تا زیر سر شونم میرسیدو با گیره های مخصوص جمع کردم کلاه اولی رو برداشتم رنگش مشکی پر کلاغی بود مدلشم تیفوسی گذاشتم سرم وقتی تو ایینه خودمو دیدم کلی خندم گرفت شدم عین جوجه تیغی . سریع درش اوردم و اون یکی که رنگش قهوه ای تیره بود و کمی بلند تر سرم گذاشتم . اره این طبیعی و قشنگ بود هیچکی نمیتونست حدس بزنه کلاه گیسه .فرقشو سمت کج مدل رپ شونه کردم بهم میومد انگار یه پسر واقعی شده بودم کاش موهای خودمو کوتاه میکردم دیگه این همه پول بی زبون و نمیدادم . اما نه دلم نمیاد مامانم عاشق موهام بود .حالا شاید یه وقت این کارم کردم اما حالا نه . چرا الکی موهامو کوتاه کنم اصلا از کجا معلوم منو استخدام کنن ؟ کلاه و در اوردم شالمو پوشیدمو اومدم بیرون . اینو میبرم اقا چند میشه؟ _مبارک باشه به شادی ازش استفاده کنید .قابل شما رو نداره باشه حالا؟ _ممنون چقدر بدم خدمتتون؟ _والا سی و پنج تومنه حالا شما سی تومن بدین . بیست و پنج تومن در اوردم گذاشتم رو پیشخون .با خوشحای پول و برداشت یهو گفت :ااا این که بیست و پنج خانم بخدا اینا رو خودمون بیستو شش میخریم . منم هزار دیگه در اوردم گذاشتم روش و گفتمک اینم بیست و شش نمیدین برم جای دیگه کلاه رو گذاشتم زمین خواستم برم که پسره دوباره گفت: خانوم شما چه زود جوش میارین بفرمایین مبارک باشه کلاه و به طرفم گرفته بود از دستش گرفتم بیرون اومدم به سمت خیابون راه افتادم . فقط باید بانداژ میخریدم اونم داروخونه سر کوچمون داشت . سوار خط 68 شدم و به سمت خونمون که تو خیابون جماران 1 بود رفتم. خداروشکر اتوبوس خلوت بود و من مجبور نشدم جامو به کسی بدم . هوا تاریک شده بود بارونم نم میبارید رفتم تو داروخونه 2 بسته بانداژ با پنسای مخصوصش گرفتم . خیالم راحت شد همه چیز واسه فردا محیا بود .رفتم خونه طبق معمول کسی نبود . عموی بدبختم تا اخرای شب مسافر کشی میکرد . زن عمو هم باز قهر کردهو خونه مادرش بود. مهرداد و مهران پسر عمو هام که 6 سالی از من بزرگتر بودن تو مغازه مکانیکی داییشون استا کار شده بودن وعموم وقت اومدن اونا رو میاورد . مهسا هم دختر عموم که 2سال کوچکتر از من بود چند ماهی از ازدواجش میگذشت .خونه خودشون بود. دلم ضعف میرفت همونجور رفتم تو اشپز خونه یه نیمرو درست کردم و خوردم سیر که شدم رفتم تو اتاقم که در واقع زیر زمین خونه عموم بود . جامو انداختمو لباساموعوض کردم و پریدم تو رختخوابم وای که بعد از اون همه پیاده روی حال خوبی میداد. کمی تو دشکم غلت زدم که یادم افتاد به فال حافظی که دخترک برام گرفته بود نیم خیز شدمو از تو کیفم کاغذ فال و بردااشتم اروم تا شو باز کردم که عشق اسان نمود الا یا ایها الساقی ادرکاسا ونا دلها که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها ببوی نافه کاخرصباران طره بگشاید زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم جرس فریاد میداردکه بر بندد محملها بمی سجاده رنگین گرت پیر مغیان گوید که سالک بیخیر نبود ز راه و رسم منزلها شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها همه کاررم زخودکامی ببد نامی کشید اخر نهان کی ماند ان رازی کز و سازند محف حضوری گرهمی خواهی ازوغایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الد نیا واهملها صاحب فال عشق در نظر اول سهل و اسان است. ولی درراه ان دشواریها ی زیادی وجود دارد . اما از این سختی ها نترس با صبر و توکل به خدای بزرگ رنج و محنت به پایان میرسد . دلم یه حال عجیبی شد این فال داشت بهم هشدار میداد کاری که میخواستم.بکنم به ظاهر اسون اما در عمل سخت و دشوار بود . اما نمیدونم چرا دلم میخواست واسه اولین بار تو زندگیم خطر کنم . فعلا خستم نمیتونم درست تصیم بگیرم فردا بهش فکر میکنم هنوز که چیزی معلوم نیست . بزار حالا من برم به اون ادرس ببینم چی میشه.شاید اصلا منو استخدام نکردن . شب خوش نیما خانم . هوا هنوز کامل روشن نشده بود که از خواب بیدار شدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد . گرمکن ورزشیمو انداختم رو سرم و به سمت دستشویی ته حیاط رفتم اخ که چه سرد بود هوا داشتم یخ میکردم . سریع کارمو کردم و دوییدم تو اتاقم. باید قبل از بیدار شدن عموم میرفتم .اما بهتر بود یه دوش میگرفتم ناسلامتی قرار بود برم مصاحبه . جلدی حوله و مسواکمو برداشتم دوییدم سمت حموم که کنار دستشویی بود از بس هوا یخ بود بی توجه در حموم و باز کردم و رفتم تو که یهو دیدم مهرداد داره خودشومیشوره تا منو دید دستشو گرفت جلوش و داد زد منم از ترس چشامو بستم و شروع کردم به جیغ زدن نفهمیدم چطور اومدم بیرون .از خجالت اب شدم اخه نیمای خر حواست کجا بود چرا یهو پریدی تو حموم تو که میدونی معمولا مهرداد صبحای زود میره حموم وای خدا حالا چه فکرا که پیش خودش نمیکنه . حوله و مسواکمم جا گذاشتم اااه. اصلا بیخیال حموم بهتره تا نیومده بیرون برم. در اتاقمو قفل کردم که کسی سر زده وارد نشه . لباسامو بیرون اوردم بانداژایی که خریده بودم برداشتمو مشغول مخفی کردن برامدگی های بدنم شدم . تا میتونستم سفت بستم تا صاف صاف بشه . پیرهن رکابی مردونه ای پوشیدم تا بانداژا معلوم نشه بعد پولیورو شلوار جین مردونه ای که خریده بودمو پوشیدم با این لباس ضخیم و گشاد خیالم راحت بود . حالا نوبت کلاه گیسم یود با دقت موهامو بستم و کلاه و روسرم گذاشتم .یه نگاه به خودم انداختم هیچ نشونی از نیمای قبل نبود . سریع مانتو و شالمو پوشیدم مدارکمو گذاشتم تو کیفمو چند تا از کارای نقاشی چهرمو برداشتم سریع از اتاقم زدم بیرون تا اومدم در و باز کنم یکی از پشت سر کیفمو گرفت و گفت: کله سحری کجا تشریف میبرین؟ با اکراه برگشتم رومنمیشد تو صورتش نگاه کنم . سر به زیر گفتم سسسسلام . مهراد با لحن شوخی گفت: علیکه سلام .خانوم خانوما میگم صبح به این زودی کجا میری؟ وقتی لحن اروم و شوخشو شنیدم خیالم یه کم راحت شد و گفتم : دارم میرم مصاحبه دعا کن قبول شم . مهردادگفت:ااا با اون دست گلی که چند دقیقه پیش به اب داری توقع دعا هم داری؟ خیلی پرویی بچه . یه عذر خواهی.یه چیزی . با دلخوری گفتم: تقصیر من نبود بخدا از بس هوا سرد بود بی توجه پریدم تو حموم. مهرداد با سوظن نگاهی بهم انداخت وگفت :عجبیعنی صدای ابم نشنیدی؟ سرم بالا اوردمو با چشای گشاد شدهاز ترس به صورت مردونه و جذابش زل زدمو گفتم :نه به خدا مهرداد .باور کن .اصلا متوجه نشدم. مهرداد که از قیافم خندش گرفته بود گفت:چیه حالا ؟ چرا قیافت عین بچه ترسو ها شده . نخواستم که اعدامت کنم . این بارو میبخشمت اما دفعه دیگه خواستی بری حموم اول در بزن بعد برو تو .حالام برو به کارت برس . با خوشحالی چشمی گفتم و در خونه رو باز کردم دستی ت دادم و گفتم از عمو هم خداحافظی کن بگو کار داشتم . مهرداد هم دستی ت دادو گفت: نیستش دیشب رفت حاج خانومو بیاره خودشم موندگار شد برو به سلامت. صلواتی فرستادمو اولین قدمو تو جاده پر پیچ وخمی که انتخاب کرده بودم گذاشتم. تو واحد مرتب دعا میخوندم بد جوری دلم شور میزد . یک ساعت بعد جلوی خونه ای بودم که ادرسش تو رومه بود . خونه نبود که قصر بود . در بزرگ یشمی با میله های طلایی بین دیوار خودنمایی میکرد .گلای پیچک سر تا سر دیوار خونه باغ و گرفته بود . اطراف و نگاه کردم پرنده پر نمیزد .سریع تو کنج دیوار قایم شدم و شال و مانتو همو در اوردم گذاشتم تو کوله پشتیم .کلاه گیسمو مرتب کردم . هوای خنک پاییزی صورتمو نوازش میداد . یه نفس عمیق کشیدم اروم زنگ خونه رو که تصویری هم بود زدم. منتظر موندم تا اینکه بعد از چند دقیقه صدای خشن مردونه ای گفت: بفرمایید. نزدیک بود خودمو ببازم . اما به خودم گفتم نترس کمی صدامو کلفت کردم : ببخشید ,بخاطر اگهی توی رومه مزاحمتون شدم . بی کلامی در گشوده شد . با احتیاط در سنگین اهنی روبه عقب هل دادم . یه لحظه از زیبایی اونجا نفسم بند اومد . بید های مجنون دوطرف جاده سنگفرش شده قهوه ای تا کنار ساختمان زرد رنگ اخرایی که بی شباهت به قصر های زیبای یونانی نبود ادامه داشت. محوطه اطراف چمن های مخملی سبز رنگ احاطه کرده و بوته های بنفشه و گلایی که حتی تو عمرم ندیده بودم گوشه وکنار باغ به شکلای زیبایی زینت بخش باغ بود . به ارومی قدم روی سنگفرش گذاشتم و به جلو پیش رفتم . حوض بزرگی به شکل ابگیر جلوی ساختمان بود که وسط ان پیکر خدای جنگ یونان سوار بر ارابه ای که دو اسب ان را به طرز جالبی میکشید قرار داشت . چه خونه عجیبی .معلوم بود که صاحب خونه عاشق ودلباخته فرهنگ یونان بود .اخه یه شعرم به زبون یونانی با ترجمه فارسی به صورت کتیبه رو ستونی که مجسمه روش قرار داشت نوشته شده بود . من تورا می شناسم از تیغه هراس انگیز شمشیرت من تورا می شناسم از چشمانت که جهان را شتابناک نگاه می کند بر خواسته از استخوان ها یک اثر مقدس یونانی وشجاع چون باستانیان درود بر آزادی،درود آنجا که شما زندگی می کنید با دردی جانگاه در وجودتان در انتظار آوایی هستید که شمارا بخواند((دوباره برخیزید)) آن روز دیر زمانی بود که به تاخیر افتاده بود گویی کفن شده بود زیرا ترس مارا وحشت زده وبندگی کمرمان را خم کرده بود. شما که از غم و غصه تحقیر شده بودید سرتان را به زیر انداختید مثل فقیران از در گاه رانده مثل کسانی که زندگیشان سراسر مصیبت است آری،اماامروز هر پسر یونانی با قدرت وپایداری تزل ناپذیر می جنگد بدون خستگی در جستجو مرگ یا پیروزی "دیونیسیوس سولوموس،شاعر مشهور یونانی" وای خدا گلای نیلوفر طبیعی رو ابگیر شناور بودن باورم نمیشد چطور این گلو رو تو این فصل سال پرورش داده بودند. همیشه ارزوم بود این گل مرداب و از نزدیک ببینم . اینقدر غرق تماشای اطراف بودم که یادم رفت واسه چه کاری اونجا بودم. تو عالم رویا بودم که صدای خرناسی از پشت سرم شنیدم . برگشتم از ترس قلبم اومد تو دهنم این دیگه چی بود . یه سگ سیاه که قدش تا زیر گردنم میرسید داشت بهم نزدیک میشد . نفهمیدم چطور فرار کردم فقط یادمه سگه با صدای وحشتناکی پارس میکرد و دنبالم میومد اخرشم با یه خیز خودشو به من رسوند و کیفمو به دندونای درشتش گرفت وکشید . میخواستم جیغ بزنم اما نه باید عین یه مرد رفتار میکردم . کیفمو ول کردم و دوباره دوییدم که باز دنبالم اومد از پشت پرید روم خدای من مرگ و جلو چشمم دیدم. دستمو سپر صورتم کردم .درد بدی تو دستم پیچید دیگه نتونستم تحمل کنم با همه وجودم دادی زدم با همه قدرت پاهامو تو سینه جمع کردم با لگد محکمی سگ و از روم کنار زدم اما هنوز دستم لای دندونای تیزش بود که صدای سوتی اومد و سگ دست منو رها کردو به سمت دیگه ای رفت . رو زمین اقتاده بودم کیفم یه طرف دیگهاستین لباسم پاره و از جای دندونای سگه وحشی خون می اومد. مردی با شتاب به سمتم اومد و کمک کرد از زمین بلند شم . بعد با لحن پر اضطرابی گفت: حالتون خوبه اقا ؟ نگاه پر تمسخری به قیافه مرد که معلوم بود از خدمتکارای اونجاست انداختمو گفتم : اگه این دست اش و لاش و در نظر نگیریم اره خوبم. مرد کیفمو از زمین برداشت و گفت : واقعا متاسفام اما تازی تا حالا به هیچ مردی حمله نکرده بود . با این حرف مرد قلبم تند زد . منظورش چی بود که به هچ مردی ؟ یعنی به حمله میکرد؟ با لکنته زبون گفتم: چچطور مگه؟ . خواست جواب سوالمو بده که دستا ش از بازو هام شل شد و ایستاد . مسیر نگاهشوگرفتمودیدم پیرمردی با چهره عبوس بالای پله های عمارت ایستاده وما رو تماشا میکنه . پیرمرد با صدای سردی گفت: احمد برو تازی رو ببند .غذاشو هم بده من ایشون و راهنمایی میکنم . مرد بلافاصله کیفمو رو شونم گذاشت ورفت و من به سختی از پله ها بالا رفتم . پیرمرد جلوتر ازمن به سمت در بزرگ سفید رنگ با نقشهای طلایی رفت وان را باز کرد من هم پشت سرش وارد شدم. از عظمت اونجا دردمو از یاد بردم خدایا این ادم چه کاره بود که همچین قصر باشکوهی واسه خودش ساخته یود . زمین از سنگ مرمر سفید پوشیده براق و خیره کننده بود . قالیچه های ابریشمی قرمز میون اون سفیدی جلویی خاص داشت . تمام پله ها و نردهاشم از همون جنس به زیبایی تراش خورده بودند. عمارت به حالت گرد بود .ستون هایی به شکل مجسمه نیمه عریان مرد سنگینی عمارت رو به دوش میکشیدند . ظروف قدیمی و تابلوهای زیبا درگوشه وکنار سالن به چشم میخورد . با سرفه پیرمرد به خودم اومدم . _اگه اجازه میفرمایید زخم دستتون و پانسمان کنم اقا پسر خونتون داره زمین و کثیف میکنه. از نیش کلام پیرمرد لجم گرفت انگار نه انگار که سگ وحشیشون این بلا رو سر من اورده بود. حیف که نمیتونستم جوابشو بدم وگرنه بد حال این عصا قورت داده رومیگرفتم. با اکراه باند و ازش گرفتم و گفتم: ممنون خودم انجام میدم. بیتفاوت از کنارم گذشت و گفت از این طرف بیاید. همونطور که به سختی دستمال و رو زخمم میبستم دنبالش رفتم . در اتاقی رو باز کرد که به همون زیبایی سالن تزیین شده بود . پیرمرد با لحن قبلیش گفت: همینجا منتظر باشید تا نوبتتون بشه.شما اخرین نفر هستید. گفتم:مگه کس دیگه ای هم هست؟ پیرمرد با دست به انتهای اتاق اشاه کرد . ای داد بیداد ده بیست نفر کلافه و منتظر ایستاده بودند . منو بگو که فکر کردم اولین نفرم . پس از من زرنگ ترم بود . ترجیح دادم نزدیک نرم از همون فاصله زیر نظرشون گرفتم . اکثرشون کت وشلواری بودن چند تایی هم مثل من تیپ اسپرت پوشیده بودند . گوشه ای نشستم و چشم به اطراف دوختم .باید همه زوایای این عمارت رو به خاطر می سپوردم شاید دیگه هیچ وقت همچین جایی رو تو زندگیم نمیدیدم. سفالینه های قدیمی که من فقط تو کتابای هنرم دیده بودم تو کمد بزرگ شیشه ای گوشه از اتاق خودنمایی میکرد بی توجه به دیگران بلند شدم و مقابلش ایستادم . اونقدر زیبا روی سفالینه ها کنده کاری شده بود که دلم میخواست از نزدیک لمسشون کنم . اما حصار شیشه ای مانع این کار بود . نمیدونم چقدر گذشت که حضور پیرمرد و کنارم حس کردم . _نوبت شماست اقا از این طرف دل از اون اشیا قدیمی زیبا کندم و دنیال پیرمرد عبوس راه افتادم . از پله های مرمر بالا رفتیم وارد راه رویی شدیم که از همون قالیچه ها توش پهن بود . مقابل در بزرگ سفیدی ایستاد و گفت: بفرمایید اقا منتظر شما هستند. کیفمو رو کولم جابجا کردمو دستی به کلاه موییم کشیدم با اضطراب به ارومی وارد شدم . مثل رویا میمونست همه اشیا اتاق ترکیبی از رنگ سفید و طلایی بود. میز ,مبلمان ,پرده ها و حتی فرش روی زمین . صدای خشک و رسمی گفت: بیاید نزدیک تر . به جانب صدا برگشتم . مردی حدودا سی ساله با پوست برنز وابروان کشیده مشکی به رنگ موهای ش که مدل رپ رو پیشونی بلندش ریخته بود با چشمانی درشت قهوه ای اما سرد و بی روح و بینی کشیده ولب های برجسته پوشیده در کت و شلوار سفید فرو رفته در مبلی به همان رنگ نظاره گر من بود . احساس کردم مسخ شدم . به سختی به سمتش رفتم و در مقابلش کنار مبل سفید رنگ ایستادم و اهسته سلام کردم. باهمون لحن جوابمو داد و گفت : بهداد هستم منم گفتم: وحدانی هستم با نگاه سردش وراندازم کرد و گفت :لطفا بشینید. کمی صدامو کلفت کردمو گفتم: میترسم مبلتون کثیف شه اخه و اشاره ای به لباسامو دستمال خونی روی دستم کردم . باز نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: نمیخواد نگران مبلمان باشید . در جریان اتفاقی که واستون افتاد هستم . بفرمایید. همونطور که رو مبل نشستم تو دلم گفتم چه متکبر نه یه عذر خواهی نه چیزی.نوکراشم به خودش رفتن . _روزمه تون رو بدید ببینم. سریع مدارک شناسایی و مدرک لیسانسمو بیرون اوردم ومقابلش گرفتم. _بفرمایید اونا رو ازم گرفت ومشغول برسی شد . همونطور که سرش پایین بود متوجه اخمی که بین ابروهاش پدید اومده بود شدم . سرشو اورد بالا و با نگاه خشنی بهم گفت: اقای محترم منو دست انداختین . با اضطراب گفتم چطور مگه؟ همونطور که پروندمو انداخت رو میز از رو مبل بلند شد و گفت: چشماتون سالمه؟ با تعجب گفتم :اره چطور؟ کلافه دستی تو موهاش کشیدو گفت: نه نیست .اگه سالم بود میدیدن که تو اگهی ما نوشته لیسانس روانشناسی نه نقاشی مقابلش ایستادم تا زیر گردنش میرسیدم با همون لحن خودش گفتم : اتفاقا دیدم چه مدرکی میخواین اما گفتم شانسمو امتحان کنم لازم نیست که حتما مدرک روانشناسی داشته باشی که بفهمی یه بچه از زندگی چی میخواد یا باید چه طور یه بچه رو درست تربیت کرد. تو این کار فقط تجربه لازمه که اونم من دارم . بهداد از دیدن حالت من لبخند تمسخر امیزی زد و دوباره رو مبل نشست . پیپ سفید ی از جیب کتش بیرون اورد روشن کرد . من که غرورمو له شده میدیدم مدارکمو از رو میز با خشونت برداشتم خواستم کیفمو بردارم برم که صداشوشنیدم : تو به عنوان یه مرد از بچه ها چی میدونی که اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟ کمی اروم شدم نفس عمیقی کشیدمو گفتم : یه بچه خواسته زیادی از این زندگی نداره فقط یه نفرو میخواد که با همه وجود بهش محبت کنه و باعث شادی کودکانش بشه. چیزی نگفت ساکت در حالی که داشت پیپشو میکشید گفت:خوب حالا تو چطور میخوای باعث شادی اون بشی؟ نمیدونستم چی باید بگم . مکثی کردمو گفتم: من تو این عمر کوتاهی که از خدا گرفتم تجربه های زیادی بدست اوردم که با زبون نمیشه اونا رو ابراز کرد . درسته که من رشته ام نقاشیه اما میدونم که با استفاده از دنیای پر نقش ونگار نقاشی میتونم دنیای شادی واسهفرزندتون بسازم . من حتی تو زمینه موسیقی هم سررشته دارم کتابای روانشنای رو هم اگه لازم باشه مطالعه میکنم تا بتونم بیشتر به شما کمک کنم . بهداد دود پیپشو به صورت حلقه ای به اسمون داد وگفت: هدفت از انتخاب این شغل چیه؟ باید راستشو میگفتم : من وقتی 6 سالم بود پدر و مادرمو تو زله رودبار از دست دادم .سرپرستی منو عموم به عهده گرفت . از اونوقت تا به الان سعی کردم رو پای خودم بایستم و زیر دین کسی نمونم . الانم بخاطر اینکه میخوام مستقل بشم و شغلی هم مرتبط با رشتم پیدا نکردم اینجا اومدم . بهداد دستشوبه سمتم دراز کرد خواست دوباره مدارکمو بینه. مدارک و دادم بهش. با صدای بلند گفت: اقای نیما وحدانی معدلت چند بوده؟ با افتخار گفتم : 19 مرد سری به نشانه تعجب تکان دادو گفت: بچه درسخونی هم بودی . دیدم ارشیو تو دستت بود کاراتو اوردی؟ با خوشحالی گفتم بله میخواید ببینید ؟ باز سرشو ت داد . با عجله کیف ارشیوم رو مقابلش باز کردم به قیافش نگاه کردم موج تحسین تو چشماش دیده میشد اما چیزی نمیگفت. با دقت داشت به پرتره هایی که از مجسمه ها وچند منظره از دریا و جنگل زده بودم نگاه میکرد . وقتی تموم شد گفت به تقدیر اعتقاد داری؟ کمی مکث کردم نمیدونستم چه منظوری داره ؟ گفتم اره من خودمو مدتهاست به دست تقدیر سپردم . همون طور که نشسته بود دو تا دستشو بهم زد تو یه چشم بهم زدن پیرمرد عبوس ظاهر شد . رو کرد به منو گفت: با ادوارد برو پیش مانی ببینم پسرم تقدیرتو چطور ورق میزنه . از خوشحالی قند تودلم اب شد این حرف یعنی که منو قبول کرده بود . از بین نقاشی هام پرتره ای که از مجسمه یونانی زده بودمو برداشت وگفت اینوواسه کلکسیونم لازم دارم . با اینکه خیلی اون پرتره رو دوست داشتم گفتم قابل شما رو نداره اگه دوست دارید تمام پرتره ها رو برارید . با سردی گفت : نه همین کافیه وبه سمت کمد شیشه ای رفت که از سفالینه و مجسمه پر بود . وسایلمو جمع کردم خداحافظی گفتم و همراه ادوارد به سمت اتاق مانی راه افتادم . چند راهرو پشت سر گذاشتیم تا اینکه برخلاف قبل جلوی در بزرگ مشکی با رگه های سفید متوقف شدیم .جالب بود همه درها به جز این یکی سفید بود . از همینجا پی به شخصیت متضاد مانی با پدرش شدم . ادوارد رفت منم اروم ضربه ای به در زدم . صدایی نیومد . دوباره این کارو کردم بازم جوابی نشنیدم . با خودم در گیر بودم که ایا برم تو یا نرم . سریع درو باز کردم و وارد شدم تمام دیوار و وسایل اتاق ترکیبی از رنگ سیاه و سفید بود به محض عقب رفتن در یه سطل اب یخ رو سرم خالی شد شکه شدم همونجا تو دهانه در ایستادم . صدای خنده ریزی به گوشم خورد چشمامو اروم باز کردم . اما کسی نبود . فهمیدم که میخواد قایم باشک بازی کنه . طوری که بشنوه گفتم میخوای بازی کنی؟ باشه قبول ولی یه شرط داره . با خنده ریزی گفت: چه شرطی؟ گفتم: اگه تو ده شماره پیدات کردم قبول کنی پرستارت بشم . گفت : بشمار. گفتم چشم. یک در کمدو که نصفش سیاه بود نصفش سفید باز کردم اما نبود . _دوزیر میز کامپیوترش نگاه کردم _سه . زیر تختشو دیدم اونجا هم نبود . _چهار نمیدونستم دیگه کجا رو بگردم . _ پنج صندلی رو گذاشتم رفتم روش در کمد بالایی رو باز کردم .خبری نبود . _شش زمان داشت از دستم میرفت . فکر نمیکردم این قدر زبل باشه . _هفت.یعنی این شیطونک کجا میتونست باشه ؟ _هشتپنجره اتاقش باز بود حتما بیرون پنجره بود . _نه دوییدم سمت پنجره سرمو بیرون کردم دیدمش _ده. داد زدم دیدمت . دیدمت . پسری حدودا نه ساله با موهای بلوند و پوستی به سفیدی برف با چشمانی به رنگ دریا جیغی از سر شادی وهیجان کشید و گفت قبول نیست باید بیای منو بگیری تا پرستارم بشی . وای خدا باورم نمیشد اینقدر شیطون باشه داشت تو اون ارتفاع سبکبال رو تیغه اضافه که شبیه طاقچه باریکی بصورت ماریچ دور تا دور عمارتو گرفته بود راه میرفت . هوا هم ابری بود و باد بدی شروع به وزیدن کرده بود . داد زدم مانی پسر خوب برگرد . خدایی نکرده میافتی دستو پات میشکنه ها. خندید و گفت: نترس من حرفه ایم تو یه فکری به حال خودت کن که قراره منو بگیری اینو گفت و سرعتشو بیشتر کرد . ای خدا چه غلطی کردما . اگه می افتاد جواب این بابای گنده دماغشو چی بدادم بسم الله گفتمو از پنجره رفتم بالا جرات اینکه پایینو نگاه کنم نداشتم . چسبیدم به دیوار و اروم اروم پامو کشیدم جلو از خودم خندم گرفت داشتم عین حون میخزیدم جلو . مانی که منو تو اون وضع دید زد زیر خنده و گفت : اره بیا .اون پرستار قبلیم از همین بالا افتاد گردنش شکست . ای خدا گیر چه جونوری افتاده بودم پس قاتلم بود . دیگه چیزی نمونده بود بهش برسم که بارون گرفت اونم چه بارونی . از ترس اینکه کلاه گیسمو باد نبره کلاه سویشرتمو که پوشیده بودم با بدبختی انداختم رو سرم و بندشو محکم بستم . با فشاری که به دستم اوردم دوباره بد جوری درد گرفت و خونریزی کرد . نمیدونم این بچه چطور با سرعت رو این لبه نازک راه میرفت . هراز گاهی برمیگشت ببینه من تو چه وضعیم وقتی دید بهش نزدیک شدم بازم سرعت گرفت و گفت: اگه تونستی منو بگیری تمام هیکلش خیش اب شده بود اما عین خیالشم نبود . سعی کردم تندتر حرکت کنم . چند قدم دیگه بیشتر نمونده بود بگیرمش که دیدم پاش لیز خورد نزدیک بود پرت شه پایین. .با یه دست حفاظ پنجره ا ی که کنارم بود گرفتم و دست دیگمو حلقه کردم دور کمرش و بین زمین و اسمون نگه داشتم . مانی با چشای دریای رنگش که از ترس گشاد شده بود تو چشمام نگاه میکردو هی میگفت : نذار بیفتم تو رو خدا . منو ببخش قول میدم بذارم پرستارم بشی .فقط نذار بیفتم خواهش میکنم دارم میفتم منو محکم بگیر . سعی کردم بکشمش بالا اما مانی سنگینتر از اون چیزی بود که فکر میکردم .دستم به شدت داشت ازش خون میومدو از درد میسوخت بارونم محکم به صورتم سیلی میزد . مانی با گریه التماس میکرد . خدایا کمکم کن . چند ثانیه مثل چند ساعت گذشت .همه قدرتمو جمع کردموکه اونو با یه حرکت بکشم بالا . با فریادی از ته دل گفتم یا ااااااااخخخخخدددداااااااا اااا و اونو همه قدرتی که برام مونده بود کشیدم بالا و گرفتم تو بغلم . هردوموبی رمق رو اون طاقچه باریک فرو رفته تو بغل هم نشسته بودیم که صدای پارس تازی به گوش رسید . ادوارد چتر به دست از عمارت بیرون اومد و داشت به سمت تازی میرفت که مانی داد زد ادوارد .ادوارد بیا کمکمون کن . پیرمرد لحظه ای ایستاد اطراف رو نگاه کرد اما ما رو ندید . دوباره اومد بره که مانی داد زد : ادوارد مگه با تو نیستم بیا کمک من این بالا همون جای همیشگی پیرمرد لحظهای سرشو بالا کرد و ما رو تو اون وضعیت دید . خونسرد گفت : نگران نباشید اقا الان احمدو میفرستم بیاد . و سریع به داخل عمارت رفت . چند دقیقه بیشتر نگذشت که احمد از اون سمت باغ نردبون به دست به سمت ما اومد . داشتم مانی رو از نردبون میفرستادم پایین که دیدم اقای بهداد با اون هیبت و صلابت سراسیمه به سمتمون اومد وادواردم چتر به دست دنبالش میدوید . دستم زیر خون بود چشام دیگه درست نمیدید قدم رو نردبون گذاشتم مانی رو دیدم که با چشمای گریون تو بغل پدرش بود و بهداد داشت اونو سرزنش میکرد . یه لحظه چشمام سیاهی رفت و پام از رو نردبون لیز خورد احساس کردم به سرعت دارم به پایین سقوط میکنم . یادم افتاد به حرف مانی که گفته بود پرستار قبلیشم از همین بالا افتاده و گردنش شکسته بود . لحظه ای دلم به حال خودم سوخت . کاش حداقل چند ماهی از کارمیگذشت بعد به دست این وروجک کشته میشدم . قطره های بارونم بی محابا به سرو صورتم میخورد وبلاخره افتادم اما نه رو زمین بلکه تو بغل گرم ومحکم اقای بهداد . صدای پر اضطرابشو شنیدم که میگفت : اقای وحدانی چشماتونو باز کنید اقای وحدانی ادوارد زنگ بزن ارژانس بیاد بدو . تا اسم ارژانس اومد با زور چشماموباز کردم اگه دکتر میومد لومیرفتم. نباید رشته هام پمبه میشد . با صدای ضعیفی گفتم : نه.اورژانس نمیخواد من خوبم و سعی کردم از تو بغل بهداد بیام بیرون . بهداد نفس عمیقی کشید و گفت : حالتون خوبه اقای وحدانی ؟ به سختی رو پام ایستادم و گفتم :بله .که باز تعادلم بهم خورد و نزدیک بود بیفتم که این بار مانی با اون جثه کوچیکش منو گرفت وگفت: بابا دستش خیلی خون اومده باید زخمشو ببندیم . بهداد با چشمای نگران منو نگاه کرد و گفت الان میگم یه دکتر بیاد ببینتش . با شنیدن اسم دکتر باز وحشت زده گفتم: نه دکتر نمیخوام . بهداد اما با خشونت گفت : مگه میشه اقا با این خونی که ازت رفته حتما باید یه دکتر ببینتت. باکمک احمد منو به اتاق مانی روفتم و تو تخت سفید و مشکی مانی دراز کشیدم . هرکی واسه کاری رفت .من موندمو مانی . وقتی تنها شدیم گفتم : فکر کنم از این شیطونیا زیاد میکنی که کسی تعجب نکرد نه؟ مانی با لحن بچگونه ای گفت : این عادی ترین کارمه . گفتم: پس خدا غیرعادیش بخیر کنه یه دفعه مانی اومد جلو و با لبای خوش حالتش گونمو بوسید و با دست کوچیکش گره کلاهمو باز کرد و شروع کرد کلاگیسمو مرتب کردن . با لحن غمگین و عجیبی گفت : تو بوی مامانمو میدی . حتی مثل اون بغلم کردی . کمی ترسیدم نکنه چیزی فهمیده بود . گفتم : خوب همه وقتی میترسن همینجوری همدیگه رو بغل میکنن . با همون نگاه گفت : اما هیچ کس غیر مامانم و تو منو اینجوری بغل نکرده بود حتی بابام . کمی خیالم راحت شد وگفتم : مردا بخاطر غرورشون هیچ وقت نمیتونن درست ابراز محبت کنن. مانی با نگاه پرسشگری گفت : پس چرا تو مثل بقیه مردا نیستی؟ خاک تو سرم خودم داشتم خودمو لو میدادم اومدم جوابشو بدم که در باز شد و اقای بهداد همراه مردی میانسال وارد شد . مشخص بود دکتر خوانوادگیشونه . پیررمرد سریع کیفشو باز کردو اومد سمت من . سلامی گفتم که با گرممی جوابمو داد . گوشی معاینشو از زیر لباس رو قلبم گذاشت . نبضمو گرفت بعد بانداژخونی رو از دستم برداشت و شروع به استیریل زخمم کرد . امپولی از کیفش در اورد و هواگیری کرد خواست بزنه تو دستم که سریع دستمو جمع کردموگفتم : دکتر امپول نه. پیرمرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: نگو که مثل بچه ها از امپول میترسی . گفتم : اتفاقا چرا از تنها چیزی که تو زندگیم ازش ترسیدم امپول بوده . مانی با شادی خندید لبخند محوی رو لبای اقای بهداد بود . دکتر به زور میخواست امپول و به دستم بزنه و هی میگفت :نمیشه اینو نزنی اخه سگ گازت گرفته شاید کزاز بگیری . از من نه از اون که اره باید بزنی مانی اومد نشست رو سینم و محکم دستمو گرفت وگفت: بزن دکتر من گرفتمش. بعد مثلا میخواست حواس منو پرت کنه گفت: اسمت چیه پرستار ؟ از لحنش خندم گرفت و گفتم : نیما بهداد دیگه داشت به وضوح میخندید که موبایلش زنگ زد عذرخواهی کرد و رفت بیرون. تو همین حین سوزش شدیدی تو دستم حس کردم . اخ که چه دردی داشت امپول .از بچگی ازش متنفر بودم . دلم میخواست عین بچه ها بزنم زیر گریه . وقتی تموم شد مانی خندون با یه جست از روم پرید پایین و گفت دیدی درد نداشت نیمایی. اشک از گوشه چشمم اومد پایین و گفتم اره اصلا درد نداشت. دکتر با دیدن اشکم لبخندی زد و گفت : از سن شما بعید دخترم حالا اون دستتو بده فشارتو بگیرم . شکه شده بودم به مانی نگاه کردم . چشای ابیش برق عجیبی میزد با لبخند موذی گفت: دیدی گفتم مثل مامانم بغلم کردی . نمیدونستم چی بگم فقط با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم : خواهش میکنم نذار پدرت بفهمه . مطمئن باش الان بی سرو صدا میرم . مانی اومد جلو و همون لحن کودکانش گفت: نمیزارم بری مگه شرطمون یادت رفت؟ خواهش میکنم .بخدا به بابایی چیزی نمیگم . دکتر متعجب از حرف مانی و من گفت : چیو نباید سیاوش بفهمه؟ سرمو انداختم پایین و اهسته گفتم : که من یه دخترم . دکتر سری ت دادو گفت: عجب پس بگو چرا این تیپ پسرونه رو زدی. واسه اگهی خودتو این شکل کرده بودی؟ مانی با التماس گوشه کت دکتر و گرفته بود و میگفت: اقا کیوانی تو رو خدا به بابایی چیزی نگو . بزار نیمایی پرستارم بمونه . دلم از التماسای مانی کباب شد ببین این بچه چقدر کمبود محبت داشت که بخاطر یه اغوش پر مهر اینطور واسه خاطر من غریبه خواهش و تمنا میکرد . پیرمرد دست پر مهری رو سر مانی کشید و گفت : باشه پسرم من چیزی نمیگم .اما این چیزی نیست که پدرت نفهمه دیر یا زود متوجه میشه . مانی باز ملتمس گفت: تو چیزی نگو اقا کیوانی من و نیمایی یه کاری میکنیم بابام نفهمه . دکتر با لبخند پر مهری گفت: چشم مانی جان . این تو اینم نیماییت ببینم ببینم چی کار میکنید . هر وقتم کمک خواستید رو من حساب کنید . با نگاه قدر شناسانه ای به دکتر نگاه کردم و گفتم : نمیدونم با چه زبونی از شما تشکر کنم . یک دنیا ازتون ممنونم . من خیلی به این کار احتیاج دارم وگرنه ادم حقه بازی نیستم به خدا . پیرمرد همونطورمهربون نگام کرد و گفت : تو رو به تقدیرت میسپارم دخترم شاید تو بتونی سیاوشو برگردونی به قبل . رفت به سمت کیفشو وسایلشو جمع کرد . از حرفش سر در نیاوردم گفتم : منظورتون چی بود دکتر . گفت: خودت کم کم میفهمی دخترم .و از تاق بیرون رفت . تا تنها شدیم مانی باز اومد جلو و گونمو بوسیدو دستاشو از هم باز کرد و گفت : نیمایی میشه دوباره مثل مامانم بغلم کنی ؟ پرسیدم: مانی چرا از فعل گذشته واسه مادرت استفاده میکنی؟ مگه مادرت کجاست؟ بغض راهگلوشو بست وگفت:. وقتی من پنج سالم بود مرد. از این حرفش دلم لرزید دستامو از هم باز کردم واونو تو بغل گرفتم و گذاشتم گوشه ای از خلا محبتشو پر کنه . طرفای ساعت پنج بعد از ظهر بود که با کلی قول به مانی که فردا صبح زود برمیگردم از اون عمارت بیروم اومدم. وقتی پیش بهداد رفتم واسه کسب اجازه بد جوری حالمو گرفت . با خودم گفتم حالا کلی ازم تشکر میکنه که جون پسر یکی یدونشو نجات دادم . اما زهی خیال باطل زل زد تو چشامو با لحن خشک و سردی که ادم مور مورش میشد گفت: اقای وحدانی , از شما با اون حرفایی که زدید انتظار نداشتم این مسخره بازی رو در بیارید . حسابی جا خورده بودم متعجب گفتم : ببخشید متوجه منظورتون نشدم اقای بهداد. با تمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت: بهتون نمیاد دیر فهم باشید . منظورم واضحه چرا مانی رو تو این کار خطرناک همراهی کردید ؟ اگه دنبالش نمیرفتید این اتفاق نمی افتاد . دلم میخواست یه حرف گنده نثارش کنم اما حیف که محتاج این کار لعنتی بودم . منتظر گفت: چرا جواب نمیدید؟ در حالی که به سختی خودمو کنترل کرده بودم گفتم: حق با شماست . من نمیدونستم که با این کار مانی ترغیب میشه . مطمئن باشید از این به بعد همچین اشتباهی از من سر نمیزنه . بهداد که انگار منتظر یه بحث و توجیه از طرف من بود . با گفته من که حق رو به اون داده بودم سگرمه هاش کمی از هم باز شد و گفت: فردا صبح زود اینجا باشید مانی صبح باید بره مدرسه شما هم همراهیش میکنید گویا باز شیطونی کرده منو خواستن . صبح قبل از رفتن بیاید چکی بهتون بدم که به مدیر مدرسش بدید . گفتم: چشم فردا ساعت 7 اینجا هستم . امری نیست ؟ بهداد متکبرانه سری تکان داد که یعنی نه.و با دست به سمت در اشاره کرد که منظورشو خوب فهمیدم . تازه متوجه شدم چرا مانی اینطوری شده بود . با این کاراش میخواست توجه پدرشو جلب کنه اما این بهداد اصلا تو این باغا نبود . با خودم گفتم باید این مرد از خود راضی رو ادب کنم . اما حالا وقتش نبود . باید خوب اعتمادشو جلب میکردم بعد . داشتم از در خارج میشدم که صداشو شنیدم: ضمنا اقای وحدانی ممبعد دیگه با این تیپ سر کار حاضر نشید .به این ادرس برید و چند دست کت و شلوار اسپرت و مجلسی بگیرید این مبلغم فعلا پیشتون باشه تا سر ماه باز پرداخت کنم . چشام ازدیدن تراول ها برق زد فکر نمیکردم حقوقمو جلو جلو بهم بده . با تعارف گفتم: بزارید حالا یک ماهی بگذره ببینید از کارمن راضی هستید بعد . باز سگرمه هاش تو هم رفت و گفت: بهتره تعارف و بزارید کنار اقای وحدانی من از تعارف کردن متنفرم . بگیرید فردا هم هفت اینجا باشید . بی هیچ حرفی پولو گرفتم و بیرون اومدم . احساس حقارت میکردم . یه لحظه به سرم زد که پولا رو پرت کنم تو صورتشو خودمو از این ذلت نجات بدم .اما یاد چهره به غم نشسته مانی پشیمونم کرد . کلی راه رفتم تا خودمو به ایستگاه رسوندم . منتظر خط شدم . به ادرسی که بهم داده بود نگاه کردم اوه اقا از کجا خرید میکرد . ستار خان بوتیک الیزه .که گرونترین وخوش د

  

http://farzadshafiyi.blogfa.com 

دوستان فرزاد شفیعی کنارسری هستم از  م نجف آباد اصفهان. و این داستان کوتاه رو از پیج واقعی شهروزبراری صیقلانی کپی کردم. در ستون  چرکنویس های فراموش شده بود. خودم ک خیلی خوشم اومد ،اما  افسوس خوردم ، ک چرا چنین اثری رو در ستون چرکنویس گذاشته.  


     

پسرکی درون آیینه ی تَرَک خورده و مات ، خیره به من مبهوت ماند ، پس از مرگ پدر مرغ عشق درون قفس دیگر نخواند ، همین پسرک خیس و مغرور بود که به من پیشنهادی بی عقلانه داد، و من نیز سراسر احساس ، مجذوب طرز نگرشش بودم ، بی آنکه منطق را در نظر بگیرم چشم و گوش بسته پذیرفتم ، و او نیز همراهم آمده بود و با کمی فاصله در جایی از همان اطراف ، پنهانی ناظر بود و بی وقفه زیر گوشم میگفت: تردید نکن ، اسارت پرنده ی عاشق پیشه در قفس زنگارزده گناهی ست که به سرشت پاکمان نمی آید، و پیش برو، یک قدم جلو تر ، درب قفس را بگشا ، و بگذار آزاد شود ، آنگاه لکه ی سیاهی که بر پیکره ی زلال وجدانت سنگینی میکند محو خواهد شد . 

من یک قدم پیش از قفس ایستاده بودم و به اینکه این پردنه ی قفسی ، عادت دارد به بی کسی می اندیشیدم ، که او از چشمه ی باریک اثیری ام درون کالبدم حلول کرده و با صدای بیصدا نجوای خاموشی را در وجودم زمزمه میکرد، تکرار پشت تکرار ، او عاقبت مجابم کرد ، و تا به خودم آمدم دریافتم که کار از کارر گذشته و درب قفس باز ، قفس خالی ست .   

هنوز هم دقیق نمیدانم که کدامیک از ما درب را گشود تا پرنده ی آوازه خوان با رنگ زرد کعربایی پر هایش بگریزد . ، شاید خودم؟. شاید خودش، شاید خودمان !. 

هرچه باشد در نتیجه ی معادله توفیقی ندارد زیرا پرنده ی آوازه خوان تا وقتی که حبس در قفس بود زیبا بود ، کنارم بود ، زنده بودنش مستند بود، اما حال نمیدانم کجاست ، دانه دارد؟! آب چطور؟. نگرانم ؟ زیرا تنها آب چای خانه ی ما بود که عطشش را سیراب مینمود ، تنها دانه های مرغوب بقال سرکوچه ی بن بست مان بود که درونش شاهدانه قاطی داشت . از همه پر رنگ تر انکه پس از رفتن از قفس او تنهاترین است ، زیرا او با درون قفس تنها نبود ، و به خیالش یکی همچون خودش نیز بود که تمام رفتارهایش را مو به مو تقلید کند ، او ساعتها خیره به دوستی خیالی به تصویر خویشتن خویش در آیینه ی کوچک شکسته می ماند ، و از تصویر غمناکش غمگین تر میشد، از شادی او شادمان تر میشد، ولی اکنون او مانده و پهنه ی بی انتهای آسمانی برهوت . پرنده ی آوازه خوان با تصویرش در آیینه ی کوچک و شکسته ی پشت میله های قفس دوست بود ، اما به محض یافتن دریچه ای در چهار کنج قفس ، همه ی گذشته اش را فراموش کرد و به سوی آینده ی نامعلوم گریخت . او حتی لحظه ای را برای تصمیم گیری بین ماندن و رفتن تلف نکرد و در گستره ی بی ترحم آسمانی نیلگون پر گشوده و محو شد. او چه راحت دوستش را فراموش کرد، او چه راحت دل برید

 

من دوره ی شش ماهه ی ایمنی درمانی را برای درمان تومورهای مغزی قسمت آیینه ای دو نیم کره ی مغزم طی نمودم . 

من ساک کوچکم را برای سفری درمانی بسته ام ، عازم دیار غربتم ، از جبر وجود تومورهای خوش خیم مغزی ،ناچار تن به ایمنی درمانی داده ام تا بین بد و بدتر ، گزینه ی بهترینش را انتخاب کنم. خب پسرکی که ساکن آیینه ی خانه ی کلنگی با تصمیمم مخالف است، او اصولا با هرچه که سبب طول عمر شود ،سرِ ناسازگاری دارد . نمیدانم چرا ؟ من از کودکی وجودش را احساس کرده بودم اما انگشت شمار او را خارج از قاب آیینه دیده ام تاکنون . و تنها دفعاتی که او با کلام و رو در روی من حاضر به گفتگو گردیده. در عالم خلسه و یا فلج خواب بوده . او یکبار نیمه شب ، در عالم خواب مرا فرا خواند ، و سپیده دم بود که در مکانی مجهول در حاشیه ی سرزمین رویاهای انتزاعی ، و بروی مرز باریک بین خواب و بیداری 

یافتم ، او سمت سرزمین هوشیاری در حرکت بود که صدایش کردم، و او مکث نمود و به سمتش بازگشت ، مسافت ها زیر قدم هایمان کش و قوسدار میگشتند و هرچه بیشتر پیش میرفتیم دور تر و کمتر میرسیدیم ، و از اینرو ، در تونلی هاشورزده از تناقضات زمان و مکان در حوالی محله ای از جنس لطیف رویاهای صادقانه همدیگر را یافتم، و او رو در رویم ایستاد ، و این منه ، در من، همچون نیمه ای از یک من ، یک قدم جلوتر از رد پاهایم مقابلش ثابت قدم و پابرجا ایستاد ، و سراپا گوش شد ، که او گفت؛  

زمانی و مکانی نبود تا او را به بند بکشاند ، و او بشکل ذره ای از ذات مقدس حق تعالی در فرای کاینات و هفت طبقه آسمان در اوج بی مبداء و مقصد بود که بروی کره ی سنگی زمین در گوشه ی ناکجای منظومه ی راه شیری ، نطفه ای از عشق بر صحنه ی هستی جوانه زد ، و چند هفته ای بعد جوانه ی شکفته شده در باغچه ی کوچک زیستن ، رشد و نمو نمود تا به تعبییری ، مفهوم جنین گشت . و از ان لحظه نیرویی فرا طبیعی به اذن حق تعالی بر جنین چند هفته ای دمید و از دمش پاک و زلال ایزد منان ، ذره ای از روشنای مطلقش به صورت روح بر سرنوشت زمینی ان جنین پیوند داده شد، و بواسطه ی هفت هاله ی ناپیدا و نهان از جنس لطیف حریر های نقره فام بینشان پیوندی زمینی و فانی برقرار کرد تا زمان حیات زمینی ، هفت هاله ی نقره فام و حریری شکل مانع از سقوط جایگاه انسانیت وارم به سطح حیوانات زمینی بگردد، و از بدو زایش ، همواره با ما و کنارمان بمانند ، و پس از سست شدن اتصالات هاله وار با کالبد زمینی و جدایی کامل ، جسم را که از خاک همین خانه ی اجاره ایست ، باز به خاک برگردانند و روح ، که از لطف ایزد منان ،در جنین پیش از زادروزمان دمیده شده ، مجدد سوی او بازگردد، و بازگشت همه بسوی اوست . 

از حرفهای چرت و پرت و نامفهومش حوصله ام سر ریز شد و گفتم؛ ، منو توی عالم خواب ، از وسط تماشای یک رویای شیک ، فری که ادای معلم های دینی و اساتید الهیات رو برام در بیاری؟ خب که چی؟ 

او سرش را بالا اورد و نگاهش را از نگاهم ربود و شروع به کم رنگ شدن نمود و در اخرین لحظات با صدای بیصدای نجوای خاموش درونی به من ندا داد که : 

تو سی ساله ای و در عمر زمینی هنوز جوان، اما طی یکماه اخیر ، هاله های حریر وار مان یک به یک سست و متلاشی میشوند ، و تو در حال پیمودن سراشیبی مرگ میباشی ، بی شک جسم فانی و کالبد زمینی ات دچار نقص شدیدی ست و مبتلا به مرگ زود هنگامی شده است، گر میل به رسیدن به آرزوهایت را داری ، خودت را نجات و هاله های زندگانی جسمانیت به ت خویش را با درمان جسمت ، از فرو پاشی برهان

 

صدای قناری مرا از خوابی عجیب به بیداری کشاند،  

اما کدام قناری؟ 

کمی گذشت تا به خواب اشفته ام باور اورده و جدی گرفتمش. 

زیرا طی یکماه و بیست روز بطرز عجیبی بیست کیلوگرم لاغر شده بودم ، و چشمانم دچار دو بینی، عدم ثبات در تعادل و غش و تشنج های بی سابقه شده بودم. با لطف همسر رییس فروشگاهی که من مدیریتش را داشتم برای تشخیص دلیل ناخوش احوالی ام چکاو کامل، سی اسکن و ام ار ای دادم ،و وجود دو تومور مغزی در مرحله ی N8 آگاه شدم که N20 ,به مفهوم مرگ است.  

 

حال پروسه ی درمانی ام را تکمیل کرده و مراحل را یکی پس از دیگری پیموده ام، بتازگی سراغش رفتم ،و از رد پای طراوت و امیدواری در نگاهش شادمان شدم ، و آبی به سر و صورتش در تصویر قاب آیینه پاشیدم ، ولی نمیفهمم چرا بجای او، صورت خودم بود که خیس آب گشت. 

 دقیق همچون حادثه ی سالهای دور در کودکانه هایمان ، که یک عصر گرم تابستان ، از سر شیطنت سنگ بر تصویر پسرک تخص و شرور درون آیینه ی مات و سالم کوباندم ولی سر خودم بود خونین گشت و از همان روز آیینه نیز تَرَک برداشت . 

 

در اخرین قدم از پیمودن پروسه ی طولانی ایمنی درمانی ، به دو تزریق سرنوشت ساز نیاز داشتم که گران تر از گران بود برای بهای زندگانی 

  ، تزریق های چندین میلیونی 

به تعبییری تنها راه حل گریز از شیمی درمانی . و انتخاب بهترین ، در میان بد و بدتر . یعنی ایمنی درمانی را به شیمی درمانی ترجیح دانستن . 

و اینها همگی تلاشهایی در مسیره فتح قله ی امیدوارماندن به زندگانی   

 

پس از تزریق (روایت حقیقی ست از شهروز براری صیقلانی) 

قفس درش باز ، اما خالیست ، تکه ایینه ی کوچک کنج قفس از بی وفایی پرنده شاکیست . شب است اما تابستان به یکباره درونم منجمد میگردد

این نشانه ی بدی ست. قانون میگوید کولر ها روشن و همگان پر عطش. ولی پس چرا من بی تعادل و گنگ و گیج گشته ام ، ؟. بدتر از انجماد ، تنهایی بی انتهای من است

وصیت نامه ام را در 33 سالگی درون جای مسواکی ، بروی ایوان میگذارم ، آرام سرم را بلند میکنم ، از تعجب خشکیده و بغض آلود میشوم ، زیرا پسرک رفته . او بی من رفت؟ چرا تصویر آیینه خالیست؟ هیچ نمیگویم و بغضم را قورت میدهم ، کلید های صندوق امانات رو درون پاکتی در محفظه ی دانه ی پرنده ای رفته بر باد در قفس پنهان میکنم ، نمیدانم الان کجاست؟ پرنده را نمیگویم. پسرک بی وفا که اینچنین زود رفته ام از یادش را میگویم .  

یاداشتی میگذارم برای هرآنکس که اول وارد این خانه ی نیمه متروکه شود ، تا بتواند لا اقل نیمی از من را بیابد و به خاک برگرداند ، 

. ،سرم بشدت گیج ، چشمانم سیاهی میرود ، قطراتی بروی دستان میچکد ، دستانی که بی اختیار بر چهارچوب درب چوبی حیاط ستون کرده ام تا بلکه طی سرگیجه های بی نوسان از زمین خوردنم پیشگیری کند . مکثی میکنم، هنوز چیزی بروی آرنجم میچکد

 

بی اختیار سقف سردری خانه را نگاه کردم . مثل فیلم ها ، میدانم ، ولی تنها حقیقت را نقل کردم، ، سپس چکه های بی وقفه از بینی ، این نشانه ای تلخ تر از تنهایی و لمس انجماد است

نیمه شب به من رسیده

صدای پسرک بازمیگردد به روزگارم و در میابم که اگر او در من است ، پس با من است، و اگر با من است پس زنده است . او بی وقفه درون دلم نجوا میدهد

پسر نمیر ، پاسخ میدهم با تمسخر؛ چی چی میگی؟ مگه اختیار منه 

او جواب میدهد 

آره فقط باید همین الان از توی چهار دیواری ازاد و رها شی

برو توی خیابون و بمیر ، لااقل نگند ک توی تنهایی مردش بعد یک هفته پیداش کردند ، راست میگوید ، احساسم با پسرک همنظر است و احساسم ،هرگز به من دروغ نگفته ،البته ،غیر از سی چهل مرتبه ی خاص ، میروم ،با شلوارک ، دو تایی همقدم به همراه سندل تابستانی از قفس خانه ام به کوچه و بعد به خیابان درون شهر گوشه ای مینشینیم ، 

بیخبر که قطرات خون رد پایی از مسیرمان را بر سنگفرش نقش بسته. 

پاهایم ناتوان شده اند ، آن قدر ناتوان که راه بازگشت را فراموش کرده اند

دستهایم می لرزند  ،  سرد شده اند

آن قدر سردشده اند که سرمای آنها سرانگشتانم را بی حس کرده اند ، ،بازگشتن سخت بود

 

بسیار سخت ،قدم هایم را کندتر کردم ،بیشتر فکر کردم 

با نوای آهنگی سخیف که هرگز فکر نمی کردم آن قدر حالم را خوب کند آن قدر معانی درونش نهفته بوده باشد ،آن قدر غنی باشد گوش دادم  ، انگار روی سخنش دایما با من بود

و پاهایم هم چنان ناتوان ،آنقدر ناتوان که نمی خواست بازگردد ، بدنم گرم شده ،بود ، گرمتر ، دیگر انگشتانم  سرد نبودند  سرانگشتها بی حس نبودند

نه اینکه جانی تازه گرفته باشند، نه  ، تنها همان نوای سخیف،همان تخیلات ،دور از واقعیت  ،کمی آرامم کرده بود

کمی راضی  ، سبک بال تر ، البته تا به خود آمدم ، یک کالبد را بی نفس و بی تپش رو در رویم یافتم، چقدر شبیه به خودم بود ، هیچ گونه تعلق خاطر به وی نداشتم ، احساس آسودگی و. رهایی از فشار هزاران کیلوگرم سنگینی را از روی دوشم داشتم ، گویی یک عمر یک پیکره ی عظیم و فشار مهیب بار زندگانی جسمانی را به روحی نحیف سپرده بودند و اکنون بار دیگر مفهوم آزادی را یافته ام، دریچه ای از کنج قفس زمینی گشوده شد و تابش باریکه ای از نور را دیدم که بسوی او بازمیگشت ، نگاهی برای آخرین بار به جسم بی جان پسرکی خوش چهره انداختم ، یکی دو شخص رهگذر هراسان قصد کمک به او را داشتند و کسی دیگر ادرس را به اورژانس با صدای بلند و تلفنی اطلاع میداد ، اما زهی خیال باطل .

از زمین اوج کرفته و به ماه تاب در آسمان نگاه کردم ، شبیه به برکه ی نور در پستوی ظلمات سیاهی شب بود ، سوی دریچه ی نور شتافتم و

 

صدای قهقه های خنده ی پسربچه ای سرخوش ، صدای اواز قناری های خوش صدا 

ترانه ی کودکانه ای با لحن و صدای دختر بچه ای شیرین زبان ، 

تصویر چمنزار وسیع ، و زیبا ، با حواشی نورانی و شفاف ، گویی پروانه ای شده ام ، و .

 

صدای بسته شدن درب اتاق و تن پوش سفید پرستاری خوش برخورد و خندان ، که میپرسد از من ؛ ممکنه به من بگید امروز چه روزی از چندمین ماه در چه سالیه؟ 

نمیدونم، من کجام؟

_شما بیمارستان گیل در شهر رشت هستید ، الحمدالله خطر رفع شده و شما بلطف دستگاه شوک اورژانس ، سریعا احیاء شدید ، وگرنه ممکن بود چند لحظه دیرتر بعلت عدم پمپاژ خون و نارسایی در خونرسانی به مغز ، دچار عوارض سنگینی همچون فلج نیمه تنه بشید ، اما الان خدای شکر سالمید. 

 

 

پسرک در آیینه به من لبخند میزد اما به موزیانه ترین حالت ممکن 

شهروز براری صیقلانی

     شهروزبراری صیقلانی        داستان کوتاه.

بازنشر از کتابناک ، قسمت مربوط به شین براری. 


رمان.   پرستار ۵ .    قسمت اخر. 


 

به دکتر کیوان زنگ زدم : دیدم خوابم بی مورد نبوده بهناز همون شب میخواسته مانی رو بکشه . دیگه نتونستم طاقت بیارم خواستم برگردم که دکترام بهم اجازه ندادند .این شد که دکتر کیوان از همون موقع از حال و روز اونا بهم خبر میداد . نمیدونی چه سخته بپه ات جلو چشمات پر پر بزنه و تو نتونی کمکش کنی

اخر سرم که خودت بهتر میدونی دختر دیوونه با یه دکتر فرار کرد .

به سیاوش گفته بود من فقط واسه پولت میخواستمت . نه چیز دیگه.

اشک تو چشمام جمع شده بود .باورم نمیشد بهناز اینقدر پست باشه بهتر از سیاوش کیو میخواست ؟

گفتم: هیچ خبری ازش ندارین؟

_بگم نه دروغ گفتم. کلی پول به یه کاراگاه مخفی دادم تا رد اونا رو تو کاندا پیدا کرد .ادرس خونشم دارم تا همین چند وقت پیش که بهم خبر داد اونا اومدن ایران . منم واسه همین بلند شدم اومدم ایران از ترس اینکه مبادا دختر دیوونه یباد یه بلایی سر سیاوش و مانی بیاره .

باید حواسمونو جمع کنیم اصلا میخوام به سیاوش پیشنهاد بدم بریم شمال یه مدت اونجا بمونیم .

هموجا هم یواش یواش بهش میگم که من از موضوع بهناز خبر دارم تا تو هم اینقدر زجر نکشی .

گفتم: مرسی اما نگرانم کردین یعنی ممکنه بهناز دوباره این طرفا پیداش بشه؟

حتما اخه هنریک بهم گفت: دو روز پیش اومده بوده بوده جلو عمارت و چند دقیقه ای اونجا مونده .معلوم نیست چه نقشه ای کشیده باید هواسمون جمع باشه .

_حتما فردا به سیاوش بگید تا بریم ویلاتون تو شمال .اینجوری بهتره .

_باشه عزیزم برو دیگه بگیر بخواب .خسته شدی مواظب خودتم باش

_منم همینجا پیشتون میخوابم

_نه عزیزم امشبم تحمل کن فردا یه جوری به سیاوش میگم که میدونم تو پرستار مانی هستی نه بهناز .از فردا راحت تو اتاق شخصی خودت میگیری میخوابی .برو قربونت برو.

گوشو بوسیدمواز اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سیاوش رفتم .

اوه ساعت دو نیمه شب بود احساس رامش عجیبی سر تا پامو گرفته بود از فکر اینکه دیگه لازم نیست جلوی مادر سیاوش نقش بازی کنم کلی خوشحال بودم .

 

احساس آرامش عجیبی سر تا پامو گرفته بود از فکر اینکه دیگه لازم نیست جلوی مادر سیاوش نقش بازی کنم کلی خوشحال بودم .

در اتاق و باز کردم همه جا تاریک بود سیاوش با حالت غریبی روی روی صندلی کنارپنجره خوابیده بود نور مهتاب صورتشو نوازش میداد نمیدونم چرا اونجا خوابیده بود . روی میز کنارش بطری خای مشروب همراه با نیم لیوانی که پر از ته سیگار شده بود قرار داشت .

با خودم گفتم :اونقدر مشروب خورده بود که از هوش رفته .

.تو اون نور کم جلوی ایینه ایستادم خودمو نگاه کردم دیگه اون موی بلوند و چشمای ابی برام قشنگ نبود .

خواستم کلاه گیسو بردارم که یهو دیدم سیاوش پشت سرم ایستاده با صدایی که مستی از اون میبارید گفت: ببالاخره اومدی. چطور جرات کردی بیای اینجا کثافت هرزه .روت شد بیای بیشرف. باید همون موقع تو رو میکشتم .

به سمت من حمله کرد شکه شده بودم

فقط یه لحظه دیدم که دستای سیاوش دور گردنمه و داره به شدت گلومو فشار میده . و با داد میگه: بی همه چیز میکشمت . میدونستم یه روز دوباره برمیگردی .هر چی تقلا میکردم خودمو از دستای قویش رها کنم فایده نداشت . نفسم داشت بند میومد با بدبختی گفتم: ممن.نی.نیمام.سیا.وش ولم کن

اشک توی چشمای به خون نشسته اش جمع شده بود و با سرعت پهنای صورتشو خیس میکرد .انگار دیوونه شده بود . منو جای بهناز عوضی گرفته بود و داشت واقعاخفه ام میکرد .

_قسم خوردم که با همین دستام خفه ات کنم بهناز فکر کردی از هرزه گی هات خبر نداشتم

میدونی چند بار تو رو با مردای دیگه دیدم . تو بغلشون . جیک توجیک دل میدادی و غلبه میگرفتی. کثافت . اما هر بار گذشتم . اینبار دیگه نه . باید دنیا از هرزه هایی مثل تو پاک شه .

صورتم سیاه و کبود شده بود .

دستمو با زور بردم سمت کلاه مویی و اونو از سرم برداشتم و باز گفتم : من نیمام . نیما . نیماااااااااااااااااااااا اا.

با دیدن موهای تیره رنگم انگار تازه به هوش اومد . دستاش از دور گردنم شل شد و کنارش افتاد . مثل کسی که تو خواب حرف میزنه گفت: نیما .

نشستم رو زمین و نفس نفس زدم . چیزی نمونده بود که برم اون دنیا .

خسته جلو روم نشست اروم با انگشتاش صورتمو نوازش کرد وبا چشمای اشک بارش گفت: نیما بگو توهم مثل بهناز نامردی نمیکنی بگو نارفیق نمیشی بگو.نیما من خیلی بدبختم بگو تنهام نمیذاری .

با دیدن اشکاش انگار قلبم صد تکه شد . بی اختیار دست کردم تو موهاشو گفتم: نمیدونم بهناز چی به سرت اورده اما مطمئن باش سیاوش . من مثل اون قلبتونمیشم من نارفیق نمیشم .من نا مردی

گرمی لباش به جسم مرده ام جون دوباره ای داد بوسه هاش گرم و سوزنده بود .منم با همه وجودم جواب بوسه هاشو میدادم .

یهو دست از بوسیدن کشید پیشونیشو چسبود به پیشونیم .و چشماشو بست

_نیما .ما داریم گناه میکنیم ما نباید من و تو . اخه دوتا مرد نمیتونن نیما .

دلم میخواست تو اون لحظه داد بزنم : من یه دخترم نه پسر اشک تو چشمام جمع شد . اگه اینو میگفتم شاید واسه همیشه از دستش میدادم .

نه من نمیخواستم باید تا ابد مال خودم میموند . من نمیتونستم دیگه یه لحظه هم بدون اون بمونم .

هیچی نداشتم بهش بگم فقط اروم اشکام جاری گونه هام شدند .با دیدن خیسی گونه هام با چشمای خیس و خمارش نگام کرد . با سر انگشتاش اروم اونا روپاک کرد و دوباره لباشو رو لبام گذاشت و محکم بوسید .

با صدایی که از هیجان میلرزید گفت: میدونم گناههمیدونم دوتا مرد نمیتونن عاشق هم بشن اما دوست دارم نیما . اخرش جهنمه اما باز دوست دارم . بزار مردم هر چی میخوان بگن .من دوست دارم با همه وجودم نیما . بیا فقط عاشق باشیم و از هیچی نترسیم.از هیچی .

بی اختیار لبام از هم باز شد و گفتم: منم دوست دارم سیاوش . منم تو رو میخوام و هیچی واسم مهم نیست .چهره هر دومون خیس از اشک شده بود .

اون شب فقط من بودم و سیاوش و مهتاب که نظاره گر بوسه های گرمی بود که اون با عشق روی لبام مینشوند .

اروم خوابیده بود اما من تا صبح بیدار بودم از فکر فردا و پس فردا و اینده وحشت داشتم.از خودم به خاطر دروغی که به سیاوش گفته بودم متنفر شدم.

نزدیکای صبح سر سیاوشو از رو سینه ام برداشتم بلند شدم رفتم تو حمام سینه هامو با بانداژ تخت و صاف کردم پروتز ها رو برداشتم و گذاشتم رو پاتختی تا صبح که سیاوش بلند میشه جلو خودش پروتزا رو بردارم مثلا ببرم بزنم .

ساعت طرفای نه بود که بالاخره سیاوش چشمای خسته و خمارشو باز کرد .سریع خودمو زدم به خواب .

احساس کردم با سر انگشتاش داره موهامو نوازش میکنه .صدای گرم و عاشقانشو کنار گوشم شنیدم که گفت: تو هم دیشب همون خوابی رو دیدی که من دیدم؟

همونطور که چشمام بسته بود اروم گفتم: خواب نبود یه رویا عجیب بود رویای عاشقانه .

با انگشتاش رو گونه ام کشید و اروم صورتمو سمت خودش برگردوند .

هنوز چشمامو باز نکرده بودم که گرمی لباشو رو لبم حس کردم.

چه نرم وعاشقانه میبوسید یه لحظه از فکر اینکه بهنازم همینجوری میبوسیده احساس حسادت همه وجودمو گرفت .اروم خودمو کنار کشیدمو گفتم: فکر کنم بقیه بیدار شدند . بهتره زودتر بریم پایین

خودم زودتر بلند شدم و پروتزا رو برداشتم رفتم سمت حمام .

تو حین رفتم دیدم دنبالم اومد و پروتزا رو ازم گرفت و گفت: دیگه دلم نمیخوام خودتو شکل بهناز کنی همین الان میرم به مادرم میگم که تو بهناز نیستی .

با این حرف رفت تو دستشویی و ابی به دست و صورتش زد .خواست بره بیرون که گفتم: زحمت نکش مادرت میدونه که من بهناز نیستم.

با این حرف به سرعت به سمت برگشت و گفت: چی گفتی؟ میدونه ؟ از کجا ؟ چطوری؟

خودمو زدم به اون راهو گفتم: نمیدونم از کجا ولی دیشب تو اتاق مانی بودیم عکس ماتی که از خودم کشیده بودمو دید و یهو گفت: پس قیافه اصلیت اینطوریه نیما خان .

اون میدونست من پرستار مانی هستم .تازه قرار بود خودش بیاد بهت بگه تتا دیگه من تو عذاب نباشم .

نشت رو صندلی و دستشو کرد تو موهاش نمیدونم ناراحت بود یا خوشحال

نفس عمیقی کشید و خوشحال اومد سمت منو دست انداخت دور گردنم و گفت: خوب پس دیگه راحت شدیم .دیگه لازم نیست نقش بازی کنی. داشت حالم از اون کلاه یس زرد به هم میخورد .بیا بریم که دلم داره ضعف میره .

رفتیم پایین .مادر و مانی مثل روز قبل رو تراس نشسته و صبحونه میخوردند مانی با دیدن چشماش گرد شد مادرسیاوشم لبخند به لب منو نگاه کرد سیاوش رفت سمت مادرشو همزمان که گونه اشو میبوسید گفت: حالا دیگه ما رو رنگ میکنی مادر چرا زودتر نگفتی تا این نیمای بیچاره رو اینقدر اذیت نکنیم؟

مادرش قیافه حق به جانبی گرفتوو با خنده گفت: ای بچه پرو دست پیش میگیری که پس نیفتی؟ مثل اینکه شما داشتین سیا کاری میکردینا.

منم دیدم میخواین فیلم بازی کنید تو فیلمتون یه نقش رزرو کردم .

با این حرف نسترن .همگی زدیم زیر خنده مانی هم شاد گفت : اخ جون باز نیمایی میشه پرستار خودم .

این بار سیاوش با خنده گفت: نه دیگه پرستار تو تنها نه مجبوری با بابات شریک بشی.

مانی بلند شد اومد نشست تو بغلمو گفت: عمرا بابا سیاوش برو یه پرستار دیگه واسه خودت پیدا کن .نیمایی فقط مال منه .

سیاوش در حالی که از شیرین زبونیه مانی سر حال لومده بود گفت: ای پدر صلواتی این زبونت رو کی رفته بچه.

این بار مادر سیاوش بود که گفت: رو پدرش .

و دوباره همگی خندیدم.

بعد از صبحونه بود که مادر سیاوش گفت: من خیلی دلم واسه ویلای شمالمون تنگ شده .سیاوش جان میشه همین امروز بریم یه سر بزنیم؟

سیاوش دستاشو زد به سینه اشو گفت: ای به چشم مامان خانم هر چی شما بگید .اما قبلش باید یه کم بیاید تو اتاق من کارتون دارم .

باید ازتون اعتراف بگیرم .

مادرش با خنده گفت: اول منو ببر شمال تو راه واسط اعتراف میکنم

همگی به سمت اتاقامون رفتیمو وسایلمون و برداشتیم و ساعت 11 به سممت شمال حرکت کردیم.

خوشحل بودم که یه بار دیگه به اون ویلای با شکوه میریم .

توی راه مادر سیاوش به صورت رمزی به سیاوش گفت : همون موقع که بهناز مرد اون خبر داشته و دورا دور مراقبشون بوده

کلی اهنگ گوش دادیم .خندیدم رقصیدیم . .توی راه توقف چندانی نداشتیم واسه همین نیمه شب به شمال رسیدیم.

مانی خواب بود اروم بغلش کردم بردمش تو اتاقش .مادر سیاوشم یکی دیگه از اتاقا رو برداشتموند یه اتاق که سیاوش وسایل منو برداشت با مال خودش برد توش.

نمیدونستم چیکار احساس معذب بودن میکردم .

همگی به اتاقاشون رفتند امامن سر در گم بودم از ویلا زدم بیرون وکنار ساحل رفتم.نسیم خنک از روی دریا میگذشت و موهامو با خودش به این ور و اونور میبرد . کفشامو از پام در اوردم پاچه شلوارمو زدم بالا و رو شنهای مرطوب و نم دار قدم زدم . باید به سیاوش میگفتم دیگه طاقت این همه پنهان کاری رو نداشتم .

چراغای ویلا خاموش بود. ساعتها کنار دریا قدم زدمو و با خودم فکر کردم همین فردا حقیقت و به سیاوش میگم حتی اگه منو از خودش برونه باید این کار و میکردم .

به سمت ویلای خاموش وتاریک رفتم معلوم بود حتی مادرم امشب خوابش برده نزدیکای ویلا بودم که شبه زنی رو پشت پنجره مانی دیدم خون تو رگهام منجمد شد . هیکل ظریفش فقط به یه نفر میخورد اونم بهناز . نمیدونستم میخواد چی کار کنه ؟ دستپاچه شده بودم باید سیاوشو خبر میکردم . اما نمیشد . تا من اونا رو خبر میکردم شاید خیلی دیر میشد .

سریع و اروم خودمو پشت پرچینای ویلا انداختم . نباید بی گدار به اب میزدم .

دیدم اروم پنجره رو باز کرد و خودشو کشید تو اتاق مانی . پاورچین رفتم دسته بیل بلندی که سرایدار کنار باغچه جا گذاشته بود برداشتم و رفتم پشت پنجره و کمین کردم .حتما میخواست مانی رو به .

اما نکنه یه وقت بخواد اونو بکشه خدای من نه . خواستم همون موقع بپرم داخل که احساس کردم داره میاد . دوباره خودمو کشیدم کنار . معلوم بود داره یه چیز سنگینو با خودش میکشه.

کیسه بزرگی رو از پنجره اروم گذاشت رو زمین حتما مانی داخل اون بود .

خودشم اهسته و بی صدا همون جور که وارد شده بود اومد بیرون تا خواست کیسه رو برداره با دسته بیا محکم به کمرش زدم با فریادی رو زمین پهن شد خواستم بشینم رو کمرش که نتونه فرار کنه .اما دیر شده بود با لگدی که تو شکمم زد خودشو از زیر بدنم کشید بیرون .همون موقع با همه وجودم داد زدم و دوییدم دنبال بهناز . سیاوش سیاوش و. کمک مادر . سیاوش .و. چراغ اتاق سیاوش باز شد . صدای مادرو شنیدم

بهناز بخاطر ضربه ای که بهش زده بودم نمیتونست تند بدود

با یه خیز خودمو رسوندم بهش و چنگ انداختم تو موهای بلندش که از حصار روسری ریخته بود بیرون . برگشت و با ناخنای تیزش چنگ انداخت رو دستم اما موهاشو ول نکردم . با صدای خشمگینی گفت ولم کن . کثافت . ولم کن . بزار برم .

منم با همن خشم گفتم: کثافت تویی . ولت کنم که چی بشه بازم مانی رو اذیت کنی . یا سیاوشو داغون کنی .

پامو کردم پشت پاشو انداختمش رو زمین . تو همین هین چنگ انداخت و موهای کوتاهمو گرفت و با جیغ و نفرت کشید

درد تو تمام سرم پیچید . صدای اژیر نیروی ساحلی دلمو اروم کرد.بهترین کار همین بود سیاوش نباید دستش به خون این عوضی الوده میشد .

بهناز با دیدن پلیس تقلاش بیشتر شدطوری که سرشو اورد بالا و با همه قدرتش دندونای تیزشو تو بازوم فرو کرد.

احساس کردم داره گوشت دستم کنده میشه . با یه ضربه به سرش انداختمش اونطرف اونم از فرصت استفاده کرد و دویید سمت صخره بلندی که نزدک دریا بود .

صدای ایست گفتم پلیشو شنیدم اخطارایی که میدادند اما بهنازبی توجه میدویید

تیر هوای در کردند .

بهناز و دیدم که از صخره داره تند و تند میره بالا پلیسام دنبالش. به سختی از جام بلند شدم .میخواستم برم دنبالش که دستای گرم سیاوشو دور کمرمو گرفت ومانع ام شد .

صدای گریه مانی که مادر سعی در اروم کردنش داشت رو شنیدم : حالت خوبه نیما . خوبی .

با اینکه بازوم به شدت درد میکرد مانی رو ازش گرفتم و گفتم : اره خوبم .

سعی کردم مانی رو اروم کنم با هق هق گریه اش میگفت: نیمایی . میخواست منو ببره نیمایی من میترسم .

همون لحظه بهنازو دیدم که رو نوک صخره ایستاده . دستی به سمت سیاوش ت داد و با خندهای جنون امیز بلند بلند خندید .

پلیسا داشتند بهش نزدیک میشدند که دستاشو از هم باز کرد و با خنده خودشو پرت کرد پایین .

صدای خندیدنش قطع شد . صورت و گوشای مانی رو گرفته بودم تا نه صدایی بشنوه نه چیزی ببینه.

سیاوش و دیدم که به سمت پایین صخره میره همونجا که بهناز افتاده بود

مانی رو دوباره سپردم به مادر سیاوش که چشماش پر اشک شده بود و بی صدا گریه میکرد دنبال سیاوش رفتم .

پلیسا دور تا دور بهنازو گرفته بودند اطراف بدنش از سرخی خون سرش رنگین شده بود چشماش باز بود حتی تو اون هوای نیمه تاریک برق میزد .خنده محوی روی لبش بود .سیاوش بالای سرش ایستاده بود لحظهای نشست اروم پلک چشمای بهناز رو رو هم گذاشت و بست

گیج و منگ بلند شد صورتش از اشک چشماش خیس بود .

دستاش رو زیر بغلش زد و به سمت ویلا برگشت .

مامورا ملافه سفیدی روی جسد کشیدند و با برانکارد به سمت ماشین بردند .

موجدریا به صخره میخورد .خونای بهناز به ارومی از صخره شسته میشد . چرا سیاوش گریه میکرد . یعنی هنوزم عاشق بهناز بود ؟

تو چشم به هم زدنی همه چیز اروم شد . دوباره به سمت ویلا برگشتم .مانی رو که هنوز گریه میکرد و گرفتم تو. بغلمو سخت به خودم فشردم . و شروع کردم واسش شعر خوندن . اونقدر خوندم که دیگه صبح شده بود . مانی خواب رفته بود

سیاوش تو اتاقش خودشو حبس کرده و مادرشم لب دریا مونده بود .

چه شب غریبی بود دیشب .مثل کابوسی بود که گذشت باورم نمیشد که دیگه بهنازی وجود نداره .

با اتفاقی که افتاد صلاح نبود رازمو بر ملا کنم .پتو رو رو مانی مرتب کردمو به سمت اتاق سیاوش رفتم .خواستم برم تو اما تردید داشتم .

اروم در و باز کردمو رفتم داخل .رو صندلی راحتی با یه بطری مشروب تو دستش نشسته و سرشو گذاشته بود رو زانوش .شونه هاش میلرزید معلوم بود داره گریه میکنه.

دو زانونشستم روبه روش .دستمو با اکراه گذاشتم رو شونه هاش و گفتم:سیاوش.

سرشو بلند کرد با چشمای سرخ و خیس از اشکش تو چشمام زل زد و یهو مثل یه بچه بی پناه خودشو انداخت تو بغلم وگفت: باور کنم نیما باور کنم که دیگه نیست .بگو حقیقته بگو دیگه سایه شومش رو زندگیم نیست نیما .

موهاشو اروم نوازش کردمو گفتم: اره عزیزم باور کن . دیگه سایه شومش رو زندگیت سنگینی نمیکنه . خدا اونو به جزای اعمالش رسوند.

بین گریه لبخندی زد و یهو از جاش بلند شد و گفت : باید جشن بگیریم . اره باید برم قربونی کنم .خدایا ممنونتم ممنونتم که نذاشتی دستم به خون کثیفش الوده بشه .

انگار داشت با خودش حرف میزد پس گریه اش بخاطر غم از دست دادن عشق رفته اش نبود بلکه از خوشحالی نبود اون بود .

دست منو گرفت و از ویلا اومد بیرون مادرشو که کنار ساحل رو به دریا بود و صدا زد و گفت :مادر میخوام جشن بگیرم .میخوام برم یه بره بگیرم بیارم قربونی کنیم.

ممادرش که اشک تو چشماش جمع شده بود با دستاش سر سیاوشو گرفت و گفت: اره پسرم باید شکر گذاری کنی. باید خوشحال باشی دیگه کسی نیست که خواب اروم شبهاتونو اشفته کنه .

سیاوش گفت: بیا بریم نیما .

گفتم: سیاوش ممکنه باز مانی بیدار شه و نا ارومی کنه .بهتره بری ضمنا فکر کنم باید یه سر به اداره اگاهی هم بزنید .

با خوشحالی لپ منو گرفت . کشید وگفت: چشم هر چی شما بگید.

دست مادرشو گرفت و گفت: بریم مامان جان .

_بریم.

باورم نمیشد این همون سیاوش باشه سرخوش دور مادرش میدویید میپرید هوا بلند میخندید .

نمیدونم بهنازچه بلاهایی به سر سیاوش اورده بود که نبودش اینقدر اونو اروم و شاد کرده بود .

تا بعد از ظهر نیومدند من و مانی هم کمی تو ساحل بازی کردیم تا بالاخره پیداشون شد .

از بیرون غذا گرفته بودند . مانی با شادی پرید تو بغل باباشو گفت: سلام بابایی رو گرفتین.؟؟

سیاوش اونو از زمین بلند کرد و گفت: اره بابایی قربونت بشه و گرفتیم انداختیم زندان تا دیگه مانی گل منو اذیت نکنه .

مانی با تردید گفت: یعنی دیگه نمیاد منو ببره ؟

_نه عزیز دلم . دیگه هیچ وقت نمیاد چون تا ابد تو زندونه

مانی با شادی کودکانه ای دست زد و گفت: اخ جون .

چه خوب بود که مانی نفهمید اون مادرش بوده وگرنه تا عمری کابوس شبانش ادامه پیدا میکرد .

غذامونو خوردیم و به پیشنهاد مادر سیاوش رفتیم قایق سواری .

دریا کمی مواج بود اما نه اونقدر که نشه قایق سواری کرد .

کنار ساحل جایی که قایق سوارمنتظر ایستاده بودند رفتیم .

سوار شدیم مرد اول اروم بعد به سرعت دل دریا رو شکافت و قایق و پیش برد .همگی هیجان زده بودیم . قایق روی موجا بلند میشد و محکم به سطح دریا میخورد .باد موهامونو به هر سویی میکشید. من و مانی و جلو نشسته بودیم و سیاوش و مادرش عقب .

داشتم جیلیقه نجات مانی رو درست میکردم همون لحظه

قایقران باسرعت داشت دور میزد که موج سنگینی زیر قایقمون اومد و اونو بلند کرد وبه سطح دریا کوبوند . قایق یه ور شد و نفهمیدم چطور تعادلم به هم خورد و پرت شدم تو دریا .

شوکه و بهت زده به عمق دریا کشیده میشدم . ترس تو وجودم رخنه کرد یاد حرف پدرم افتادم که گفته بود برادرم نیما از قایق پرت شده و تو دریا غرق .

یعنی سرنوشت منم مثل اون بود . هیچ وقت تو ابای عمیق شنا نکرده بودم . تقلا کردم خودمو بکشم بالا اما بیشتر فرو میرفتم .دستپاچه شده بودم نمیدونستم باید چی کار کنم . نفسم داشت بند میومد .چشام بسته شد . دیگه امیدی واسم نمونده بود خودمو سپردم دست سرنوشت .

که دستی دور کمرمو گرفت و به سرعت کشیده شدم بالا بی اختیار دهنم باز شد و اب شور و بد مزه دریا ورد حلقم شد نفسم بند اومد و چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم .

فشارای دستی رو قفسه سینه ام احساس کردم . پشت اون اب با فشار از معدم اومد بالا و از حلقم ریخت بیرون که باعث شد به سرفه بیافتم و راه نفسم باز شه .

سیلی های پی در پی که به صورتم میخورد و صدایی که اسممو فریاد میزد کم کم باعث هوشیاریم شد چشمامو اروم باز کردم

نور خورشید چشمامو اذیت کرد .دوباره بستمو باز کردم .

چهره سیاوش و دیدم که دل نگران اسممو صدا میزد و میخواست که بیدار شم

دورم صدای هم همه میومد .صدای گریه مانی و مادر سیاوش و شنیدم دوطرفم نشسته بودند مادرش با دیدن چشمای بازم دستشو بهسمت اسمون دراز کردو گفت :خدایا شکرت شکرت مانی خودشو انداخت تو بغلم و گفت: نیمایی جونم خدا دعامو قبول کرد تو زند ه ای نیمایی

عابرای غریبه هم دور و برمون بودند یکی خواست ارژانس زنگ بزنه که سیاوش نذاشت و گفت : خطر رفع شده .

هنوزم گیج و منگ بودم.

سیاوش منو رو دست بلند کرد و به سمت ویلا رفت.

سرم رو سینه اش بود ضربان قلبش بهم ارامش غریبی داد از اینکه زنده مونده بودمو میتونستم دوباره گرمی دستاشو لمس کنم خدا رو شکر کردم

وارد یلا شدیم سیاوش منو بر تو اتاقش .

حس کردم بوی گند ماهی گرفتم

سردم شده بود دلم میخواست تو وان اب گرم تن خورد شدمو رها کنم .

با صدای ضعیفی گفتم : واسم وان و پر اب گرم کن سیاوش .

بی هیچ حرفی داخل حمام شد و برگشت.

گفت: داره پر میشه . چیزی خواستی مادریا مانی رو صدا کن . باید برم همین الان یه بره بخرم و قربونی کنم .

سیاوش که رفت .حولمو برداشتم و بیرمق به سمت حمام رفتم.خودمو تو ایینه قدی حمام دیدم موهام ژولیده و نمکی بود لباسام به تنم چسبیده و بوی ماهی میداد دکمه هامو یکی یکی باز کردمولباسامو بیرون اوردم .

بانداز و از سینه های له شدم باز کردمو تن ضرب دیدمو به دست اب سپردم

چه لذتی داشت بی فکرو خلاص از دغدغه خودتو به دست اب بسپاری .

نگاهم به بازوم که جای دندونای بهناز روش بود افتاد . یه دایره سیاه .

از فکرمردن موهای تنم سیخ شد .چطور بهناز تونسته بود خودشواز اون بلندی بدون ترس پرت کنه پایین .؟

چشمامو اروم بستمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم .

چند ساعتی گذشت سرحال اومده بودم دیگه خسته و بی رمق نبودم از وان خارج شدم زیر دوش رفتم تا تمام کفها از بدنم و موهام پاک بشه

صدای خنده شاد مانی و مادر بزرگش که داشتند به بره ای غذا میدادند میومد حتما سیاوش رفته بود دنبال قصاب

حولمو گرفتم دورمو ازحمام اومدم بیرون .داشتم از ساکم لباس و باند نو برمیداشتم که صدایی پشت سرم گفت: عافیت باشه

ترسیده از جا پریدم و ایستادم با دیدن سیاوش که تو دهانه در بود بی اختیار حوله از دستم رها شدو به زمین افتاد . با صدایی که از ته گلوم میومد گفتم: سیاوش من .من

سیاوش اما بی هیچ تعجبی به سمت من اومد و حوله رو از رو زمین برداشت و گرفت دورم و گفت: تو چی ؟ یه دختری؟

با نگرانی گفتم: سیاوش منو ببخش من .من نمیخواستم بهت دروغ بگم

سرمو که پایین انداخته بودم و با دستش اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت : تو به من دروغ نگفتی عزیزم .من از همون روز اول میدونستم تو دختری .

با چشمای گرد از تعجب گفتم : چی؟ تو میدونستی؟ چطور ؟ پس چرا چیزی نگفتی و استخدامم کردی؟

باورم نمیشد یعنی سیاوش از همون اول میدونست ؟

با لبخند موذی که به لب داشت با دستاش صورتمو گرفت و

گفت: وقتی تازی تو رو گاز گرفت فهمیدم اخه من از ترس بهناز اونو تربیت کرده بودم . دلم نمیخواست هیچ زنی دیگه پاشو تو عمارت من بزاره واسه همین تازی رو اموزش داده بودم که نسبت به عکس العمل نشون بده

استخدامتم کردم چون از جسارت و شهامتت خوشم اومده بود خواستم ببینم تقدیرت تو رو تا کجا میکشونه .

حرفم نمیومد پس در واقع من دوروغ نگفته بودم این سیاوش بود که منو بازی داده بود

دوباره فکر کردم نه شاید داره بلوف میزنه گفت:پس اون شب که منو بوسیدی چی؟ تو گفتی میدونی من یه مردم اما منو دوست داری؟

موهای خیسمو که رو پیشونیم افتاده بود کنار زد و گفت: میخواستم تو رو تو رو به عشق خودم مطمئن کنم تا ببینم بالاخره دست از بازی برمیداری یا نه؟ گفتم شاید دلت به حال خودت و من بسوزه و بگی که دختری .

اما دیدم نه حاضر نیستی اعتراف کنی .

این شد که تصمیم گرفتم خودم غافلگیرت کنم .دیگه خسته ام عزیزم دلم میخواد بدون ترس بگیرمت تو بغلمو لبای شیرینتو ببوسم .

با این حرفش اروم لباشو گذاشت رو لبمو منو با خودش به عالم دیگه ای برد .

حالا رفتارای عجیب و غریبشو درک میکردم .

یهو لبمو از رو لبش برداشتمو گفتم : پس چرا وقتی جلو بهنوش بوسیدمت تا مدتها باهام سر سنگین بودی؟ فکر کردم چون به عنوان یه پسر بوسیدمت ناراحت شدی.

تو چشمام زل زد و گفت: اون موقع تو حال عجیبی بودم . دوست داشتم .اما همینکه منو بوسیدی یادم افتاد به اولین باری که بهناز منو بوسید بخاطر همین نسبت بهت دچار تردید شدم اخه تو هم یه زن بودی و من هنوز نسبت به بی اعتماد . باید با احساس خودم کنار میومدم

اون شب که با شایان داشتی حرف میزدی تمام حرفاتونو شنیدم و حس حسادت همه وجودمو گرفت .واسه همین دلم نمیخواست شایان بهت نزدیک بشه .

دیگه تو اون سر کوچولوت سوالی نیست؟ با عشق نگاش کردمو گفتم نه .

با شادی منو رو دستاش بلند کردو شروع به چرخیدن کرد و گفت: پس حاضری امشب مراسم ازدواجمونو برگزار کنیم؟

دلم داشت از خنده غش میرفت جیغ زدمو گفتم سرم گیج رفت سیاوش بزارم زمین سریع تر منو چرخوند و گفت: بگو بله بگو .

داد زدم :بله .صدای کف زدن به گوشم خورد وقتی سیاوش گذاشتم زمین چشمام دوتایی میدید مانی و مادر سیاوش تو دهانه در بودند و داشتند با شادی دست میزدند .و کل میکشیدند

_مبارک مادر ایشالله خوشبخت بشین .

_اخ جون نیمایی دیگه مامانم میشه

از خجالت اب شدم فقط یه حوله دور بدنم بود . با شرم لباسامو برداشتم و دوییدم تو حمام .

 

اون شب مادر سیاوش لباس عروسی از جنس حریر به تنم کرد توری همراه با گل مریم به موهام نشوند و با بوسه ای گرم منو به دست سیاوش سپرد

مراسم کنار ساحل دریا بود .اتیشای بزرگی درست کرده بودند تا اونجا رو روشن کنه .

تمام همسایه ها و اهالی اونجا جمع بودند . عاقدی اومد و خطبه عقد رو بین ما جاری کرد و ما رسما زن و شوهر شدیم چه سخته بی مادر و پدر سر سفره عقد بشینی و کسی نداشته باشی که به احترامش بله بگی.

اهالی روستا جلومون با نوای موسیقی شمالی و گیلیکی میرقصیدند

باورم نمیشد شب عروسیمه

مانی با دستای کوچولوش رو سرمون نقل و شیرینی میرخت .

صدای دریا و نسیم خنکی که از جانبش میومد شام رو تو دهنمون خوشمزه تر جلوه میداد .

بعد از شام کم کم مهمونا رفتند و فقط خودمون موندیم

نسترن بانو گونه های منو سیاوشو بوسید وما رو دست به دست داد و گفت: الهی که خوشبخت بشید مادر .

مانی رو که رو صندلی خوابش برده بود برداشت و به اتاق خودش برد .

من موندم و سیاوش و بوسه های گرم و اتشینش وصدای ارامش بخش امواج دریا. که تنها ملودی اغازین زندگی مشترک ما بود

 

 

پایان »

 

نوشته‌ی شهروز براری صیقلانی

پست بانک رمان ایرانیان.      

 


http://pat0gh.blogfa.com  رمانکده عاشقانه  کلیک کنید.

 

  

بررسی موفقیت در نویسندگی ، از زاویه ی شخصیت شناختی نویسنده .    

مقاله از شهروز براری صیقلانی

مجله ادبی ویرگول _ رشت خزان1392 

____________________________________________________________________________________

سوزان سانتاک از اواسط دهه شصت میلادی مطرح شد،  و به خطا نرفته‎ایم اگر او را یکی از مهمترین و موثرترین مفسران فرهنگ و ادبیات و هنر معاصر به حساب بیاوریم. سانتاک در امریکا به دنیا آمد و درهمین کشور نیز رشد کرده و به تحصیل پرداخت،  اما به شدت شیفته فرهنگ اروپایی به‎ویژه همزمان با دوره مدرنیسم داشت.  سانتاک موضعی انتقادی نسبت به رویکرد تاویلی در ادبیات و هنر داشت و از ستایشگران رولان بارت و دیدگاه‎های او بود. سانتاک نیز همانند بارت به نوشتن مقالات کوتاه و برخوردار از استواری رساله‎های آکادمیک بود. نوشته زیر یکی از آثار او در حوزه ادبیات به حساب می‎آید که در آن از اصول نخستین برای نوشتن و نویسنده شدن سخن گفته است، البته آن اصولی که سانتاک مد نظر دارد متفاوت با آن اصولی است که مبتنی بر استفاده از عناصرداستان نویسی عنوان می شود.

***

نخستین اصول برای نویسنده شدن

اوایل قرن هجدهم یکی از طرفداران پروپا قرص عرصه ادبیات در باره ادبیات گفته بود: عظمت شخصیت های یک داستان، از ریشه دار بودن نویسنده شان نشأت می گیرد.»

به نظرم تا همین چندسال پیش هم می شد روی این نکته بحث کرد برای اینکه او به یک پدیده تازه اشاره کرده بود؛ البته به نظرم این عظمت به شخصیت های ماندگار مربوط می شود. بارهاو بارها بحث اصول و موازین نویسندگی رامطرح کرده اند؛چندی پیش در حین یک مصاحبه به جواب این سؤال مبهم رسیدم و گفتم: به کلمه ها عشق بورزید آنها را پس و پیش کنید و حواستان به همه چیز باشد. بعداز این ماجرا اصول دیگری همچون جدی باشید!یعنی هر چیزی به جز ادا و اصول و مسخره بازی . خوشحال باشید که بعد از داستایوفسکی و چخوف به دنیا آمده اید و می توانید از آنهاتأثیر بگیرید.» به نظرم اصول و قواعد نویسندگی تمامی ندارد و تا هر جا که بخواهید می شود به آن افزود. هر نویسنده توانایی می تواند با تکیه بر بازی و تکنیک های زبانی دنیای منحصر به فردی را خلق کند و دیگران را هم به این دنیا راه دهد، اما دراین میان توجه به اجتماع از اهمیت بیشتری برخوردار است. کافی است نگاهی به نام های ماندگار بیندازید : همه نویسندگانی که دست روی مسائل اجتماعی می گذارند برای همیشه در یاد می مانند. قطعاً اولین مسأله برای یک نویسنده خوب شدن؛ خوب نوشتن است؛ و منظورم نویسنده ای است که برای فروش و پولدار شدن نمی نویسد. در عرصه ادبیات و نویسندگی ، به نظرم نویسنده کسی است که پیش تر شبیه اش را نداشتیم یعنی نتوان او را جزو هیچ دار و دسته ای دانست و همین نکته یعنی ادبیات اصیل و ماندگار. به نظرم ادبیات یعنی آگاهی ؛ حتی اگر پایین ترین درجه آگاهی را در نظر بگیریم. رمان نویس کسی است که به تمام راه و چاههای پیچیده نوشتن وارد است؛ پیچیدگی در روابط خانوادگی ، اجتماعی و …

در زندگی امروز، که ترکیبی از تمام فرهنگهاست ؛ همه چیز روبه سادگی می رود و دراین میان تفکر و عقل که ریشه درگذشته های دور دارد هنوز هم در ادبیات نهفته است. با وجود سهل گیری و ساده پسندی این روزها اما هنوز هم پیچیدگی در داستان برای ما خالی از جذابیت نیست و همین سبب می شود که ادبیات نقشی انکارناپذیر در بالابردن شعور انسانی داشته باشد. ادبیات یکی از اصلی ترین شیوه های حس مسؤولیت داشتن است  البته در هر دو مورد جامعه و خود ادبیات به یک اندازه نقش دارد.

 

 

 

 او افزود. هر نویسنده توانایی می تواند با تکیه بر بازی و تکنیک های زبانی دنیای منحصر به فردی را خلق کند و دیگران را هم به این دنیا راه دهد، اما دراین میان توجه به اجتماع از اهمیت بیشتری برخوردار است. کافی است نگاهی به نام های ماندگار بیندازید : همه نویسندگانی که دست روی مسائل اجتماعی می گذارند برای همیشه در یاد می مانند. قطعاً اولین مسأله برای یک نویسنده خوب شدن؛ خوب نوشتن است؛ و منظورم نویسنده ای است که برای فروش و پولدار شدن نمی نویسد. در عرصه ادبیات و نویسندگی ، به نظرم نویسنده کسی است که پیش تر شبیه اش را نداشتیم یعنی نتوان او را جزو هیچ دار و دسته ای دانست و همین نکته یعنی ادبیات اصیل و ماندگار. به نظرم ادبیات یعنی آگاهی ؛ حتی اگر پایین ترین درجه آگاهی را در نظر بگیریم. رمان نویس کسی است که به تمام راه و چاههای پیچیده نوشتن وارد است؛ پیچیدگی در روابط خانوادگی ، اجتماعی و …

در زندگی امروز، که ترکیبی از تمام فرهنگهاست ؛ همه چیز روبه سادگی می رود و دراین میان تفکر و عقل که ریشه درگذشته های دور دارد هنوز هم در ادبیات نهفته است. با وجود سهل گیری و ساده پسندی این روزها اما هنوز هم پیچیدگی در داستان برای ما خالی از جذابیت نیست و همین سبب می شود که ادبیات نقشی انکارناپذیر در بالابردن شعور انسانی داشته باشد. ادبیات یکی از اصلی ترین شیوه های حس مسؤولیت داشتن است  البته در هر دو مورد جامعه و خود ادبیات به یک اندازه نقش دارد.

منظورم از ادبیات در این جا، ادبیات به معنای واقعی است: داستانی که نماینده ارزشهای برتر یک جامعه است و ادبیاتی که می تواند از این ارزشها دفاع کند؛ مقصودم از جامعه هم؛ جامعه ای که نویسنده در آن حق دارد دست روی واقعیت های اجتماعی بگذارد و حداقل به غایب بزرگ یعنی عدالت اجتماعی اشاره کند و از این حق طبیعی دفاع کند. به هرحال نویسنده داستان و فیلمنامه باید پایبند به اخلاق باشد. به نظرم نویسنده پایبند به ادبیات کسی است که به معضلات اخلاقی یک جامعه نظری بیندازد: در باره خوب و بد، هنجار و ناهنجار و عادلانه و غیرعادلانه توجه به همه اینها یعنی یک نویسنده بودن. نویسنده واقعی با تمام این موارد برخوردی عمل گرایانه دارد. او داستان می نویسد، روایت می کند و در داستانش شکل های مختلف یک زندگی را تصویر می کند و به همین طریق حس عام انسانی را در ما برمی انگیزد. نویسنده تخیل ما را به کار می اندازد و از سویی با داستانهایشان حس همدلی را در ما برمی انگیزد و شاید هم آن را بهبود ببخشد. آنها با داستانهایشان ما را برای قضاوت های اخلاقی پرورش می دهند. وقتی از نویسنده به عنوان یک راوی یاد می کنم، منظورم به فرم هم هست یعنی: شروع، اوج داستان و پایان بندی . هر نویسنده ای داستان های زیادی دارد که روایت کند، اما نقل این داستانها ، در یک زمان؛ امکان ندارد. او می داندکه باید یک داستان را انتخاب کند؛ مهم ترین و اساسی ترین اش و این به هنر او برمی گردد. به این که بداند در آن برهه زمانی کدام یک از این روایتها بهتر به دل خواننده می نشیند.

داستان های زیادی برای نوشتن وجود دارد»: این صدایی است که راوی یکی از داستانهایم در اولین سطور به زبان می آورد. به راستی داستانهای زیادی برای روایت وجود دارد؛ داستانهایی که نویسنده دوست دارد همه آنها را بنویسد و انتخاب یکی از آنها برای نوشتن خیلی سخت است. نوشتن یک داستان درست مثل این است که شما بگویید این داستان همان داستان با اهمیتی است که می خواستم بنویسم و به همین ترتیب ذهن نویسنده از آن پراکندگی عجیب و غریب بیرون می آید و همه چیز در یک خط متوالی قرار می گیرد ، انگار تمام تخیل او بسیج می شود که تنها همین یک داستان را بنویسد. برای اینکه تبدیل به یک نویسنده اخلاق گرا شویم ، باید به همه زوایای یک زندگی نگاه کنیم و در موقع قضاوت با پررویی اعلام کنیم که چه چیزی بد است و چه چیزی خوب . همچنین باید ارزشگذاری هم کرد و به خواننده گفت که کدام یک بهتر از دیگری است و همه اینها باید همراه با اعتماد به نفس باشد. همه اینها به معنای نظم دادن به همه حرفهایی است که نویسنده می خواهد به مخاطب اش بگوید و به بهای نادیده گرفتن بقیه اتفاقاتی است که در اطراف نویسنده رخ می دهد. به نظرم حقیقت قضاوت اخلاقی بستگی به ظرفیت ما نسبت به واکنش هایمان دارد و در این ظرفیت خواسته و ناخواسته محدودیت هایی وجود دارد؛ گرچه راهی جز پذیرفتن اش نداریم ؛ اما می توانیم این ظرفیت را کم کم توسعه بدهیم. اما می توان شروع این تفکر و فروتنی را تسلیم درمقابل اندیشه دانست: اندیشه ای قدرتمند که همه چیز در آن تکرار می شود و در حالی که فقدان ظرفیت اخلاقی از پذیرش آن سر باز می زند و این کاستی شامل اندیشه نویسنده رمان هم می شود. به جرأت می توان گفت این آگاهی بیشتر شامل شاعران می شود؛ زیرا که آنها قصد قصه گویی ندارند. فرناندو پسوای بزرگ در کتاب آشفتگی» می نویسد: فهمیده ام که همیشه در یک زمان حس و حواسم پیش دوساله است. شاید بقیه هم تا حدی مثل من باشند… اما در مورد من استثنایی وجود دارد… هردوساله هایی که من در آن واحد در فکرشان هستم به یک اندازه درخشان هستند و این همان نکته ای است که خلاقیت را در من می آفریند و زندگی من را تبدیل به یک تراژدی کرده است و از سویی ظاهر خنده داری به آن می بخشد.» هرکدام از ما تا اندازه ای دارای این خصوصیات هستیم و از وضعیتی مشابه فرناندو پسوا برخورداریم و اگر این مسأله در درازمدت اتفاق بیفتد طبعاً دشوار می شود. برای مردم عادی خیلی طبیعی است که بخواهند ذهن شان را از پیچیدگی برهانند و ذهن شان را به یک سمت و سو سوق بدهند؛ و بیشتر به مسائلی فکر کنند که هنوز تجربه اش نکرده اند. به نظرم انکار و این ساماندهی ذهنی از آن جایی ناشی می شود که ما می خواهیم ظرفیت بی انتهای شرارت در انسان را بپوشانیم. همه ما می دانیم که در وجود هر آدمی بخش هایی وجود دارد که فکر کردن به آنها لذت بخش است و آزاردهنده نیست؛ به اموری که روایت نیستند و همه اینها بحث می شود در آن واحد چندین و چندماجرا در ذهن بگذرد . چرامردم همدیگر را فریب می دهند؟ چرا می کشند و چرا آدم های بی گناه دائم در رنجند ؟ همه اینها مسائلی است که یک انسان در آن واحد به آن فکر می کنند؟

بهتراست این مسأله را با زبان روان تری مطرح کنیم: اصلاً چرا شر در همه جا وجود ندارد؟ یا اینکه چرا بدی در بعضی جاها هست و در همه جا نیست؟ و چه کار باید کنیم موقعی که بدی گریبان خود ما را هنوز نگرفته است؟ وقتی که این بدی ها به جز ما گریبان همه را گرفته است. خبر زله ای که در سالهای ۱۷۰۰ میلادی در لیسبون آمد و همه جا را با خاک یکسان کرد بسیاری را خوشحال کرد (البته به نظرم گمان نمی کنم همه افراد در برابر این واقعه رفتار یکسانی از خودنشان داد باشند) همان موقع پادشاه فرانسه از اینکه نمی توان در برابر فجایع طبیعی کاری کرد ، عصبانی شده بود و گفت: لیسبون با خاک یکسان شده است و ما در پاریس در حال رقص و آواز هستیم». می توان گفت این روزها با این همه نسل کشی که در اطراف ما اتفاق افتاده است ؛ دیگر بی تفاوتی نسبت به فجایع زیاد هم جای تعجب ندارد. من می توانم به جرأت بگویم در حال حاضر ما با ولتر پادشاه فرانسه فرقی نداریم؛ اما دو قرن و اندی پیش از این همه تمایز، شگفت زده شده بود و ما هم از این تناقض در یک زمان در دو مکان متفاوت شگفت زده می شویم. شاید این بخشی از سرنوشت انسان است که از حوادث ناگوار و خوشایند در آن واحد در دو مکان متفاوت رنج ببرد. ما این جا در امنیت کامل زندگی می کنیم ؛ هرشب با شکم سیر می خوابیم و بعد ممکن است چند دقیقه بعد در یک عملیات انتحاری چندین هزار نفر در نجف و سودان تکه تکه شوند.

رمان‎نویس‎ها همیشه در سفرند، یعنی اینکه در زمان واحدی تمام وقایع جهان را از نظر بگذرانند بی اینکه آسیبی ببینند. و این شروع پاسخ به حوادث ناخوشایند است که بگویی : این یعنی همدردی . شاید کمی غیرعادی باشد که همیشه به دنیای بزرگ فکر کنیم. به اتفاقات ریز و درشت

 و متفاوت. اما تنها علت اینکه جهان به داستان نیاز دارد همین بزرگ کردن دنیاست.

از شهروز براری صیقلانی 

______________________________________________________________________________

بازنشر توسط سعید محسنی مقدم 


  اثار مصور فانتزی داستان های تحسین برانگیز از شهروز براری صیقلانی  

کلیک نمایید ادبستان دریچه و هزاران اثر ناب و اموزشی 

معرفی کلی و سبک نویسندگی همینگوی

سوال یک : ویژگی های نوشتاری و سبکی ارنست همینگوی کدامند؟ 

 

·         طبیعت مینیمالیستی کامل یا موجز گویی

 

·         انتخاب واژه های تند و تلخ

 

·         توصیفات ساده

 

·         جملات کوتاه و بی آرایه

 

·         زبان عامیانه

 

ارنست میلر همینگوی استاد مسلم دیالوگ ، او در دیالوگ های زیادش درباره رفتار شخصیت های اثرش صحبت می کند و او این کار را به زیبایی با عنصر تکرار انجام می دهد تا خواننده این ویژگی ها در ذهنش بماند . سبک نگارشی همینگوی به گونه ای رومه ایست و این از تاثیرات کار در رومه شهر کانزانس است.

 

واژه های همینگوی اساسا کلماتی هستند مانند دیگر کلمات ، ولی کلمات همینگوی  بعدی جادویی دارند و او این لغات را با فرمول منحصر به فرد خود در کنار هم می آورد که نتیجه ای به شدت زیبا به وجود می آورد. واژه ها همنیگوی به گونه ای در کنار هم قرار می گیرند که ما با خواندن یک جمله از کارهایش می توانیم بفمیم که این متن همینگوی است .پس از او خیلی ها تلاش کردند که با توجه به سبک همینگوی نویسندگی کنند ولی هیچ یک موفق نبودند و  این یک ویژگی تمایز همینگوی با دیگران نویسندگان است .

 

کلمات همینگوی به شدت پویا و زنده هستند و می دانیم که این ها منحصرا به همینگوی و سبک نویسنده گیش برمی گردند.سبکی غیرقابل تکثیر و این ویژگی یه بارزی است که همینگوی را به نویسنده ای واقعی و همیشه زنده تبدیل می کند.

 

مثال :

 

متاثر از مارک تواین بوده ، نه تنها همینگوی بلکه نویسندگان موج نو آمیکا تحت تاثیر او بوده اند. همینگوی روزانه بین 500 تا 1500 کلمه می نوشته . او رمان خورشید طلوع می کند را تنها در 3 هفته نوشت.

 

سوال دوم :  همینگوی سبک شخصی اش را با عنوان تئوری آیسبرگ» طبقه‌بندی کرده است. ویژگی های این نظریه چیست؟

 

در سال 1925 همینگوی مجموعه داستان با اهمیت در زمان ما را منتشر کرد. همینگوی یک سال بعد با انتشار خورشید همچنان می‌درخشد توجه بسیاری را به خود جلب کرد. انتشار مجموعه داستان مردان بدون ن که داستان کوتاه و معروف آدمکش‌ها» از جملة داستان‌های آن است، شهرت همینگوی را به اوج رساند. بدین ترتیب ارنست همینگوی در مدت چهار سال از یک نویسنده گمنام به یکی از مهم‌ ترین نویسندگان نسل خود و شاید مهم ‌ترین نویسنده قرن بیستم مبدل شد. در داستان‌های مردان بدون ن، همینگوی نظریه زیباشناسی خود را در داستان کوتاه، که به نظریه حذف یا نظریه کوه یخ معروف است، ارائه کرد. در این نظریه همینگوی با حذف برخی اطلاعات ضروری ماجرای داستان، در

 

درواقع، بر قدرت آن می‌افزاید. همینگوی این نظریه را با ساختار کوه یخ یکی می‌انگارد، کوه یخی که تنها یک‌هشتم آن از آب بیرون است و هفت‌هشتم آن در زیر آب قرار دارد و از نظر پنهان است و تمامی شکوه حرکت کوه یخ بر باقی‌ماندة کوه یخ، یعنی همین هفت‌هشتم، متکی است و، درواقع، همین هفت‌هشتم است که به حرکت کوه یخ شکل می‌بخشد. همینگوی احساس می‌کرد که داستان کوتاه را می‌توان بر همین اساس پایه‌ریزی کرد و تلاش‌های او در این زمینه دستاوردهای ارزشمندی برای داستان‌نویسی جهان به ارمغان آورده است. مطابق این نظریه، نویسنده از گنجاندن چیزهای بسیاری که درباره داستان و آدم‌های آن می‌داند خودداری می‌کند و خواننده با خواندن لابه‌لای سطرها احساس می‌کند که نویسنده، درواقع، آن چیزها را بیان کرده است. گرچه همینگوی برای ارائه تصویری واقعی در انتخاب کلمات بسیار دقت داشته ولی نبوغ او در آن چیزی نیست که در نوشته های خود آورده بلکه در چیزهایی است که حذف کرده و ننوشته است. دقیقا در خلاف این نظریه ژوزه ساراماگو و سبک نویسندگی اش قرار می گیرد .مخصوصا کتاب دخمه.

 

بهترین نمونه این تئوری را می توانیم در داستان کوتاه تپه هایی شبیه فیل های سفید ببینم . در این داستان زن و شوهری در کافه نشسته اند و قرار است درباره سقط جنین تصمیم بگیرند ولی عملا در این داستان هیچ حرفی از سقط جنین زده نمی شود !

شهروز براری صیقلانی  بازنشر توسط صدف اشراغی 

سوال سوم : جایگاه زن و مرد در آثار همینگوی چگونه است؟

امروزه کمتر با این مسئله روبرو میشیم که از شخصیت های ارنست همینگوی تعریف و تمجید شود . زن ها در اکثر آثار او اغلب در اختیار مردان و بیشتر بیان کننده نیازمندی های آن هستند . همینگوی با اینکه بزرگترین نویسنده قرن بیستم می باشد ولی محوریت ن در آثار او به شدت در خور توجه می باشد مخصوصا اینکه زن ها نقش های حاشیه ای و کمرنگی دارند. ن همیشه اولویت دوم دارند و وجودیتشان بر اساس ضعف و ایستایی شکل گرفته و زمانی در داستان نقش خود را ایفا می کند که بخواهند شخصیت مرد را کامل تر و بهتر معرفی کنند . این مسئله انعکاس دهنده وقایع پیرامون زندگی نویسنده و دوره ی زمانی ای ست که در آن  زندگی می کند. این اتفاق عملا در زندگی شخصی وی نیز می افتد او روابط زیاد و گسترده ای دارد از چهار بار ازدواجش ، از کنیزهای خریداری شده از آمریکای لاتین و روابط نامشروعش با شخصیت های مطرح می توان این موضوع را بازگو کرد.

 

شخصیت های همینگوی احساسات معمول و مرسوم ما را ندارند . مثل تمسخر سیاهان ، به تمسخر کشیدن صامی ها ، که مورد دومی به خوبی در رمان خورشید هم چنان می دمد ، به چشم می خورد .

 

مردان همواره شخصیت های برتر و قوی هستند و به نظر می رسد که این مسئله برای دوره ی زمانی است که همینگوی در آن زیسته است. دو جنگ جهانی و شخصیت های مردی که همواره در خط مقدم حضور داشته اند تا برای سرنوشت یک ملت تصمیم بگیرند. همینگوی مانند سبک نویسندگی اش هیچ گاه اعلام نمی کند که شخصیت های رمانش برابرند یا نه ولی در عمل ، آنچه که مشخص است برتری مردان بر ن می باشد

سوال چهارم : 

همینگوی در نامه ای به اسکات فیتز جرالد می نویسد که زندگیش بیش از هر چیزی تحت تاثیر جنگ جهانی اول بوده است .

 


 

با سپاس از (شهروز براری صیقلانی) بازنشر از سرکار خانم بهاره ارشد ریاحی 

 

فرمالیسم هنری به عقیده‌ای گفته می‌شود که معتقد است، ارزش یک اثر هنری‌ فقط وابسته به فرم آن .چگونگی‌ساخت و ویژگی‌های بصری‌اش است

در هنر بصری، فرمالیسم بیان می‌کند که تمام چیزهای ارزشمند یک اثر در خودش نهفته ‌است و عواملی مانند ظرف تاریخی ساخت اثر، زندگی هنرمند یا هدف هنرمند از ساخت اثر در درجات بعدی اهمیت قرار دارند.

 

تاریخچه فرمالیسم به سال 1914 بر می‌گردد؛ سالی که "ویکتور شکلوفسکی" در روسیه رساله ای به نام رستاخیز واژه منتشر کرد که به عنوان نخستین سند ظهور مکتب فرمالیسم شناخته شده‌است.

 

بر پایه نظری دیگر، فرمالیسم را نخستین بار کلایو بل (clive bell) مطرح کرد و تــوضیح داد که اثـــر هنـری، خودمختار و مستقل از جهان خارج است.

 

بل عقیده دارد معیار ارزش‌گذاری نقاشی، مضمونِ تصاویـر نیست، بلکه جـوهره حقیقی نقاشی در جستجو و انکشاف فرم متجلی می‌شود.

 

هنر مدرن به‌خوبی از این دیدگاه استقبال کرد و از آن برای پیشرفت خود کمک گرفت.

 

دیدگاه‌های "گرین‌برگ" در این مقاله سبب می‌شود تا تأثیرات نگره فرمالیسم بر رشد و تحول هنر مدرنیست بهتر شناخته شود.

 

درباره فرمالیسم و ساختارگرایی اولیه 1960- 1914 هانس برتنس در نیمه ی نخست قرن بیستم نظریه پر

 

نظریه پردازان ادبیات اهل روسیه و چک برای بسط نظریه ی ادبیّات تلاش کردند . چه چیزی است که متون ادبی را از؛ برای مثال اسناد دولتی یا مقالات رومه متمایز می کند ؟ آنان در تلاش هایشان برای پاسخ به این پرسش که ادبیّات چیست بر جنبه های فرمال و فرمهای خاص ادبیات و نیز زبان مورد استفاده ی ادبیات متمرکز شدند . فرمالیستهای روسی عقیده داشتند ادبیات با به کار گیری گستره ی وسیعی از " تمهیدات " آشنایی زدا زبان مورد استفاده ی خود را از زبان غیر ادبی متمایز می کند . آنان در گام بعدی اصل آشنایی زدایی را به عنوان نیروی محرک تاریخ ادبیات در نظر گرفتند و چنین بیان کردند که وقتی فرمهای رایج ادبیات آشنا بشوند و گونه ای خودکار شدگی درون آن رخ بدهد ادبیات با فاصله گرفتن از فرمهایی که کاملا آشنا و تکراری شده اند خود را دوباره نو می کند . نا آشنایی ویژگی ذاتی چیزها نیست بلکه نقطه ی مقابل آن چیزی است که آشنا و معمولی شده است این چنین بود که فرمالیست ها به زودی بر کارکرد تمهیدات تاکید کردند . به نظر آنها کارکرد تمهیدات به نسبت ویژگی های ذاتی دیگری که احتمالا در آثار ادبی مندرج هستند ارجحیت بیش تری دارد . نکته ی محوری نظریه ی کارکرد تفاوت است . وارثان فرمالیست ها یعنی ساختار گرایان پراگ بنیان کار خود را بر تفاوت بنا نهادند و استدلال کردند که متن ادبی ساختاری است متشکل از تفاوتها . گذشته از این زمینه ی خنثی ای که یک عنصر آشنایی زدا به آن نیاز دارد تا واقعا بتواند برجستگی خود را در آن بنمایاند به اندازه ی خود آن عنصر اهمیت دارد . برجسته سازی زمانی رخ می دهد که زمینه ای نیز وجود داشته باشد . پیش زمینه و پس زمینه - نا آشنا و آشنا – درون یک ساختار واحد عمل می کنند و در کنار یکدیگر جلوه های شاعرانه به وجود می آورند . در انتها متن ادبی از متون دیگر متمایز می شود زیرا ما آن را پیامی در نظرمی گیریم که در درجه ی نخست به سوی خودش – فرم خودش – جهت گیری شده است و نه به سوی

 

و نه به سوی جهان بیرون یا خوانندگان بالقوه اش . گرچه یک متن ادبی معمولا جهت گیری های دیگری نیز دارد – که ما را به نحوی از انحا به دنیای واقعی ارجاع می دهند – اما جهت گیری رو به سوی خود یا همان کارکرد شعری وجه غالب را دارد. . شهروز براری صیقلانی ، نظرات

 

کلیک کنید وبلاگ آموزش نویسندگی خلاق
 


 پارک ملت رشت ،  سیه باغ قدیم ، برکه ی اب و قو ، فواره ی اب و نور ، ریتم اهنگ و رنگ


 لابلای  برگ های زرد و نارنجی پاییز

به دنبال غروب می گردم تا در جریان آرام و حزن آلودش

پناه بگیرم

زیباست و لکه های نفرت

از آن زدوده شده است

من می اندیشم که خاصیت پاییز و غروب

در واژه های مشابهی تعریف میشوند

زبانشان یکی است و اگر معنی حرف های یک کدام را بتوان فهمید

آن دیگری را هم می توان ترجمه کرد

حالا که پاییز است

رشت در محله ی ضرب از غم لبریز است

غروب ها پر رنگ ترند

هم دست اند با هم

و باران عاشقانه تر می بارد و عشق

عشق هم نژاد از غروب و پاییز دارد

ریشه در رنگ

سمت شالکو ، سیه باغ دگر روسیاه نیست

سربراه آمده و تبدیل به بوستان ملت شده

یکسویش برکه بود در قدیم

اما هرگز شوخی شوخی در آن به هیچ غورباغه ای سنگ نخورد

زیرا کودکان سرگشته ی محل با تمام وجود سنگ میزدند به انان

و انان از سر بی خیالی جاخالی نمیدادند و شوخیانه میمردند

این روزها فواره های رقصان و موزیکال ،جای برکه را گرفته

یکماه همگان از رقص فواره ها با ریتم اهنگ شاد شدند

که اسلام بخطر افتاد، اما اخر چرا؟

سریع چند پیکر از شهدا را در صندوق های پرچم پیچ اوردند

انسوی پارک دفن کرده و پارک را قبرستان کردند

از فردایش اعلام شد ، رقص فواره ها ممنوع

پخش اهنگ شاد ممنوع

در عوض از همان بلندگو ها صدای روضه و زجه و ناله امد

نیمه از پارک را سنگر چیده بودند

چپیه بسیج را به درختان پیچانده بودند

مردم شهر دیگر نخندیدند، دیگر فواره ها نرقصیدند

کسی در خفا پرسید؛ آیا ان دو شهید خودشان راضی هستند؟

اما پاسخ نیامد، زیرا قبرها دو پلاک و یک قمقمه ی نو درونشان بود و بس

تمام اینها برای پسران ایستاده زیر چنار ، توفیقی نداشت

در ابتدا انها مشغول کشیدن حشیش بودند

انتهایش اما مشغول کشیدن گل !

باغبان بروی تابلوی روی چمنها نوشت؛ گل چیدن ازاد ، ولی کشیدن ممنوع

کلاغها از نوک کاج بلند به پایگاه بسیج نگاه میکردند

از ترس سوی دکل های مخابراتی ،فحاشی میکردند ، قار قار

کافه کتاب در ابری از دود قلیان گم شده

کتاب ها یک ب یک گریختند 

 نجوم در وسط پارک ، پشت شمشادها خم شده

در محاصره ی جوانان خوش لباس و شیکپوش اما کج کلام

از بس که دودخور شده نامش از نجوم به هجوم تغییر یافته

زن فلافل فروش ، از درد پایش میگفت ،و بیمه ی درمانی بی بخارش

و اما من! اینگونه که من دچار رنگ های سیاه و سفیدم

غروب برایم کارناوال رنگ است

در گهواره ی غروب می نشینم

چنان اغواگر است که دوست دارم

هزار سال چشم هایم را به او بسپارم

اینجا دیگر لازم نیست کسی باشم

یا حتی کسی نباشم

اینجا می توانم هیچ چیز نباشم

حتی خودم باشم

و هیچکس نپرسد

برای خودم باشم

یک جور احساس آزادی خاص که به غروب تعلق دارد

تمام کلاغ ها هم که به من زل بزنند، 

هیچ اتفاقی برایم نمی افتد

انگار این قسمت از زمان فقط از آن من است و هیچ نگاه دیگر

هیچ احساس دیگری در آن شریک نیست

تمام و کمال؛

این رنگ سرخ

تا آخرین شعاع لحظه هایم را پوشش می دهد

تا آخرین ذره ی لذت هایم را

در بر می گیرد

چه می شود اگر همینجا بنشینم؟ 

ساده شده ام

حتی معادله ای نیستم یک مجهولی برای حل شدن؛

در غروب منحل می شوم

   مسجد محل اما تغییر کاربری میدهد و غیرانتفاعی میشود

قبرها را خراب و زمین هارا متر حساب ،ساعتی به مسافران کرایه میدهد

تا چادرهای مسافرتی برپا شود

از فضای مسجد ، هشت دهانه مغازه میسازد و میفروشد

اینجا تکه ای از سرزمینی هفت هزار ساله در رشت است.

رشت  امین الضرب، پارک ملت ، ژاندارمری، شالکوه، خیابان دفاع،  و. صد نام دارد

دو قبر در دل پارک ،میان تاب و سورسوره از شهیدان گمنام دارد.

شهروز براری صیقلانی _ ابد 


 

 شعر  نو تبدیل به داستان بلند شود؟

 

 

شعر نو در بن بست نیست و گاه سرگشته است .

 

از دو سه دهه اخیر شاید خوانده یا شنیده باشید که شعر نو معاصر فارسی به " بن بست " رسیده است.

در این باره باید گفت بهنر آنست گفته شود " سرگشته " شده است. 

زیرا در بن بست راهی به پیش نیست اما در سرگشتگی اصلا حیران که در کدام کوچه باغ شعر گام گذارد یا گذاشته است. 

بن بست بودن اش هیچ. 

اشکار که این سرگشتگی در قالب نوین شعر عمومیت ندارد زیرا گاه اشعاری افریده شده اند براستی هنری و شور انگیز. وضعیت سرگشتگی در دوسه دهه اخیربوده است که در شعر نوین خود را نشان داده است . 

زیرا هنگامیکه نیما یوشیج طرحی نو در سرودن انداخت به رغم نو بودنش اما اسلوب و اصولی داشت.تعریف و ممیزه ای داشت اگر تساوی عروض و مصارح را کنار گذاشت و بنابر جان کلام فراز و فرودی می داشت. اما همچنان وفادار به ضرب آهنگ کلام و موسیقی شعر در عبارات ماند و این چنین شناسه و شاخصه داشته است. 

تقریبا مانند شعر و سرود در قالب های " دیرین " و به اصطلاح کلاسیک قصیده و غزل ، رباعی و مثنوی که همه آنها معرفه و مشخصه و شناسه ویژه و خاص خود را داشته اند. 

اما شعر نو از هنگامی سرگشته گردیده است که از همه قالب ها رها شد از قالب نیما یی هم که گذشت در بسیاری موارد نمی دانسته است که کجا باید برود و سرگشته ماند. 

از قالب های تعریف شده که دیگر خبری نبود و به موسیقی شعر هم که دیگر نیازی نبود . اما این پرسش نشد آیا این پدیده ای که خودرا شعر سپید و آزاد معرفی می نمود نباید هویت و شخصیت هنری داشته باشد. که البته داشته است اما دیگر تیر از کمان قالب های شعر دیرین و نیمایی رها شد. و هنوز رها اما در بسیاری موارد "سرگشته " می رود. 

دیگر ازاین بهترو آسان تر نمیشود که شاعر شد ! نه نیاز به سختگیری های قالب های دیرین " کلاسیک " هست و نه نیازبه اوزان در ابیات و عبارات . هر چه می خواهد دل تنگ ات بگو ! .

این بعنوان یک نگرش آزاد منشانه خیلی هم خوبست اما بایست دانسته شود این آزادی و رهایی از قالب ها به معنای آزادی گذر از چهارچوب ( پارادایم ) هنر نیست که " تاثیر گذاری " ارزشمند ترین شناسه آنست.

به عبارتی یک پدیده هنری و در اینجا شعر اگر تاثیر گذار شد دلپذیر هم می شود. دلپذیری و موثر بودن اشکار است دربروز جلوه های احساسات گوناگون بوده است . از غم و غصه تا وجد و شادمانی ، عشق و نفرت ، مهر و خشونت ، حماسی و ی ، در پهنه های اجتماعی فرهنگی جامعه می باشد. این تاثیر گذاری بر پایه بکار بردن آرایه های سرودن مانند تشابه و تضاد . استعاره و ایماژ(نما گرایی وتصویر سازی ) . ایجاز و ایهام . توصیفات وترکیبات و دیگر آرایه ها در آفرینش های شعر و سرود بوده است. 

 

بعبارتی درست که می توان شعر را بدون بکاربردن قالب های دیرین هم سرود اما بکار بردن آرایه ها در آفرینش شعر سرود حتما نیاز بوده است و این وجه مشترک همه اشعار در قالب های دیرین ( کلاسیک ) 

و نوین ( نیمایی ، سپید و آزاد. ) بوده است.

در غیر اینصورت هر چه باشد هنر نیست. 

 

حال از شعر و شاعری که در ابعاد حجمی و وسعت واژگان از نظر تعداد به یک مقیاس نوظهور پل میزنیم که در ابتدای امر هیچ یک از اهل قلم ظهور چنین پدیده ی منحصر بفرد و نو بنیانی را جدی نگرفته و به نیم نگاهی بسنده کرده و گذر کردند ، ولی از خاصیت گذر زمان غافل که هرچه به پیش رفته ایم ، این پدیده ی ادبی پررنگ تر و برجسته تر خودنمایی کرده است . حال به شرح میگویم که نقل از چه موضوعی ست این سبک نوظهور.

 مشخصات ادبی = پدیده ی مورد بحث و جدال در مجامع ادبی فارسی نویس و فارسی خوان در این روزهای کوتاه و بلند 1397 پیرامون یک سری آثار ادبی محدود از یک نویسنده ناآشنا آغاز گشت . که از حیص ادبی به هیچ عنوان حد و حدود و تعداد واژگانش با مختصات شعر همخوانی ندارد و بعبارتی در محدوده ی تعداد واژگان یک داستان بلند 400 صفحه ای با فونت ریز و هم خط میگنجد اما از نظر وزن و آرایه و ضرب آهنگ ، و ردیف و بخصوص از نقطه نظر مفهوم گرایی و تاثیر گذاری دارای مشخصات شعر میباشد . آنهم از جنس سپید . اما با تفاوت های ارزنده و قابل تحسینی که در شعر سپید از انان اثری نیست. پس از مدت کوتاهی با چاپ و نشر اثار ادبیات داستانی با این مختصات و همگی از یک نویسنده ناآشنا ، و استقبال طیف وسیعی از مخاطبان اهل قلم و خرد این سرزمین به آرامی توجه هات و نظرهای اهل فن را بخود معطوف نمود ، و این نویسنده از هر نظر سنت شکن شد مخصوصا آن زمان که به یکباره آوازه اش از ورای مرزهای سرزمین مان بگوش رسید و چند تن از بزرگان ادبیات داستانی ایرانی که در غربت گذران زندگانی میکنند همچون جناب استاد فرج سرکوهی و یا ریاست دانشکده هنرهای نوشتاری نیویورک نورت ویست منهتن و سرکار استاد شیرین نشاط از بزرگان هنر در سطح اول جهانی شروع به ستایش و نقد های مثبت و تحسین برانگیز وی نمودند ، ناگفته نماند که نکات در هر نقد دو جنبه داشته و منفی را نیز شامل میشده ، اما در حد نکات بی اهمیت و توپوق های نوشتاری بیش نبوده ، از این هنگام جامعه ی اهل ادب از بی اعتنایی اولیه ی خود نسبت به اثار نوظهوی وی دست کشیده و یک به یک از ظهور پدیده ی جدیدی در ادبیات داستانی کشور سخن به میان اوردند ، که البته در عمل پیروی از سبک وی نیاز به توانایی خاصی دارد که به ندرت بتوان چنین توانایی ذاتی را اکتسابی کسب نمود ، پس همگان گیج و سردرگم ، که مکتب جدید اگر بی مرید و بی رهرو بماند که دیگر اسمش سبک نیست . .

از اینرو این اثار نظیر ندارند که یک داستان بلند را اگر در بالاترین حجم غیر معمول تصور شود تماما با حفظ سیر پیوستگیش و با رعایت اصول نویسندگی خلاق و پیرنگ های پیشرفته و دیگر تکنیک های داستان نویسی را بجای بهره گیری از نثر یا نثر روان ، همگیش را از جنس شعر سپید خلق نماییم. 

خب بی شک چنین اثری از رده ی اثار فاخر محسوب میشود و ناب ترین اثر زمان حال خویش خواهد شد ، که تا قرن ها سخن از ان به میان اورند ، همچون پدیده ی متفاوتی که شاهنامه فردوسی نام گرفت و همچنان انرا ستایش میکنند . 

اما سوال یک میلیون دلاری اینجاست که خالق چنین اثری در چه جایگاهی از سطح علم و تجربه قرار دارد؟ آیا خلق چنین اثری بخودیخود پدیدآورنده چنین شاءن و منزلتی برای خالقش است؟ حال باید به شرح خالق بنشینیم و با هزار سوال بی جواب و مبهم مواجه شویم که نویسنده ای بنام شین براری کیست و از کدامین نسل ادب و هنر این مرزبوم به معرض ظهور رسیده که از پلکان پیشینیان گذر نکرده بیکباره بالای سر بزرگان تکیه بر جای بزرگان میخواهد بزند ! به حق اعتراف که اسباب بزرگی فراهم است اما بی تعارف در بزرگ بودن شخص شخیص نویسنده در عالم ادب جای بسی شک و تردید است . 

ابتدا باید برای چنین مخلوق خلق شده بر متن کاغذ نامی گذاریم تا بتوانیم او را صدایش کنیم ،  

به چنین سبک ساختارشکنی چه باید گفت؟

اولین اسمی که به چنین سبک و سیاقی خطاب گرفت توسط استاد گلشیری بود که در نقد و بررسی سبک نوگرای شین براری در مصاحبه ای با رسانه ی دروچیوله قسمت کتاب هفته ، چنین گفت؛ شین براری خالق سبک سپیدار بلند

از ظاهر واژه ی. سپیدار بلند ، میتوان دریافت که هدف نامگذار از چنین واژه ای از ان جهت بوده که سبک عرضه شده توسط شین. بمانند یک شعر سپید است اما بلندای آن از ظرفیت سرودن اشعار گذر کرده و همچون شاهنامه و یا گلستان سعدی بی نهایت ادامه یافته . پس از چنین حیصی انرا سپیدار بلند نامگذاری نموده. 

در جای دیگر اما بسیاری از ادیبان ، همچون استاد باباییفر مفرد و یا استاد فیاض پور ماچیانی. شین را خالق سبک ؛ خاص و یا در جایی مدرنیته و حتی شهر بافت خطاب کرده اند. 

و ما به همان سپیدار بلند بسنده میکنیم. 

بیوگرافی نویسنده= شین براری 

    شین براری که به نام حقیقی شهروز براری صیقلانی از نسل سومی ها و بعبارتی از دهه شصتی های این مرز و بوم است از خانواده ای تحصیل کرده و از نوادگان یکی از بزرگان شهر رشت است ، بگونه ای که پسوند ایشان به هیچ محله ی روستانشین و یا شهرستانی تعلق ندارد و بلکه اصلی ترین میدان کلانشهر رشت بنامشان است و صیقلان نامیده میشود و در صد متری از برج شهرداری شهر قرار دارد ، او تحصیلاتش را در دانشگاه آزاد اسلامی و در رشته ی مکانیک سیالات گذراند و از نمونه ی سطح علمیش باید به کسب رتبه ی دو رقمی در ازمون کنکور سراسری کارشناسی اشاره نمود. او در محدود مصاحبه های منتشر شده از طرف مجله دوفصلنامه ویرگول که دفترش در شهر رشت قرار دارد و همچنین در بیوگرافی منتشر شده در مجله ادبی چوبک از خود چهره ای بی ادعا و مبهم اما کاریزماتیک ارایه میدهد ، که میتوان از افتادگی و ادب و بالامنشی در پیکره ی شخصیتیش اشاره کرد . او خود را خالق هیچ سبک نوظهوری معرفی نمیکند و از لغب نویسنده بودن ،خودش را معاف میدارد و عنوان میکند که فاصله ی زیادی به جایگاه حقیقی یک نویسنده دارد 

حال پرسش مهم؛?

چگونه سبک سپیدار بلند را از خالقی غیر تخصصی و بی ادعا بپذیریم؟ 

اگر اساتید بنام و پر مدعای ادبیات داستانی ما چنین توانایی ذاتی ای در خلق چنین اثاری داشتند آیا انگاه میپذیرفتیم که سبکی جدید به عرصه ی ظهور رسیده؟ اگر یک فرد عادی و بی ادعا چنین قابلیت بالایی از خود بروز داده پس چرا به او مجال پیشرفت توسط اساتید بی اثر داده نمیشود؟ براستی که ظهور شین براری سیلی محکمی بر ادیبان بی ادب و بی اثری گشت که همچون زنبور بی عسل و عالم بی عمل تکیه بر جایگاه ناحق زده و جلوی پیشرفت ادبیات این مرز و بوم را گرفته و دچار سرگشتگی نموده اند. ع

 

 


♠♣♥♦صفحه۸ خط هفتم داستان حقیقی جالب 

______________________________________________

  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میکشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میکند تا به بهانه اش برود و به طوطی کاسکو سری بزند .

 

 

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

_ _____________________________♦♥♠♣.

     صفحه ۶۵ خط سوم پاراگراف اول     

// /////////////////////////////////////////////

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

 

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ، من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

 

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ک ک ک کیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

 

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ،

 

پاراگراف سوم ، خط اول _ صفحه ۱۰۶ داستان بلند بلیط یکطرفه , بقلم شهروز براری صیقلانی

 مریم به خانه رفت و درب را نبست ، و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

 

♪∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

 

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟.     

    اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

 

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

 

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشک هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میریخت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

 

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای کودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟  

 

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و دستانش را زیر چانه اش زده و خمیازه ای بلند میکشد گویی که تمام. ز۰مت حفر قبر و پر نمودن مجددش را. او با چشمان درشت و نگاه کنجکاو. کودکانه اش. نظاره گر بوده و حال. از خستگی. خوابش. گرفته باشد  

مریم که تمام مدت مشغول تلاش برای مخفی کردن جسد بوده حال تمام زحماتش را نقش بر اب میبیند . چون. شاهدی وجود دارد که نظاره گر از صفر تا صد ماجرا بوده  

مریم رنگ از رخصارش میپرد و چشمانش منبسط و دهانش باز میماند

                                   ____________________________________

پاراگراف اخر داستان صفحه ۳۸۷                                      

__ ♣♠♥♦ __________________________________          

  بیست سال بعد. . . .        

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این بیست سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   

 

و بلیط یکطرفه

نویسنده. شهروز براری صیقلانی 

فی البداعه 

 


 

با سپاس از (شهروز براری صیقلانی) بازنشر از سرکار خانم بهاره ارشد ریاحی 

 

فرمالیسم هنری به عقیده‌ای گفته می‌شود که معتقد است، ارزش یک اثر هنری‌ فقط وابسته به فرم آن .چگونگی‌ساخت و ویژگی‌های بصری‌اش است

در هنر بصری، فرمالیسم بیان می‌کند که تمام چیزهای ارزشمند یک اثر در خودش نهفته ‌است و عواملی مانند ظرف تاریخی ساخت اثر، زندگی هنرمند یا هدف هنرمند از ساخت اثر در درجات بعدی اهمیت قرار دارند.

 

تاریخچه فرمالیسم به سال 1914 بر می‌گردد؛ سالی که "ویکتور شکلوفسکی" در روسیه رساله ای به نام رستاخیز واژه منتشر کرد که به عنوان نخستین سند ظهور مکتب فرمالیسم شناخته شده‌است.

 

بر پایه نظری دیگرمدرسه داستان نویسی افتتاح شد  فریده گلبو ، فرمالیسم را نخستین بار کلایو بل (clive bell) مطرح کرد و تــوضیح داد که اثـــر هنـری، خودمختار و مستقل از جهان خارج است.

 

بل عقیده دارد معیار ارزش‌گذاری نقاشی، مضمونِ تصاویـر نیست، بلکه جـوهره حقیقی نقاشی در جستجو و انکشاف فرم متجلی می‌شود.

 

هنر مدرن به‌خوبی از این دیدگاه استقبال کرد و از آن برای پیشرفت خود کمک گرفت.

 

دیدگاه‌های "گرین‌برگ" در این مقاله سبب می‌شود تا تأثیرات نگره فرمالیسم بر رشد و تحول هنر مدرنیست بهتر شناخته شود.

 

درباره فرمالیسم و ساختارگرایی اولیه 1960- 1914 هانس برتنس در نیمه ی نخست قرن بیستم نظریه پر

 

نظریه پردازان ادبیات اهل روسیه و چک برای بسط نظریه ی ادبیّات تلاش کردند . چه چیزی است که متون ادبی را از؛ برای مثال اسناد دولتی یا مقالات رومه متمایز می کند ؟ آنان در تلاش هایشان برای پاسخ به این پرسش که ادبیّات چیست بر جنبه های فرمال و فرمهای خاص ادبیات و نیز زبان مورد استفاده ی ادبیات متمرکز شدند . فرمالیستهای روسی عقیده داشتند ادبیات با به کار گیری گستره ی وسیعی از " تمهیدات " آشنایی زدا زبان مورد استفاده ی خود را از زبان غیر ادبی متمایز می کند . آنان در گام بعدی اصل آشنایی زدایی را به عنوان نیروی محرک تاریخ ادبیات در نظر گرفتند و چنین بیان کردند که وقتی فرمهای رایج ادبیات آشنا بشوند و گونه ای خودکار شدگی درون آن رخ بدهد ادبیات با فاصله گرفتن از فرمهایی که کاملا آشنا و تکراری شده اند خود را دوباره نو می کند . نا آشنایی ویژگی ذاتی چیزها نیست بلکه نقطه ی مقابل آن چیزی است که آشنا و معمولی شده است این چنین بود که فرمالیست ها به زودی بر کارکرد تمهیدات تاکید کردند . به نظر آنها کارکرد تمهیدات به نسبت ویژگی های ذاتی دیگری که احتمالا در آثار ادبی مندرج هستند ارجحیت بیش تری دارد . نکته ی محوری نظریه ی کارکرد تفاوت است . وارثان فرمالیست ها یعنی ساختار گرایان پراگ بنیان کار خود را بر تفاوت بنا نهادند و استدلال کردند که متن ادبی ساختاری است متشکل از تفاوتها . گذشته از این زمینه ی خنثی ای که یک عنصر آشنایی زدا به آن نیاز دارد تا واقعا بتواند برجستگی خود را در آن بنمایاند به اندازه ی خود آن عنصر اهمیت دارد . برجسته سازی زمانی رخ می دهد که زمینه ای نیز وجود داشته باشد . پیش زمینه و پس زمینه - نا آشنا و آشنا – درون یک ساختار واحد عمل می کنند و در کنار یکدیگر جلوه های شاعرانه به وجود می آورند . در انتها متن ادبی از متون دیگر متمایز می شود زیرا ما آن را پیامی در نظرمی گیریم که در درجه ی نخست به سوی خودش – فرم خودش – جهت گیری شده است و نه به سوی

 

و نه به سوی جهان بیرون یا خوانندگان بالقوه اش . گرچه یک متن ادبی معمولا جهت گیری های دیگری نیز دارد – که ما را به نحوی از انحا به دنیای واقعی ارجاع می دهند – اما جهت گیری رو به سوی خود یا همان کارکرد شعری وجه غالب را دارد. . شهروز براری صیقلانی ، نظرات

 

کلیک کنید وبلاگ آموزش نویسندگی خلاق
 


   شهروز براری بازنشر ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﺴ 2-

ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻫﻨﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻤﺮﻧ ﻣﻲﺑﻴﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺬﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﻭ ﺭﻳﺰﻩﻛﺎﺭﻱﻫﺎﻱ ﺻﺤﻨﻪﺍﻱ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﻱ ﺩﺍﺩﻩ ، ﺗﻮﺟﻪ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻛﺮﺩﻩ ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺏ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﺯ ﺳﻮﻳﻲ ، ﻓﻀﺎﻱ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﻲﺗﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲﺩﻫﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﻟﻤﺲﺗﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﻳﻲ ﺩﻳﺮ ، ﻓﻀﺎﻱ ﺧﺎﻟﻲ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻓﺮﻋﻲ ﻳﺎ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎ ﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﺍﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﻗﺖ ﻭ ﺁﺎﻫﻲ ﻻﺯﻡ

ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﺴ 2-

ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ                             طاقچه نسخه مجازی بقلم شین براری          bookonline.comاثری از شهروز براری صیقلانی مدرسه داستان نویسی افتتاح شد  فریده گلبو      

ﺍﻟﻒ ـ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺟﺰﺋﻲﻧﺮ

ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻫﻨﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻤﺮﻧ ﻣﻲﺑﻴﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﺬﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﻭ ﺭﻳﺰﻩﻛﺎﺭﻱﻫﺎﻱ ﺻﺤﻨﻪﺍﻱ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﻱ ﺩﺍﺩﻩ ، ﺗﻮﺟﻪ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻛﺮﺩﻩ ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺏ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﺯ ﺳﻮﻳﻲ ، ﻓﻀﺎﻱ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﻲﺗﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲﺩﻫﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﻟﻤﺲﺗﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﻳﻲ ﺩﻳﺮ ، ﻓﻀﺎﻱ ﺧﺎﻟﻲ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻓﺮﻋﻲ ﻳﺎ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎ ﺮ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﺍﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﻗﺖ ﻭ ﺁﺎﻫﻲ ﻻﺯﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻲﺩﻟﻴﻞ ﻭ ﻧﺎﺷﻴﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻳﺰﻩﻛﺎﺭﻱﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺯﺩ ، ﺣﻮﺻﻠﺔ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻋﻄﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﻘﺎﻳﺶ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺨﺸﻴﺪ !

ﺲ ، ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺑﻪ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﺮﺩﺍﺯﻳﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻀﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﺰﺩﻳﻚﺗﺮ ﺳﺎﺧﺘﻪ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺟﺬﺏ ﻛﻨﻨﺪ .

ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺟﺰﺋﻲﻧﺮ

ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﻮﺩ . ﻓﻘﻂ ﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺳﺎﻝ ﺗﺤﺼﻴﻠﻲ 77 – 76 ﻣﻲﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻛﻼﺱ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ . ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺿﺎ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﻛﻤﻲ ﺩﻗﺖ ﻣﻲﺷﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﺭﺿﺎ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﻱ ﺑﺎ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻲﺣﻮﺻﻠﻪ ﻭ ﻭﻗﺖ ﺬﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻇﺎﻫﺮﺵ ﻫﻢ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮﺩ . ﻬﺮﻩﺍﻱ ﺍﺧﻤﻮ ﻭ ﺮﻓﺘﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﻲﺷﺴﺖ . ﺣﺘﻲ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﻳﺶ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺮﻙ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻮ ﻣﻲﺩﺍﺩ . ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻣﻲﻮﻳﻢ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﺷﺪﻩ ، ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﻜﺎﻟﻴﻒ ﺩﺭﺳﻲ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻲﻛﺮﺩ .

ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺳﺮ ﻛﻼﺱ ﺑﻪ ﺑﻪﻫﺎ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﺿﺎ ﺑﻲ ﻛﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﻭﻗﺘﻲ ﻋﻠﺘﺶ ﺭﺍ ﺮﺳﻴﺪﻡ ، ﺍﺷﻚ ﺩﺭ ﺸﻢﻫﺎﻳﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ﻭ ﻔﺖ : ‏ ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﻳﺪﻩﺍﻧﺪ . ‏»

ﻧﺎﺳﺎﺯﺎﺭ / ﺍﺯ ﻣﺠﻤﻮﻋﺔ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻳﺎﺩﺑﻮﺩ

ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ، ﺩﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺎﻻ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺗﻜﻴﻪ ﺑﺮ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺍﺧﻼﻗﻲ ﻭ ﺟﺴﻤﺎﻧﻲ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ‏( ﺭﺿﺎ ‏) ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﺮ ﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻭﺳﻴﻠﻪ ، ﻫﻢ ﺍﺯ ﻛﻤﺮﻧ ﺩﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺟﻠﻮﻴﺮﻱ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺎﻋﺚ ﺟﺬﺍﺑﻴﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻲﺷﻮﺩ .

ﺏ ـ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻛﻠﻲﻧﺮ

ﻧﻮﻋﻲ ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺮﺡ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻣﻲﺮﺩﺍﺯﺩ ﻭ ﺍﺟﺰﺍﻱ ﺯﺍﻳﺪ ﻭ ﺣﺎﺷﻴﻪﺍﻱ ﺭﺍ ﺣﺬﻑ ﻛﺮﺩﻩ ، ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻣﻲﺭﺳﺎﻧﺪ . ﺩﻗﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ ﺍﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﺟﺴﺘﻲ ﻭ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﻧﺴﺒﻲ ﻛﻤﻲ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﻠﻲﻧﺮ ﻫﻴ ﻟﺬﺗﻲ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﻤﻲﺁﻭﺭﺩ . ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻛﻠﻲ ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻜﻨﻴﺪ :

ﺍﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﻣﻮﻗﻌﻴﺘﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺎﺹ ، ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﻣﺘﻌﺎﺩﻝ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﺵ ﻛﻠﻲﻧﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﺛﺒﺖ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺍﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﻱ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺮﺟﺴﺘﻲ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﻱ ﺍﻧﺪﻙ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺟﺰﺋﻲﻧﺮ ﺛﺒﺖ ﻛﻨﻴﺪ .

ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻛﻠﻲﻧﺮ

ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺭﻣﻀﺎﻥ ، ﻭﻗﺘﻲ ﺣﻤﻠﺔ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ، ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﻱ ﺍﻭﻝ ، ﺁﺗﺶ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﻣﺎ ﺑﺎﺭﻳﺪ ﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﻗﻴﻖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﺪﻑﻫﺎ ﻣﻲﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﻠﺔ ﺳﻨﻴﻦ ، ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻛﻨﻨﺪ . ﻋﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻋﺪﻩﺍﻱ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ .

ﻣﻦ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﻨﺮ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻭﻗﺘﻲ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺭﺍ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﺩﻳﺪﻡ ، ﺍﺯ ﺳﻨﺮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻘﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺮﻭﻫﺎﻥ ـ ﺳﺘﻮﺍﻥ ﻋﺰﻳﺰ ﻛﺮﻳﺪﻱ ـ ﺭﻓﺘﻢ . ﻨﺪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﻲ ﺑﺪﻫﺪ ، ﻮﻥ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﻣﻲﺷﻮﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺍﻭ ﻧﺬﻳﺮﻓﺖ ﻭ ﻔﺖ : ‏ ﺑﺮﻭﻳﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ، ﺍﺯ ﻴﺸﺮﻭﻱ ﺍﻳﺮﺍﻧﻲﻫﺎ ﺟﻠﻮﻴﺮﻱ ﻛﻨﻴﺪ . ‏» ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺍﺯ ﻣﻘﺮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ …

ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺍﺳﺮﺍﻱ ﻋﺮﺍﻗﻲ

ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻼﺣﻈﻪ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺁﻫﻨ ﺗﻨﺪﻱ ﺩﺍﺭﺩ؛

ﻳﻌﻨﻲ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲﺷﻮﺩ . ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺗﺎ ﺣﺪ ﻣﻤﻜﻦ ﺻﻔﺖﻫﺎ ، ﺗﺸﺒﻴﻪﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻳﺮ ﺻﻨﺎﻳﻊ ﺍﺩﺑﻲ ﺭﺍ ﺣﺬﻑ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﻫﻴ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺍﻳﺴﺘﺎ ﻭ ﺳﺎﻛﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﻣﺜﻼً ﺍﺯ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻳﺎ ﻓﻀﺎﺳﺎﺯﻱ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻧﻮﻉ ﺭﺍﻭﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ

ﺍﻟﻒ ـ ﺳﻬﻴﻢ ﺩﺭ ﻣﺎﺟﺮﺍ

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﻘﺸﻲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ . ﻣﺜﺎﻝ :

ﻳﺎﺩﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻠﻮﻱ ﺩﺭﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﻛﻔﺸﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﻲﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ، ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻡ ، ﻮﻥ ﺍﻛﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ، ﺑﺎﺭﻧﺪﻲ ﻭ ﺯﻣﻴﻨﻬﺎ ﺧﻴﺲ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎﻱ ﺧﺎﺭﺟﻲ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻲﻛﺮﺩﻳﻢ .

ﺭﻭﺯﻱ ﻋﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﺔ ﺧﺎﺭﺟﻲ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ . ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﺻﻔﺤﺔ ﺁﻬﻲﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ؛ ﻭ ﻛﻔﺸﻬﺎﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺁﻥ ﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻭﻗﺘﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻛﻔﺶ ﺑﻮﺷﻨﺪ ، ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﺑﺬﺍﺭﻧﺪ ، ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩﻧﺪ : ‏ ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﺍﻳﺮﺍﻧﻲ ﺍﺳﺖ؟ ‏»

ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ : ‏ ﺑﻠﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ، ﻭﻟﻲ ﺍﻳﻦ ﺻﻔﺤﺔ ﺁﻬﻲﻫﺎﺳﺖ . ‏»

ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﻧﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺠﺪﺩﺍً ﺑﺮﺸﺘﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :

‏ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺳﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﻳﺎ ﻋﻠﻲ ﻳﺎ … ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﺷﺪ . ‏»

ﺳﺘﺎﺭﻩﺍﻱ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ / ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺍﻣﺎﻡ ‏( ﺭﻩ ‏) / ﺑﻪ ﻛﻮﺷﺶ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻧﻈﺮﻱ

ﺏ ـ ﻧﺎﻇﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﻘﺸﻲ ﺩﺭ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻳﺎ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺷﺎﻫﺪ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻮﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺳﻌﻲ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﻣﻲﻛﻨﺪ . ﻣﺜﺎﻝ :

ﺯﻧﺪﻲ ﺁﻗﺎ ﻣﺜﻞ ﺯﻧﺪﻲ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻴ ﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﻲ ﻓﻮﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩﺍﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻄﺎﻟﻌﺔ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻗﺸﺎﻥ ﻣﻲﺷﺪﻳﻢ ، ﻣﻲﺩﻳﺪﻳﻢ ﺗﻮﻱ ﻛﺘﺎﺏ ﻢ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ . ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻲﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻳﻚ ﻣﻴﺰ ﺟﻠﻮﻳﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﻣﺘﺮ ﻛﺘﺎﺏ ﺩﻭﺭﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺻﻼً ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻻﺑﻼﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺘﺎﺑﻬﺎ ﻢ ﻣﻲﺷﺪﻧﺪ .

ﺑﻌﻀﻲﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲﻔﺘﻨﺪ : ‏ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻗﺎ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﺪﻩﺍﻧﺪ . ‏»

ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﻱ ﺁﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻓﻘﻂ ﺎﻱ ﻛﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻗﺎﺷﻖ ﺗﻮﻱ ﻧﻌﻠﺒﻜﻲ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﺎﻱ ﻣﻲﺯﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺎﻱ ﺑﺪﻫﻴﺪ . ﻣﻮﻗﻊ ﻏﺬﺍ ﻫﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻲﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ .

ﺳﺘﺎﺭﻩﺍﻱ ﻛﻪ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ / ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻧﻈﺮﻱ

ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻱ ﻋﻤﻠﻲ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ

ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻮﺍﺭﺩﻱ ﻛﻪ ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ﻔﺘﻪ ﺷﺪ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺻﻮﻝ ﻭ ﻗﻮﺍﻋﺪﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻨﺎﺧﺘﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺫﻫﻨﻴﺘﻲ ﻛﻠﻲ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺲ ﺍﺯ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺍﻳﻦ ﺫﻫﻨﻴﺖ ، ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻋﻤﻠﻲ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻲﺭﺳﺪ . ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺮﺳﺶﻫﺎﻱ ﺯﻳﺮ ، ﺎﺳﺦﻫﺎﻱ ﻣﻨﺎﺳﺒﻲ ﺩﺍﺩ .

ﺍﻟﻒ ـ ﺳﻮﻩ

.1 ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻬﻤﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻛﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻛﺮﺩ؟

.2 ﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻧﻘﻄﺔ ﻗﻮﺕ ﺁﻥ ﻛﺠﺎ ﺑﻮﺩ؟

• ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻫﻨﺎﻡ ﻧﻮﺷﺘﻦ ، ﺑﻪ ﺮﺳﺶ ﺷﻤﺎﺭﻩ 2 ﺩﻗﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻜﻮﺷﺪ ﻧﻘﻄﻪ ﻗﻮﺕ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺮ ﺭﻧﺗﺮ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺰ ﻣﺎﻧﺪﺎﺭ ﺳﺎﺯﺩ .

ﺏ ـ ﺭﺍﻭﻱ

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺲ ﺍﺯ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺳﻮﻩ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺎﺭﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ، ﻧﻮﻉ ﺭﺍﻭﻱ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺁﻥ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻛﻨﺪ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺨﺶ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻔﺘﻪ ﺷﺪ ، ﺗﺎ ﺣﺪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺳﻌﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﺍﺯ ‏ ﺭﺍﻭﻱ ﺳﻬﻴﻢ ﺩﺭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ‏» ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻴﺎﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺍﺯ ‏ ﺭﺍﻭﻱ ﻧﺎﻇﺮ ﺭﻣﺎﺟﺮﺍ ‏» ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺮﺩﺍﺯﻱ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻌﺎﺩ ﺭﻭﺣﻲ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻲ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺍﺻﻠﻲ ﻻﺯﻡ ﺑﺎﺷﺪ . ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻛﻪ ﺭﺍﻭﻱ ﺳﻬﻴﻢ ﺩﺭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺫﻫﻨﻴﺖﻫﺎ ﻭ ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺭﻭﺣﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﻨﺪ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﺎﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؛ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺍﺮ ﺭﺍﻭﻱ ﺷﺨﺼﻴﺘﻲ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺍﺻﻠﻲ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﺘﻤﺎﻳﺰ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﻼﻝ ﺷﺮﺡ ﺣﻮﺍﺩﺙ ، ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺭﻭﺣﻲ ﻭ ﻓﻜﺮﻱ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﺍﺻﻠﻲ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺷﻜﺎﻓﺘﻪ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﻧﻜﺎﻭﻱ ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺭﻴﺮ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺧﻮﺩ ﻛﻨﺪ .

ﺝ ـ ﻧﻮﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ

ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺨﺶ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ، ﻛﻠﻲﻧﺮ ﻭ ﺟﺰﺋﻲﻧﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺸﺨﺺ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻗﺎﻟﺐ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﺔ ﺗﺤﺮﻳﺮ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ .

ﺍﺮ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺍﻭ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﻧﺎﺩﺭ ﻭ ﺟﺬﺍﺑﻲ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻥ ﺷﺎﺥ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﺍﻳﺖ ، ﻧﻘﺶ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺭﺍ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﻠﻲﻧﺮ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ .

ﺍﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﺵ ﻧﺴﺒﺘﺎً ﻋﺎﺩﻱ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺩﺭ ﺟﺰﺋﻴﺎﺕ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎ ، ﻓﻀﺎﺳﺎﺯﻱﻫﺎﻱ ﻣﺎﻫﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﺷﺨﺼﻴﺖﻫﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺨﺎﻃﺐ ، ﺿﻌﻒ ‏ ﺍﻧﺪﻙ ﺑﻮﺩﻥ ﺳﻴﺮ ﺣﻮﺍﺩﺙ ‏» ﺭﺍ ﺑﻮﺷﺎﻧﺪ .

ﺩ ـ ﺁﻏﺎﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻨﺪ ﺭﻭﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﺪ؛ ﺭﻭﺵﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﺪﻳﺪ ﺁﻭﺭﻧﺪﺓ ﺑﺮﺧﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﺷﻴﺪ . ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻴﺪ ﺗﺎ ﻫﻨﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺨﺘﻲ ﻧﺴﺒﻲ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﻳﺎﺑﻴﺪ ، ﺑﻪ ﺳﺎﺩﻲ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺘﺎﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮ ﻛﺎﻏﺬ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ ، ﻨﺪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺵﻫﺎﻱ ﺁﻏﺎﺯ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺫﻛﺮ ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺵﻫﺎ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ .

ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻋﺒﺎﺭﺕﻫﺎﻱ ﻛﻠﻴﺸﻪﺍﻱ

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻴﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺼﻤﻴﻢﻴﺮﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺮﻓﺘﻦ ، ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﻱ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﻌﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﺪ . ﺍﺮ ﺍﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺷﻮﺩ ، ﺳﺒﺐ ﺗﻨﺒﻠﻲ ، ﺳﺴﺘﻲ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺟﻬﺖ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻣﻲﺷﻮﺩ . ﺑﺮﺍﻱ ﺟﻠﻮﻴﺮﻱ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻭ ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﻓﻌﻼً ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻲ ﻋﺒﺎﺭﺕﻫﺎﻱ ﻛﻠﻴﺸﻪﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﺮﻭﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﻣﻌﺮﻭﻑ ‏ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﻛﺎﺭ ﺯﺩﻩ ﺷﻮﺩ ‏» ﻭ ﻣﺸﻜﻞ ﺷﺮﻭﻉ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ .

ﻋﺒﺎﺭﺕﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﺮﻭﻉ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ ، ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ :

.1 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺯﻣﺎﻥ : ‏ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ‏» ﻳﺎ ‏ ﺳﺎﻝ 58 ﺑﻮﺩ …

.2 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺻﺤﻨﺔ ﺳﺎﻛﻦ ﻭ ﺳﺲ ﺟﺎﻥ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ : ‏ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺠﻴﺪ ﻟﺐ ﺷﻂ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻛﻪ …

.3 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺭﻭﻳﺪﺍﺩ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ : ‏ ﺩﺭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺟﻨ ﺗﺤﻤﻴﻠﻲ …

.4 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﻣﻘﻄﻊ ﺳﻨﻲ ﺗﺤﺼﻴﻠﻲ : ‏ ﻛﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﻳﻲ ﺑﻮﺩﻡ …

.5 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻫﻮﺍ : ‏ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﺘﻮﺍﻟﻲ ﺑﺮﻑ ﺑﺎﺭﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ‏» ﻳﺎ ‏ ﻫﻮﺍ ﺍﺑﺮﻱ ﺑﻮﺩ ‏»

.6 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﻣﻘﺪﻣﻪ : ‏ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻲ ﻣﺸﻜﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺭﺿﺎﻳﺖ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻲﺩﻫﺪ . ﺩﺭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺱ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻲ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻛﺎﺭ ﻣﻲﻛﺮﺩﻡ …

.7 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻣﺨﺘﺼﺮ : ‏ ﺩﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﻱ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺭ ، ﻣﺪﻳﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻥﻫﺎﻱ ﺍﺭﺍﻙ ﺑﻮﺩﻡ . ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﺍﺯﺓ ﺷﻬﺮ ﺟﻮﺩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ … ﻳﺎ ‏ ﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﻴﺮ ﺑﻮﺩﻡ . ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ …

.8 ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻳﻚ ﺷﺨﺼﻴﺖ : ‏ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻣﻬﺎﺟﺮﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﻳﺮﺍﻥ ﺷﺪﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﻛﺎﺷﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ‏ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺮﺍﻗﻲﻫﺎ ، ﺑﻪ ﺩﻳﺮ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ‏» ﻳﺎ ‏ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﻮﺩ . ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺿﺎ ﺑﻮﺩ …

.9 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺍﺗﻔﺎﻕ : ‏ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1360 ﺩﺭ ﺷﻬﺪﺍﺩ ﻛﺮﻣﺎﻥ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺭﺥ ﺩﺍﺩ …

.10 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻣﻜﺎﻥ : ‏ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﺮﺯ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﻮﺩﻳﻢ . ‏»

.11 ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻳﺎ ﺻﺤﻨﻪﺮﺩﺍﺯﻱ : ‏ ﺑﺎﺩﻱ ﺳﺮﺩ ﺯﻭﺯﻩﻛﺸﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻨﺠﺮﻩ ﻛﻼﺱ ﻣﻲﺯﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﻘﻮﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ‏»

.12 ‏ ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺨﻴﺮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ … ﻳﺎ ‏ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩ ‏»

.13 ﻳﺎﺩﻡ ﻣﻲﺁﻳﺪ ﻛﻪ …

.14 ﻫﻴ ﻭﻗﺖ ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲﺭﻭﺩ …

.15 ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ …

ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ ﺰﺍﺭﺵ

.1 ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻓﻘﻂ ﻗﺴﻤﺘﻲ ﺍﺯ ﻣﺤﺪﻭﺩﺓ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﻣﻲﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻳﺎ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺧﺎﺻﻲ ﺭﻭﻱ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻓﻜﺮﻱ ﺟﺬﺍﺏ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻄﻮﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﻣﺎ ﺰﺍﺭﺵ ، ﺷﺮﺡ ﺩﻳﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﺷﻨﻴﺪﻩﻫﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﻳﻚ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺧﺎﺹ ﺗﻮﺳﻂ ﺰﺍﺭﺷﺮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻲﺷﻮﺩ .

ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺜﺎﻝ ، ﺩﺭ ﺰﺍﺭﺵ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ـ ﻫﺮ ﻨﺪ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﻣﻬﻤﻲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻴﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ـ ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻳﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕﻫﺎﻱ ﻣﻬﻤﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻳﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺩﻳﺮ ﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺍﺻﻮﻝ ﻭ ﻗﻮﺍﻋﺪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺛﺒﺖ ﻣﻲﻛﻨﺪ .

ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺰﺍﺭﺵ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ

ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻫﺸﺘﻢ ﻓﺮﻭﺭﺩﻳﻦ ﻣﺎﻩ ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺑﺴﻴﺠﻴﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ ﻋﺎﺯﻡ ﺟﻨﻮﺏ ﻛﺸﻮﺭ ﺷﺪﻳﻢ . ﻫﻮﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺲ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ … ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ . ﺳﺲ ﻣﺪﺗﻲ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﻭ …

ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻼﺣﻈﻪ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﻉ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﻴ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﺎﺻﻲ ﺭﻭﻱ ﻧﻤﻲﺩﻫﺪ ﻭ ﺻﺮﻓﺎً ﺰﺍﺭﺵ ﻳﻚ ﺑﺎﺯﻳﺪ ﺍﺳﺖ .

ﻣﺜﺎﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ

ﺳﺎﻋﺖ ﻳﻚ ﻭ ﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ . ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﺭﺩﻭﻱ ﺑﺎﺯﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻲ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺨﺖ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺷﻚ ﻣﻲﺭﻳﺨﺖ . ﻫﻮﺍﻱ ﺷﻠﻤﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻔﻴﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺩ ﻣﻲﺯﺩﻡ ﻛﻪ ﻴﺰﻱ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻣﺤﻠﻲ ﻛﻪ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻳﺪﻡ …

.2 ﻧﺜﺮ ﺰﺍﺭﺵ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺣﺎﻟﺖ ﺻﻤﻴﻤﻴﺖ ﻭ ﺳﺎﺩﻲ ﻭ ﺑﻲﺗﻜﻠﻔﻲ ﻧﺜﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺩﺭ ﺰﺍﺭﺵ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺳﻌﻲ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﻭ ﺗﻮﺍﻟﻲ ﺍﺟﺰﺍﻱ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺴﺒﻲ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﺷﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ، ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻜﻠﻒ ﻭ ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻧﻜﺎﺗﻲ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ، ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻢ ﻣﻲﺁﻭﺭﺩ .

.3 ﺰﺍﺭﺵ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻭﺍﻗﻌﺮﺍﻳﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﻳﻌﻨﻲ ، ﺍﺮ ﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺧﻴﺎﻟﺮﺩﺍﺯﻱ ﺩﻭﺭﻱ ﻛﺮﺩ ، ﺎﻫﻲ ﻣﻲﺗﻮﺍﻥ ﺫﻫﻨﻴﺖﻫﺎﻱ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻳﺎ ﺷﺨﺼﻴﺖﻫﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﻼﻝ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺮﺩ؛ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺰﺍﺭﺵ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺛﺒﺖ ﺩﻳﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﺷﻨﻴﺪﻩﻫﺎﺳﺖ ﻭ ﺰﺍﺭﺵ ﻧﻮﻳﺲ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺫﻫﻨﻴﺎﺕ ، ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻭ ﻋﻮﺍﻃﻒ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﻨﺪ .

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ

ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﻭ ﺣﺘﻲ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺁﺗﺶ ﺳﻨﻴﻦ ﺩﺷﻤﻦ ، ﻣﻮﺿﻮﻋﻲ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺸﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﺭﻭﻧﻖ ﻫﻢ ﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻪﻴﺮ ﺷﺪ؛ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻭ ﺟﻨ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺭﺯﻣﻨﺪﺎﻥ ﻭﺍﻩﺍﻱ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩ . ﺁﻧﻬﺎ ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ﺟﻨﻲ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻭﺳﻌﺖ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﺟﻨﻫﺎﻱ ﺩﺍﺧﻠﻲ ﻗﺒﺎﻳﻞ ﻳﺎ ﺟﻨﻫﺎﻱ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﻱ ﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﻛﺎﺭ ﺩﻝ ﻛﻨﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺎﺁﺷﻨﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ؛ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻲﺩﺍﺩ؛ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ . ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪﻫﺎ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﻲ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﻪ ﻛﺴﻲ؟ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺪﻳﺮ ﻛﻪ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻴﺎﻥ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺮﺍ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺘﻲ ﻧﻘﺸﻲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺲ ﻓﻘﻂ ﻗﻠﻢ ﻭ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻲﻣﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺎﻳﺎﻩ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻲ ﻛﻪ ﺲ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻘﺮﺍﺭ ﻭ ﺣﻀﻮﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﺎﻥ ﻭ ﺩﺭﻴﺮﻱ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﻧﺪﻲ ﺩﺭ ﺟﻨ ، ﺍﻧﺪﻙ ﺍﻧﺪﻙ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻧﻮﻉ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻭ ﻭﺍﻛﻨﺶ ﻓﺮﻫﻨﻲ ﻋﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺭﺯﻣﻨﺪﺎﻥ ﺛﺒﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻧﻴﺰ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻣﻬﻢ ﺛﺒﺖ ﺷﺪﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺍﺳﺖ .

ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ

.1 ﺻﻤﻴﻤﺖ ﺯﺑﺎﻥ : ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﻃﻮﺭﻱ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﻨﺪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺁﻧﻪ ﻣﻲﻧﻮﻳﺴﺪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﻲﻮﻳﺪ : ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻬﻤﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻭﺳﺘﺘﺎﻥ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻴ ﻣﺤﺪﻭﺩﻳﺘﻲ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﺭﻧﺞ ﻧﻤﻲﺑﺮﻳﺪ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺑﻲﻫﻴ ﺗﻜﻠﻔﻲ ﻭ ﺑﻪ ﻮﻧﻪﺍﻱ ﺻﻤﻴﻤﺎﻧﻪ ، ﺑﺮ ﻛﺎﻏﺬ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ . ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ :

ﺑﻴﺎﻥ ﺻﻤﻴﻤﻲ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﺤﺪﻭﺩﻳﺖ ، ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﺑﻲ ﺗﻮﺟﻬﻲ ﺑﻪ ﻗﻮﺍﻋﺪ ﻧﺎﺭﺵ ، ﻋﻔﺖ ﻛﻼﻡ ﻭ ﺣﺮﻣﺖ ﻗﻠﻢ ﻧﻴﺴﺖ .

ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﻃﺮﻳﻘﺔ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻱ ، ﺩﺭ ﺎﻳﺎﻥ ﻣﺒﺤﺚ ﻭﻳﻲﻫﺎﻱ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭﻱ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﺩﺍﺩ .

.2 ﻧﺜﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﻲ : ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺲ ، ﺍﺟﺒﺎﺭﻱ ﺩﺭ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﺎﻣﻞ ﺍﺭﻛﺎﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﻭ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﺑﻴﺎﻥ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺒﺮﺩ .

ﺍﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺲ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﺯﺑﺎﻥ ﻔﺘﺎﺭﻱ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﺎﺭﻱ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺮﻫﻴﺰ ﻛﻨﺪ . ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺜﺎﻝ ، ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ‏ ﺧﺎﻧﻪ ‏» ﻧﻨﻮﻳﺴﺪ ‏ ﺧﻮﻧﻪ ‏» ، ﻳﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ‏ ﺑﺮﻭﻳﻢ ‏» ﻧﻨﻮﻳﺴﺪ ‏ ﺑﺮﻳﻢ ‏» .

.3 ﺑﺮﺟﺴﺘﻲ ﺣﻮﺍﺩﺙ : ﻣﻬﻢﺗﺮﻳﻦ ﻭﻳﻲ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ، ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺩﺭ ﺧﻠﻖ ﻭ ﻧﺎﺭﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﻳﺮ ، ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻭﺍﻗﻌﻪﺍﻱ ﺭﺍ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻄﺮﺡ ﺳﺎﺯﻳﻢ ﻛﻪ ﺍﻭﻻً ﺑﺮﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺛﺎﻧﻴﺎً ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﻱ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻟﻲ ﺯﻳﺮ ﺑﻨﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ، ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺗﻌﺎﺩﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻣﺮﻲ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﺜﻼً ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﻧﺎﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺭﻭﻱ ﺩﻫﺪ .

ﻛﺎﺭﺎﻩ 3

ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻮﺷﺘﺔ ﺯﻳﺮ ، ﻛﺪﺍﻡ ﻳﻚ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻳﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ؟

ﺍﻟﻒ : ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﺻﺒﺤﺎﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻡ ، ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺸﺘﻢ .

ﺏ : ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻴﻔﻢ ﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ …

.4 ﻭﺍﻗﻊ ﺮﺍﻳﻲ : ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺧﻴﺎﻝ ﺮﺩﺍﺯﻱ ﻭ ﺫﻫﻨﻴﺖ ﺮﺍﻳﻲ ﻧﻘﺶ ﺍﺳﺎﺳﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﺣﺎﺩﺛﻪﺍﻱ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺍﺛﺮ ﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻛﻢ ﻭ ﻛﺎﺳﺖ ﺑﻴﺎﻥ ﻣﻲﻛﻨﺪ .

ﺍﻳﻦ ﻭﻳﻲ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺲ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺫﻫﻨﻴﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻼﻝ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻄﺮﺡ ﻛﻨﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﻱ ﺧﻴﺎﻟﻲ ﻭ ﻏﻴﺮ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﻧﻨﻮﻳﺴﺪ ﺮﺍ ﻛﻪ ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺒﻴﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ .

ﻛﺎﺭﺎﻩ 4

ﺩﻭ ﻣﺜﺎﻝ ﺯﻳﺮ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺆﺍﻻﺕ ﻣﻄﺮﺡ ﺷﺪﻩ ﺎﺳﺦ ﺩﻫﻴﺪ .

-1 ﻫﻤﺪﺭﺩﻱ ، ﻫﻤﺮﺍﻫﻲ

ﺑﺎ ﺳﺮﺩﻱ ﺯﻭﺯﻩ ﻛﺸﺎﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻨﺠﺮﻩ ﻛﻼﺱ ﻣﻲﺯﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﻘﻮﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻱ ﺗﻖ ﺗﻖ ﻣﻘﻮﺍ ، ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻛﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺩﺭﻫﻢ ﻣﻲﺭﻳﺨﺖ .

ﺮﺍﻍ ﻧﻔﺖ ﺳﻮﺯ ﻛﻼﺱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻮﻱ ﻧﻔﺖ ﻣﻲﺩﺍﺩ ، ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻴﺰ ﻭ ﻧﻴﻤﻜﺖ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﻫﺮ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﻲﻛﻨﺪ ، ﻛﻨﺎﺭ ﺮﺍﻍ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺮﻡ ﻛﻨﺪ . ﺯﻫﺮﺍ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﻛﻼﺱ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻬﺮﺓ ﻏﻤﻴﻦ ﻭ ﺮﻓﺘﻪﺍﻱ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ : ﺷﺎﻳﺪ ﺳﺮﺩﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ .

ﻔﺘﻢ : ‏ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻴﺎ ﻛﻨﺎﺭ ﺮﺍﻍ ﺮﻡ ﺷﻮ . ‏» ﺯﻫﺮﺍ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺸﺖ ﻣﻴﺰ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻛﻨﺎﺭ ﺮﺍﻍ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ .

ﺍﺯ ﻛﺘﺎﺏ ‏ ﻟﻴﻼﻱ ﻣﻦ ‏» ، ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻣﺪﺭﺳﻪ

2 - ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻃﻼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻴﺰﻡ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﻭ ﺧﻴﺎﻟﻢ ﻃﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ .

ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻱ ﻛﻮﻪ ﻗﺪﻡ ﻣﻲﺯﺩﻡ ﻛﻪ ﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻮﻚ ﺍﻧﺪﺍﻣﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ . ﻴﺮﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻔﺖ : ‏ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺟﺎﺩﻭﺮﻡ ﻭ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﺘﺮﻳﻦ ﺁﺭﺯﻭﻳﺖ ﻳﻌﻨﻲ ﻃﻼ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ . ﺩﺭ ﺍﺯﺍﻱ ﺁﻥ ﻧﻴﺰ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻌﺪﺍً ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻔﺖ . ﺍﻭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻔﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻥ ﻏﻴﺒﺶ ﺯﺩ .

ﻗﻠﺒﻢ ﺑﺪ ﺟﻮﺭﻱ ﻣﻲﺯﺩ . ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪﻡ . ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻲﺷﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺭﻭﻳﺎ ﻭ ﺧﻴﺎﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ .…

ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻲ ﺁﺯﺍﺩ ، ﺍﺯﻛﺘﺎﺏ ‏ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎﻱ ﺷﺎﻩ ﻣﻴﺪﺍﺱ ‏» ، ﻧﻮﺷﺘﺔ ﻻﺭﻳﻦ ﺭﻳﺪﺑﻨﻜﺲ

.1 ﻛﺪﺍﻡ ﻳﻚ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻣﺜﺎﻝ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﻗﺴﻤﺘﻲ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ؟

.2 ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﻳﻚ ﺫﻫﻦﺮﺍﻳﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ‏( ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﺷﺎﻳﺪ ﺳﺮﺩﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ‏) ﻭ ﺩﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻭﻡ ، ﻫﻢ ﺫﻫﻦﺮﺍﻳﻲ ﻭ ﻫﻢ ﺧﻴﺎﻝ ﺮﺩﺍﺯﻱ ، ﺁﻳﺎ ﻣﻲﺗﻮﺍﻥ ﻔﺖ ﻛﻪ ﻫﻴ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻣﺜﺎﻝ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻴﺴﺖ؟

.5 ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻣﻜﺎﻥ : ﺩﺭ ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺧﺎﻃﺮﺓ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻣﻜﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺤﻮ ، ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﻧﻴﺰ ﺗﺎ ﺣﺪﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻳﻨﺪﺎﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻮﺩ .

.6 ﺭﻭﺍﻧﻲ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﻲ : ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺓ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻗﺼﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻓﻨﻮﻥ ﻧﺎﺭﺷﻲ ﻭ ﺻﻨﺎﻳﻊ ﺍﺩﺑﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩﺍﺵ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺩﻫﺪ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻮﻧﻪﺍﻱ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﻛﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﻲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﻧﻴﻔﺘﺪ . ﺍﻭ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻭ ﺮﻫﻴﺰ ﺍﺯ ﻴﺎﻧﺪﻥ ﻣﻮﺿﻮﻉ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﻓﻬﻢﺗﺮ ﻭ ﺍﺛﺮ ﺬﺍﺭﺗﺮ ﻧﻤﺎﻳﺪ؛ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﻳﺲ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﻲ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻨ ، ﻣﺒﻬﻢ ﻭ ﻴﻴﺪﻩ ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﻭ ﺣﺘﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﻴﻴﺪﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﺳﺒﺐ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻳﺎ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﻛﺎﺭ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ .

.7 ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻭ ﺍﻧﺘﻬﺎ : ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺓ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﻳﻲ ﻣﺸﺨﺺ ﻛﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺁﻏﺎﺯ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻫﻴ ﻳﻚ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﻠﻢ ﻧﻴﻨﺪﺍﺯﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻥ ﺳﺆﺍﻝﻫﺎﻱ ﻣﺘﻌﺪﺩ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻠﻮﻴﺮﻱ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻳﺎ ﺎﺳﺦ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ .

ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻫﻤﻨﻴﻦ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﺔ ﺎﻳﺎﻧﻲ ﻭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﻋﻘﻼﻧﻲ ﺭﻫﺎ ﺳﺎﺯﺩ ، ﻣﺮ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺧﺎﺻﻲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﻫﻤﻨﻴﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﺑﻲ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺲ ﺍﺯ ﺎﻳﺎﻥ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺍﺻﻠﻲ ، ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻛﻤﻚ ﻣﻲﻛﻨﺪ .

.8 ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻮﺩﻥ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﺩﺛﺔ ﺍﺻﻠﻲ ﻳﻚ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲﺍﻓﺘﺪ ، ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﻨﺪﻳﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻓﺮﻋﻲ ﺩﻳﺮ ﻧﻴﺰ ﺭﻭﻱ ﺩﻫﺪ

ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻭ ﻣﺄﺧﺬ

.1 ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ـ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻴﻨﻲ

.2 ﺩﺭﺁﻣﺪﻱ ﺑﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﻮﻳﺴﻲ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺬﺷﺘﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺴﺘﺮﺓ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻭ ﻓﺮﻫﻨ ﺟﺒﻬﻪ ـ ﻋﻠﻲﺭﺿﺎ ﻛﻤﺮﻱ

.3 ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻧﻮﻳﻦ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺑﺎﻃﻨﻲ

.4 ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﺗﻔﻜﺮ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺑﺎﻃﻨﻲ

.5 ﻣﻘﺎﻻﺕ ﺍﺩﺑﻲ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻨﺎﺳﻲ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺑﺎﻃﻨﻲ

.6 ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻭ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ـ ﻛﻮﺭﺵ ﺻﻔﻮﻱ

.7 ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻌﻴﺎﺭ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻌﺮ ـ ﺍﺣﻤﺪ ﺍﺧﻮﺕ

.8 ﺩﺍﻧﺸﻨﺎﻣﺔ ﺍﺩﺏ ﺎﺭﺱ ـ ﺣﺴﻦ ﺍﻧﻮﺷﻪ

.9 ﻣﻘﺎﻻﺕ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﻨﺎﺧﺘﻲ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﻋﻠﻲ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﻖﺷﻨﺎﺱ

.10 ﺟﻤﻠﻪ ﻭ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ ـ ﺩﻛﺘﺮ ﺧﺴﺮﻭ ﻓﺮﺷﻴﺪ ﻭﺭﺩ

.11 ﻨﺞ ﻣﻘﺎﻟﺔ ﺗﺌﻮﺭﻱ ﺩﺭ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ـ ﺮﻭﻩ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﺎﻥ

http://www.rahianenoor.ir

ﻧﻈﺮﺍﺕ ﺎﺭﺑﺮﺍﻥ

ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﻈﺮ

ﻧﻈﺮ ﺍﺭﺳﺎﻝ 2 0 ﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻬ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ، 12 ﻣﺮﺩﺍﺩ 1388

ﺳﻼﻡ

ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﻤﻮﺩﻡ ، ﻣﻤﻨﻮﻥ . 1

2 0 ﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻤﻌﻪ ، 14 ﻓﺮﻭﺭﺩﻳﻦ 1399

ﺧﻼﺻﻪ ﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﺕ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺲ 2

1 1 ﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻬﺪ ﺫﺍﺮ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ، 28 ﺑﻬﻤﻦ 1387

ﻣﻔ

 


این یک روایت حقیقی ست که بدلیل غیر معمول بودنش سبب میشود آنرا به واژه و واژه گان را به خط بکشم تا شاید بتوانم وظیفه ی اخلاقی خویش را برابر خطرات ،پنهان در کوههای جنگل پوش غرب گیلان و حوادث سانسور شده ای که کسی از ان اگاه نیست مطلع و به گوش شما برسانم .   

  نکته؛ بنده مراد نوری زاده فرزند عبدالله متولد سینزدهم فروردین 1348 سه کلاس سواد اکاور ، سبب عدم توانایی در نگارش صحیح مطالب مورد نظر میشود، از اینرو به فردی تواناتر و آشناتر رجوع نموده ام و تمامی روایت از بیان بنده و نگارش این جوان محترم صورت میگیرد. 

 

نمیدانم خب الان چی بگم من؟ کدوم یکیش رو تعریف کنم؟ خدا رحمتشان کند سه تا جوان دسته ی گل،.

آه ه ه ه اقای معلم الان بخدا تو رو میبینم انگار اونا جلوی چشمم میان .

 اونا البت ازت کوچیکتر بودن چون سرباز وظیفه بودن . شما .

باشه میرم سر اصل مطلب. خب الان چی بگم؟ آهان چرا عصبی میشی آقای معلم؟

 باشد. باشد. تو بپرس من جواب بدم. اینطوری بهتره اقای معلم. نه؟ 

 

_در پاسخ شوما که پرسیدی ماجرا چیه ، باید بگم مربوط ب حوادث پاییز زمستان پیرارساله

 

 » چی یعنی کی؟  

اهان خب پیرارسال میشه پیرارسال دیگه . اینکه معلومه . الان سال1498 نهنه. همونی ک خودت میگی دوروست تره. 1398. هستیم

 

چی چی شد؟ اها ماجرا رو میگی ؟ هیچی دیگه مردند دیگه. اخ اخ اخ. پر پر شدن 

  ، فقط هم سر شان پیدا شد. البت بگم بهت ک شوما عزیز ما باشی. اون موقع. پولیسه دکترا. میگفتش که کاره حیوان وحشیه. ک خب دوروست میگفت . چرا میخندی اقای معلم.؟ حرف خنده داری زدم مگه؟ چی؟ اها. همون ک خودت گفتی رو بنویس. 

من غولیط (غلط) گفتم ، منظورم از پولیس دوکتر ها. همینیه ک اقای معلم میگه . 

 چی؟

 کی صدای ما رو نمیشنوند؟ 

اهان حتما باید از دهانم در بیاد تا تو بینیوسی ؟ خو خودت بینیویس. . پراشکی داقونی. (پزشک قانونی) بازم ک میخندی اقای معلم ، باز چی رو غولیط گوفتم؟     

 

اون موقع ما گوفتیم نکنه کار خیرسی. پلنگی. چیزی ، جکی جانوری. اژدهایی. چیزی باشه ! که از اونور مرز. به کوههای جنگلی تالش. اومده. و بخاطر سرمای (هوا) از. ارتجاعات (ارتفاعات) اومده بیزیر (پایین) و داره ادمانه کوشتن دره ( و در حال کشتن انسان هاست ) 

اها اینطوری بهتره هااا. جانه خودت نه، نه ب جانه تنها پسرزاکم محمدرسوله من که تنها پسرمه من رو بوکوش ولی نخواه که فارسی گب بزنم. ( جان فرزندم بگذار با زبان محلی یعنی گویش گیلکی نقل کنم ماجرا را. زیرا برایم صحبت به زبان فارسی سخت و دشواره )  

 او زمات همته دانه ناراحتا بوستیم اما خو اماهان گوفتیم ک چیزه جدیدی نیه ، چووونکی هر چندی ایسال ایته ادمانا کوشتی باردی. خو معلوم بوهوسته اماهان اااآهوووو اهمه زیمات ایشتیباه کودندیبیم چونکه هون پراشکی داقونی اعلام بوکوته قتل عمده.

 چی؟ چی چی واسی؟ اهان چوون کی اوشان سر ایتع جیسمه بورنده ی تیز امرا واوه بوهوسته بو. خو خیرس ک خو امراه چاقو و داس و ساتور ناگاردانه جنگله دورون و. 

_______________________

بازنویس با برگردان به فارسی#

(اون زمان همه ی ما غمگین شدیم از مرگ اولین جوان . اما خب چیز جدیدی نبود چون هر چند سال یکبار چنین حوادثی در روستای ما رخ میداد. . و خرس ها کوه های تالش شخصی رو یا دام و احشام رو میکشتند و میبردند. اما معلوم شد اییییین همه سال داشتیم اشتباه فکر میکردیم . چون حکم پزشکی قانونی قتل عمد رو اعلام داشت. 

 آخه اثار بریدگی ها و قطع گردن از بدن با جسم تیز و شی بُرَنده ی دست ساز رو نشان میداد. خب مگه خرس های جنگل تالش با داس و تبر و یا چاقو ضامن دار میروند شکار؟. 

_____________________

اقای معلم عرض به حضورت که. اتفاقا من. هنوز عکس های اون سال رو دارم ، ایناهاش اینجاست ، البته. فقط. کله ی بریده شون. پیدا شده. بود. ، به هر حال ببخش که. تنه ندارن. ؤ پوست صورتشون هم کنده شده. ایناهاش ببین. اقای معلم. 

 

آااووو. اون چیسه؟ چی واسی تی رنگو روخسار واگاردسته اقایه موعلم؟ زهراااا. زهرااا. دوختر جااان. بودو. تی مارا دوخان.

______________________

ترجمه به فارسی 

   ( اه. آون چیه؟ واسه چی رنگ و رخسار چهره ات تغییر کرده اقای معلم ، ؟،، زهرا ، زهراا دخترم سریع مادرت را صدا کن ) 

____________________

  اقای موعلم حال به هم بوخورده. ه ه خانوووم ایته اب قند چا باوار مرا فادن می حالم خوش نیه زیاااد 

_____________________

ترجمه به فارسی ؛ 

اقای معلم حالش بد شده ، خانم یک لیوان اب قند درست کن بیار به منم بده ، چون حال منم خوش نیست زیاد .

___________________

 

فردا ساعت سه بعد ظهر

 

سلام من شهروز براری صیقلانی سی ساله ، معلم روستای جورتپه از دور افتاده ترین روستاهای کوهستانی گیلان که در شمال غربی استان و در پستوی هزار توی کوههای تالش ، مابین جنگل ها محصور مانده . هستم . 

 من زاده و بزرگ شده ی شهر رشتم . و برای انجام وظیفه ی معلمی و تدریس. در سالهای ابتدایی کاری. به این نقطه ی پرت و گمنام اعزام شدم . خود این روستا ، به هیچ وجه بافت متمرکزی ندارد و به دهکوره های مختلفی راه دارد که هیچ مدرک و سند مکتوب و مستندی از جمعیت آماری آنها در دسترس نیست.   

من دیروز بعد از دیدن عکس های افراد کشته شده طی این سالهای اخیر به عمق ماجرا پی بردم . و بی اختیار فشار خونم اوفت شدیدی داشت.   

من سر جمع. دوازده دانش آموز. کلاس پنجم ، هشت دانش آموز کلاس سوم. دو دانش آموز مقطع راهنمایی در کلاس هشتم ، و شش دانش آموز کلاس اولی دارم. و از طرف اموزش و پرورش ساختمان خوب و مجهزی برای این دانش آموزان مهیا شده . ولی خب متاسفانه به هیچ وجه انضباط و اهمیت حضور در کلاس برای ساکنین و دانش آموزانشان توجیح نگردیده. و من طی این دو ماه اخیر تنها نقش معلم را نداشته ام، بلکه ناظم مدیر ، فراش، دفتردار ، مشاور، و.و. را ایفا نموده ام ، اما آرزو به دلم ماند که قبل از ساعت هشت یک دانش آموز سر کلاس حاضر باشد. همواره حین تدریس ، شاهد عبور و مرور مشت کریم از درون فضای کلاس هستم ، زیرا بواسطه اینکه ساختمان مدرسه و کلاس درس دو درب در دو سمتش قرار دارد ، به عنوان راه میانبر توسط چوپانان ، اهالی ، بغال روستا ، و مشتریان بقالی استفاده میشود. و 

امروز حاج مهدی با سن پیر و پای مریض احوالش ، عصا به دست هشت بار عرض کلاس را لنگ لنگان و با خونسردی طی نمود تا به بقالی برود و یکبار قند بخرد ، یکبار مایع رخت شویی، یکبار هم اما از همه بدتر ، پیرزن شلوغ و کنجکاو روستاه ست. زیرا فرزندانش در تابستان گذشته برایش یگ گوشی تلفن همراه آورده اند ، و او به شدت از درک استفاده ی صحیح گوشی عاجز است. و بگونه ای خشمناک و غضب انگیز با گوشی رفتار میکند، انگار خیال میکند که گوشی با او دشمنی و پدر کشتگی دارد که همواره اپراتور میگوید ؛ عدم دسترسی به شبکه 

او امروز میخواست یک شارژ وارد سیم کارت اعتباریش کند. و بقال چون ایرانسل پنج تومنی فقط داشت ، به او بجای کارت شارژ رایتل. ایرانسل داده بود ، و باقیه قضایاا.

حتی اصرار داشت که حین وارد نمودن کد شارژ باید گوشی به شارژر وصل شود.

 

حالم ناخوش است. انگیزه ها در حال فرو پاشی و من در سقوطی بی صدا ، درون دره ای از ناباوری ها سقوط میکنم.

 

در اوج کسالت خنده ای نامحسوس از ذهنم در عبور است، زیرا لحظه ای که بقال و ربابه خانم را در پستوی مغازه اش ، گرفته بودند ، من مشغول تدریس درس راه زندگی و اخلاق بودم .  

من همواره طی دو ماه کوشیده ام که از تک تک دانش آموزانم یک انسان شریف و روشن فکر بسازم ، آن لحظه که برادران بسیج مسجد کوچک روستا از پشت سرم و فاصله ی کم عرض میز من تا تخته تابلو در رفت و آمد بودند ، من از حوادث ناآگاه مانده بودم ، و اصرار به دینداری و خداشناسی داشتم. لحظه ای از اینکه چنین عمیق بر تمامی دانش آموزان تاثیر گذار شده ام تعجب کردم. زیرا برای اولین بار همگی مثل مجسمه خیره به من و بی حرکت ، نفسهایشان حبس بود من از بیخبری اصل ماجرا ، بغلط میپنداشتم که از قدرت بیانم و مفاهیم سخننانم اینچنین همه را محسور و سحر انگیز به مجسمه تبدیل نموده ام، من در چهره ی انان رد پایی از تعجب را یافتم ، ولی حرفهایم هیچ عجیب نبودند، سپس به هم جهت بودن نگاه ها و خیره گی به سمت چپ در پشت سرم توجه کردم، دقیقا همگی همزمان چشمانشان درشت و دهانشان باز مانده بود، من پنج دقیقه ی کامل ساکتم ولی این بچه ها حتی پلک نزدند .چرا؟. لحظه ای که صدای بیسیم را شنیدم ، کمی به وقوع حوادث پی بردم.

چه عجیب که مسئول پایگاه بسیج برخلاف عرف روستا ، خودسر وارد کلاس نشد ، و بیرون ایستاد و اجازه خواست.

من هم به احترام سن بالا و ریش سفیدشان لحظه ی ورود برپا دادم. اما هیچکس برنخواست. چون مفهوم برپا از یادشان میرود وقتی که هر دقیقه هشت عابر از عرض کلاس و دقیقا جلوی تخته تابلو به بقالی بروند

 

نمیدانم ک ایا عکس العمل من به ماجرای ناموسی ان لحظه درست بود یا اشتباه ؟.

ولی ظاهرا من اخرین شخصی بودم که دریافته بودم ، شوهر ربابه خانم ، همسرش را در پشت یخچال ویترین دار بقالی با شخصی دگر حین ارتکاب جرم دیده و رفته بیصدا قفل را اورده و درب بقالی را بسته و از بیرون قفل زده. تا صدها متر دور تر رفته و بسیج روستا را اورده ،

من کاملا جهت زاویه ی دید دانش اموزان را وارونه کردم ، و خودم انتهای کلاس ایستادم و از همگی خواستم سمت من جهتشان را تغییر دهند تا چیز مهم و محرمانه ای را برایشان نقل کنم. چنان همگی مشتاق شنیدن رازی بودند که خودم حتی نمیدانستم ان راز چیست که قول فاش شدنش را به انان داده ام . من فقط با کلمات زمان خریدم تا متهمان یعنی ربابه خانم و شخص دیگر را دستبند زده از عرض کلاس ببرند و نگذارم ابرویشان بیش از این برود.  

در ان لحظات برای دانش اموزان از ماجرای هفت عجایب دنیا و مسایل فراماسونری و یا تئوری توطئه و یوفو های فضایی و برخورد از نوع سوم با ادم فضایی ها گفتم ، اینکه گزارشاتی از ربوده شدن انسان ها توسط موجودات فضایی موجوده . و اونا رو میبرند با خودشون به جای نامعلومی .

همگی برای پرسش سوالاتشان دست بلند کردند و من به کوچکترین شان که کلاس اولی است بنام سیده زینب اجازه پرسشش را دادم و گفتم خب از سیده زینب شروع میکنیم ، تا اروم و شمرده سوالش رو بپرسه .

 

(او که مشکل جمله بندی در تکلم دارد و متاسفانه هر جمله ی ساده ای را با دو واژه ی بی ربط به موضوع ، یعنی کلمات 1_بعد. 2_ دیگه. آغاز و پایان میدهد. مثلا اگر بخواهد بگوید ، پدرم آمد. میگوید؛بعد دیگه پدرمان دیگه بعد اومد دیگه بعد. یعنی حتی من شمرده ام یکبار برای اینکه بگوید مدادش نوک ندارد ، شش بار از واژگان. بعد دیگه. استفاده کرده است) .

 

. ا و هر چند کلمه به سر ، بسختی اب دهانش را قورت میدهد و با چشمان درشتش زول زده به من و تلاش میکند منظورش را برساند من به او یاد اور میشوم که آرامشش را حفظ کند چون من حتی اگر نیاز باشد تا غروب می ایستم تا او بتواند سوالش را کامل مطرح کند. 

و او گفت؛

_ بعد دیگه اجازه آقامعلم بعد یه سوال بپرسیم؟ 

گفتم خب بپرس دیگه

او پرسید؛  

_الان. بعد دیگه اینا رو شما میگید ، بعد دیگه که الان گفتید ، بعد یعنی دیگه اونا رو میبرن بعد با خودشون دیگه ؟، بعد دیگه بردنشون کجا؟

گفتم ؛ خب شاید ببرند توی سفینه هاشون و آزمایشات پزشکی کنند 

 

او گفت؛ دیگه بعد دیگه نه اقای معلم غلطه. ما میدونیم دیگه بعد الان میبرنشون پاسگاه دیگه و بعد دیگه . ، بعد دیگه بعد حتما ، بعد اقا اسدالله، دیگه ربابه خانوم رو بعد دیگه باید حتما بعد طلاق میده

 

و من بی اعتنا ولی شوکه از تیز هوشی او ، گفتم خب نفر بعدی سوالش رو بپرسه 

ولی دیگر کسی سوال نداشت 

گفتم الان همه تون دست بلند کرده بودید تا سوال بپرسید که. چی شد پس؟.

انها گفتند که همگی شان همین سوال مشترک را داشتند

آن روز

و همگی با ذوق سوی خانه رفتند تا خبر ناموسی جدید را روایت کنند

 

دوروز بعد.

 

من همچنان با درک حقیقت پنهان پشت هاله ای از ابهام ، درگیر مانده ام. نمیتوانم درک کنم. خب خرس که از چاقو استفاده نمیکند بقول مراد نوری . 

تنها گمانه زنی های من ، به دو سه مورد مسخره و غیر منطقی خلاصه میشود. شاید یک متهم فراری و جنگل نشین ، که مشکل روانی دارد ، چنین کاری نموده ، اما نه! چون مراد نوری زاده. گفت که از قدیم ها چنین حوادثی رایج بوده که هر چند سال به سر یک شخص غیب شود و فقط سرش پیدا شود .  

خب این همه سال در اینجا زندگی کرده اند و همواره پنداشته اند که کار خرس است. ولی اینبار چون فرد مفتول یک سرباز وظیفه بوده، بلطف پایگاه بسیج و یافتن سرش و انتقال به مرکز استان، یعنی رشت، چنین کشف مهمی صورت گرفته که اثار بریدگی شی تیز و دست ساز بروی مهره ی گردنش و تیکه های بریده ی شده ی صورتش تشخیص و توسط پلیس جنایی و پزشکی قانونی تهران تایید هم گشته. خب من فردی هستم که همواره به واقع بینی شهره بوده ام. این فرضیه های بچه گانه ی یوفو و یا ادم خواران وحشی و یا. ادمهای پنهان انسوی کوه در دل جنگل، برایم باور کردنی نیست. این روزها همه جا تمدن و بشر با اگاهی کامل و هوشیاری بسیار حضور چشمگیر دارند ، چگونه چیزی مرموز و اینقدر عجیب از قلم افتاده؟ چرا پس در جستجوی یکماهه ی منطقه توسط ارتش و بلطف سپاه ان موجود کشف نشد؟ چونکه بی شک چنین فرضیه ای دروغ است.

 

از کجا معلوم کار یکی از خانواده های ساکن دهکوره های دوردست نباشد؟    

 

 

 

روز موعود 

 

اواخر آذر ماه رسید ، ولی برف نیومد مشت مراد میگفت که بی سابقه ست که آذر ماه برف نیومده باشه اینجا . . اگه برف بیاد از سرمای هوا گرفته میشه     

 

امروز سؤمین روز هست که تمام رؤستا بسیج شدن ، تا شآید بتونن ردی از سید زینب پیدا کنن . من که از اضطراب دارم درون دره ای از ناباوری ها فرؤ میپاشم

   رؤز قبل از غیب شدنش توی کلآس سیده زینب برآی خواندن انشإ ٕ داوطلب شد و اومد جلوی تخت تابلو تا انشإ خودشو بخونه . من هم طبق معمول ؤاسه اینکه سبب اضطراب سیده زینب نشم اومدم انتهای کلاس و سر نیمکت سیده زینب نشستم .           

آون در عین تعجب و حیرت شروع کرد به خواندن آنشا ٕ بی انکه حتی کوچکترین لکنتی داشته باشه. خیلی روان و شکیل واژگان را بیان میکرد و سبب خوشحالی من شد چون این اولین باری بود که اون بدون لکنت مطلبی رو میخوند ‌ من اون لحظات سرم درد شدیدی میکرد و گیج میرفت و چشمام گنگ و مبهم میدید .    

 همه چیز رو تار و پشت هاله ای از غبار و مه الود میدیدم . یادم نمیاد که چطور کلاس گذشت و عقربه ها به ساعت پنج عصر رسید ، من با صدای کوکب خانم به خودم اومدم که اومده با زنبیل خودش توی کلاس و ازم میپرسید که پس چرا بقالی بسته ست ؟ من گفتم که نمیدونم ، شاید چون جمعه ست .   

کوکب خانم گفت ؛ خب پس چرا مدرسه بازه .  

و من یهو عمئقا به فکر فرو رفتم که چرا کلاس مدرسه بازه?   

  من ناگهان به فکر فرو رفتم و به یاد آوردم که در روز قبل سید زینب امده بود و آنشاخوانده بود انهم بی لکنت زبان و روان . من لحظه تامل و مکث نمودم ، تا در افکارم تجدید نظر کنم و درست را از نادرست تمیز دهم . زیرا به باورم دچار توهمات و اوهام عجیبی گردیده ام و کمی گیج و گنگ هستم گویی که مسخ و جادو شده باشم ‌ 

چشمانم تار میبیند و گوشهایم مدام صداهای موهوم و زمزمه وار میشنود من به کمک نیاز دارم شاید تاثیرات زندگی در ارتفاعات و تفاوت فشار هوا است که برؤی سلامتی ام تاثیر گذاشته . 

بسوی خانه رؤانه شدم ، مسیر زیر پاه‍ایم طی نمیشد و انگار کش آمده بود هرچه میرفتم باز نمیرسیدم ، کنار چشمه ی آب ایستادم و به صخره تکیه زدم چشمانم آب چشمه را به سرخی خون میدید برای لحظاتی چشمآنم را بستم و چند بار صلوات فرستادم و سوره های چهار قول را خواندم ، چشمآنم را گشودم مه غلیظی تمام فضای دهکده را تصرف نمؤده بود ، حتی به س۹تی میشد تا دو متر ی مسیر روبرو را دید . به اب چشمه نگآه کردم و از اب زلالش چند جرعه نوشیدم . صدای جوشش اب چشمه بیش از حد معمول برایم بلند بگوش میرسید ، به پشت سر نگاه کردم ، جز ٔ مه ه‍یچ چیز دیده نمیشد ، هوا به تاریکی میرفت ، به مسیرم در سر بالایی ادامه دادم و یک چؤب دستی نیز مهیا نمودم ، به یکباره حس عجیبی وجودم را فراگرفت ، و خیال کردم صدای جوشش اب چشمه همراهم می آئد، زیرا پیوسته بگوش میرسید . به بلندی انکه گویی در یک وجبی ان ایستاده باشم . با خودم کمی ۴ر قر زدم و عاقبت به خانه رسیدم . 

 

شب هنگام خوآب به کارهایی که صبح اینده میبایست آنجام میدادم و دروس مرتبط با هر رده ی تحصیلی می اندیشیدم ، که به یکباره متوجه حقیقت عجیبی شدم ، زیرا سیده زینب که کلاس اول ابتدایی است و تازه ۰رف الفبا را نیز ده درصد اموخته و فردا تازه به حرف دال و ذال خواهیم رسید ، پس چطور او انشا نوشت و انشا خواند ؟ انهم بی لوکنت و روان؟   

خدای من ، خیالاتی شدم . بخاطر کمبود اکسیژن در ارتفاعات بالاست . و مغزم دچار توهمات کذایی گشته .     

مدرسه داستان نویسی افتتاح شد  فریده گلبو   شین براری  با نام حقیقی  شهروز براری صیقلانی   از نویسندگان  سانسور شده   دوره ریاست جمهوری دکتر محمود  و دکتر حسن روحا


آثار مجازی از شین براری صیقلانی

 

ساعت هفت و سی دقیقه از خانه به سوی مدرسه راهی شدم که در سرمای صبحگاه و مه غلیظ تؤجه ام به نکته ی عجیبی جلب شد , کلآغ ها از نوک درختان توسکا مرتب و بی وقفه قار قار میکردند ، گویی اتفاقی در پیشروست ، امروز صبح صدای هیچ بلبل و یا قناری ای بگوش نمیرسد که هیچ حتی گنجشکها نیز ناپدید شده اند . شب گذشته تا سپیده دم صدای مرغ حق بگوش میرسید و اکنون قطرات خون روی زمین ریخته است البته نه سه قطره خون ، بلکه سیصد قطره خون و جالب تر از همه آین است که خون پیش پایم نریخته بلکه پشت سرم و رد پای من آست که با خون همراهی میکند ، گویی که خون در تعقیب من است . چه جمله ئ عجیبی سر صبحی از خودم در کردم ً شنبه ی مشکوک .   

  پیش میرفتم و صدای یورتمه رفتن اسبی به گوشم طنین انداخت ، از روبرو می آمد و صدای یورتمه رفتنش بیش از حد معمول بلند بود زیرا خب کوهستان است و معمولا صداها میپیچند و اکو دارند ، این روستا و این حوالی هرگز اسبی ندیده ام ، چه خوب که یک اسب در مسیر باریک روبرو سمتم می اید 

لحظاتی بعدصدای قدم هایش قطع شد _ و به یکباره دل مه غلیط در پیشرو شکافته شد و اسبی قوی هیکل و یال بلند و حریر ؤار از ان پدیدار گشت و با شکل خطرناکی از کنارم گذشت ، روی اسب یک فرد شنل پوش با ظاهری کریع و دندان های نیش بیش از حد بلند همچون گربه سانان و چشمان عمودی سیاه بدونه سفیدی نآی چشم نشسته بود و سید زینب نیز کنارش از سوار کاری لذت میبرد . عجب فامیل زشتی داره این طفل معصوم . هرچند شاید ماسک زده بوده 

 به مسیرم خواستم ادامه بدم که یک قطره خون برؤی دستم چکید بالای سرم جز اسمان آبری هیچ نبؤد سپس دریافتم که خون از بینی خودم چکیده . و ظآهرا تمام مسیر نیز خون خودم بوده که بر سطح زمین میریخته . عجیب است من هرگز خون دمآغ نمیشدم . دیگر لازم شد که به حکیم ده‍ستان پایین مرزی مراجعه کنم تا بفهمم دوای دردم چیست . کمی ذهنم مشغول سیده زینب است ، زیرا دقیقا برخلاف مسیر مدرسه مشغول سوار کاری بود و امید وارم زود از همین مسیر برگردد و به کلاس بپیوندد ‌ سیده زینب خیلی خوشحال بنظر میرسید و شؤقدر نگاه‍ش موج میزد ، و نگآهش برای لحظه ای هرچند کوتاه به نگاهم گره خورد ، من متعجبم زیرا حالا که بیشتر می اندیشم به یاد میاورم که ان اسب سفید هیچ زین و رکابی نداشت هیچ افساری نداشت و حتی سوآر کار به یال بلند اسب چنگ زده بود و مئ تاخت ، خیلی خطرناک است یادم باشد دلیل گذاشتن ان ماسک بیش از حد کریع و زشت را از سوار کار بپرسم .     

 

 آن روز سیده زینب غایب بود و در دو روز بعدی نیز غیبت داشت و من نگرانش شدم و از دهان اهالی روستا خبر های باور ناکردنی ای شنیدم مبنی بر اینکه زینب گم شده است ‌ 

 

روز چهارم کلاس درس از محوریت تدریس و اموزش به جلسه ای برای یافتن رد پایی از زینب تغییر کاربری داد 

همه امده بودند و کسی مدام پشت مادر زینب را ماساژ میداد تا از شدت ه‍ق هق غش نکند ، دیگری اب قند میریخت و پخش میکرد ، دیگری دم گوش کوکب خانم پچ پچ میکرد و مرا با چشم اشاره میداد . کلاس تبدیل به مجلس نه شده بود که کتخدا علیشیر عصایش را به زمین کوبید سه مرتبه و گفت  

؛ ♪ نه ها بیرون برن . 

 

کمی بعد حین خروج لنگ لنگان پیرزن های اخرین از کلاس ، کوکب خانم نمیدانم چرا به من گفت؛ 

_♪ اقای موعلم شما هم تشریف بیارید بیرون

در حالیکه کتخدا گفته بود فقط نه ها بروند بیرون . و خب منم که زن نیستم. 

 . 

ما به حرفهای کتخدا گوش دادیم و قرار شد به پرسش های حآجی منصف جؤاب بدیم تا بلکه با شمع کارگآییش ردی از سیده زینب پیدا کنیم ً    

 حاجی پرسید؛ آقای معلم ، شما یادتون هست که شنبه بعد از تعطیلی کلاس درس سیده زینب با کدوم یک از هم کلاسی هاش همقدم بود؟ 

♪منم که کمی هول شده بودم گفتم؛ بله، یعنی نخیر 

۰حاجی نگاه تلخی گرد و گفت؛ یعنی چی اخه؟ بالاخره‍ اره یا بله؟ یعنی نخیر یاکه بخیر؟ اه منم گیج کردی اقاجآااان با این جواب دادنت . 

__اخه شنبه اصلا کلاس نیومد 

 

ادامه دارد.

 

 

 

در ادامه میخوانیم ؛     

که اسب سوارکار و بلعکس یعنی سوارکار اسب بود، عجببببب!،،،، بعد توقع دارید که این چرندیات رو باور کنیم ما؟   

معلم با در ماندگی و ناباوری دستانش را سمت پیرزن دراز میکند و میگوید که خب تو بهشون بگو ، د بگو دیگه جرا معطلی؟ پیرزن که پشتش به اوست در چشم بر هم زدنی محو و بخار شده و جز مشتی تکه پارچه ی مندرس و کهنه باقی نمی ماند ،و معلم در میابد که ظاهرا همگی در صحت و سلامت عقل او شک دارند و او را به دیده ی یک مجنون و عصیان زده میبینند که سرخود با گوشه ی کنج کلاس و زاویه ی فرسوده و نمور در ضلع سوم کلاس حرف میزند بی آنکه کسی آنجا حضور داشته باشد .   

و 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها