سلام.  خشک آمدید به خانه ی  به نام خمام . چی گفتم الان؟.    ببشخی.  من تمرکوزم در رفته الان  از  انتهاش ابتلا میگم. چی؟.  من چرت پرت میگ؟    میدونی من کی ام؟   میدورنی هیچ اینجا کجاست؟  تی چومانه  بازا مره بیدین ،  چی؟  چی سده؟   ببخشید دای جان م ن  کمبود اعصاب دارم  دکتر بیشرف  گفته باید روزی سه کیلو خیار بخورم تا خوب بشم.    چی؟  من دولوغ گفتم؟   جانه  من نه،  تو بمیری اگه  دروغگی زده باشم  .  بپر برو جعبه ی خیار هارو. بیار. تا. ویتامین  خ  ممن داره اوفت میکنه. ،         خیار. خیااار. رشته.        انه داااانه.  دوروشته.       بع بع.  عجب  خ خ خی خیال  کردی من خرم؟   چون کوچولو ام پس نمیفهمم ؟   این ک سه کیلو نمیاد ؟   بجان ممدی عمو. اگه بیاد سه کیلو .        به جدّ  مشت کریم شَله  اگر. بیاد. سه کیلو.  ،    من با خودم. ترازو. دارمااا.      ولی  فقط تا سه گرم  رو. نشون  میده.   ،     از یک نخود  فرنگی تا. سه  گرمی  پاچه باقلااا.  و.    میفهمی؟   نه. تو رو. بجان. کبری ضبدری.  قسم. ، دایی جان میفهمی؟   تو اصلا. داری؟   چی؟ خب معلومه ک. چی رو میگم   جان  سیبیشکا   مشغول ضمبه ای  اگه. گیر کنی توش. ها؟؟؟ چی چرت پرت گفتم ؟.    منظورم اینه ک. مشکوک زمه. نه    مشغول ضومبه ای اگه توی رودروایسی گیر کنی. وو.    اگه. داری.  خجالت. زیر گازه، قلقلی توی یخچاله ،  سیخ هم  دست بچه هاس   سنجاق داری؟    خب.  بچسبون.   بزنیم. تا.  بقیه نیومده.               دایی جان.   چرا. فراااار میکنی.   ،   واستااا دایی.     کاریت ندارم.    چرا.  خیارها رو میبری پس؟     دایی.  بیا.  خداییش. تنهایی  بهم نمیچسبه.    چی؟  خب. خیار. خوری.  دیگه   پس چی؟.        خیال کردی ما هم. بله  .  ع. ،     نه.  دایی جان. ،   ما. هم.  نخیر. ،   خیار.  بزن.  روشن شی. دایی. .     بیا. برات.  زرد دل کنم.  چی؟  خب. باشه. همونی ک تو میگی درشته. یعنی درسته. ،  درد دل       خب.  چی میگفتم؟.    درددل؟    خب هنوز. یکی دونه عدد خیار خوردم.  چطور انتظار داری ب این سرعت. درد دل شروع بشه؟    ها؟       جواب بده دیگه؟       خجالت نمیکشی؟    یکی دونه عدد خیار. قلمی دادی دستم. بعد. میخوای. دلم درد بگیره. اصرار داری درد دل کن ؟.     بپر اون نمک سبز رو بیار ،     توی حموم پشت  لیف  بغل سنگ پا گذاشتم تا مامانی پیداش نکنه.  ،                 دایی جان.  دلم واست بگه که          جیش دارم   همین تمام.    پس انتظار داشتی بچه ب این کوچولویی. توی دلش چی باسه هان؟      نکنه. اومدی تا ازم. حرف بکشی هااا؟      دایی. جاان.    ،  چرا.   ماما.  نم.   بهش. سیم مخابرات  رو. مستقیم  وصل کرده.ن؟           کابل برگردان. بشه. ، چی میشه؟.       دایی جان. شما بچه بودی ،  موبایل   نبود. مامانم. چطوری  غیبت میکرد از صبح تا شب؟  چی؟ مگه میشه؟  با کبوتر؟  منظورت کفتره؟  خب قبلش چی؟ چی؟  با دود؟  مگه سرخپوست بودید شما؟ پ رییس کجاست الان؟  ؟  قبیله ای؟  خب پس یعنی. شما  قبیله ای زندگی میکردید؟ گله ای چی؟  ؟ عیبه؟ چی عیده؟  چی شده؟ گرگ ب گله تون زده؟  
 
یکروز بعدیکروز بعد    نفس و  سخنرانی کردن 
اونا. میکنم آغاز با خیار و پیاز 
دایی؛  نفس این چرت و پرت  ها چیه داری میگی؟  بهت گفتم بگ. بنام خدا میکنیم آغاز 
نفس ؛  چی شده؟  غاز از حیاط مون در رفته؟  
دایی؛  این چرت پرتا چیه آخه میگی ، آبرو شرافتمون رفت که.
نفس؛   چی؟ من خرت پرت میگم؟  الان با من بودی؟  اینکه  ابرو و قیافت رفت که من ندیدم کجا رفته ، من فقط   از اونامو میخوام م م م   بهش بگو بیاد پیشم تا منم خرت پرت حرف برف نزنم 
دایی؛    ، نفس جان به کی بگم بیاد پیشت؟ به مامانی؟  به بابایی ؟ به عمو ممد؟  
نفس. ؛   نه   به خودش بگو. بیااااد.     من بی اون دق میشم ، لق میشم ، توی غصه ها غرق میشم توی خواچگین فرق میشم ، من دیگه از خود بیخود میشم ، آهااای نفس ش 
دایی.  ؛   کی؟  نفس جان به کی بگم بیادش؟ 
   _ نفس ؛   به خیار 
     دایی؛     یعنی نفس جان همه مون رو به مفت بع خیار فروختی   ، باشد. خیار بیارید خدمت پرنسس . 
 
 ده دقیقه بعد.    
  بنام خدا. من.  نفس کاظمی چوکام اومدی تا حالا؟  چشاتو واکن منو ببین. اینجا  چوکامه هاااا.   حواست پرت نشه. هااا   هان چی؟ چی شده؟ بازم یهو خرت و پرت چرت و پرتی گفتم.   ؟.    ادامه بدم؟   دارم ادامه میدم  ولی چون به تهش رسیدم.  حقیقت شده.  یعنی ته خیار رسیدمو تلخه. مث حقیقت .    اگه خیار جدید بدید. خوب میشه هاااا.    و.  آهاااای. خانم.  ،!  بله. بله با شمام.   شما  میخوای بری کربلا؟  ولی این راهش نیستا!. .    که چادر خودتو پشتو رو. سر کنی. ک مردم بگن. الهی بیشی کربلا          حالا برو خیار بیار. ،  به کبری چشمکی ، اقدس کماندو ، فاطی خروس و باقی بچه ها سلام  کن ، تا بیام باز مغازه با هم پاتوق کنیم .         
 
 سلام.    من نفس  کاظم اینا.  اینجا خواچگین ، صدای ما را از ایالت سبز سرذ  یا شاید سرسبز. چوکام میشنوید.  ، آهان. ، یادم امد ، بنام خدا. ،  بنده در پستوی افکار  نیلگون و کعربایی خویش ، یک  باغچه ی خوش  سیرت. گنجانده ام ک درونش. بذر های امید و. خوشرنگترین نهال های  عشق را کاشته ام ،  پرانتز باز ،  اون گوشه  بغل هاش هم یکمقدار پاچ باقلا کشاورزی کاشته ام ، ببندینش پرانتز رو.    من در خویشتن خویش  در ماورای کاینات غوطه ور خ خ خ خواهم گشت ، خ خ خیارم داره تموم میشه    یکی دیگه بدید   
    من نفس  کاظمی  در ژرفای  احساسات درونی خویش جسته ام تا. که مبدا. آن نجوای بی صدا را یافته ام ،  و گویی کنج دلم. ، آشیانه ی جرعه ی زلال نوری ست. که از  روح ایزد منان ناشع   نه!. نعشه! نه!  ببخشید ، نشاءتگرفته. سرچشمه گرفته و بواسطه ی هفت  هاله ی نقره تاب از جنس حریر بر کالبد  و جسم خاکی ام  ادامه یافته ،   و این روزهای بی درد و خوشرنگ  کودکی ،  هر شب  .  هر شب.  هر. شب که شما. بخانه. زانای گیره بهانه.   زنیع می امرا چانه ،    اون. دوشمن. میجانه.         دس. دس.    ایتع. هینم.  اویتع. خوایه.    هر تا هینم.  ، اویتا خوایع. ،  ننم ک من کویتا. خوایع.        چی؟.   چی شده؟.   ببخشید.      هر شب در سکوت مبهم  و مرگوز شی. ( چی؟  چی شده؟ )  اشتباه گفتم؟   مرگوز ؟  مرموز ، ببخشید اطلاح میکنم. ،  مرموز  شیانگاه. بشکل شوق انگوزی مرا فرا می خوو ( چی؟  چی سده؟  بازم اشباباهی گفتم؟    )     خیار بدید سریع. .
 
 
نفس کاظمی چوکامی
 
 
 
 
اول مرداد هزارو سیصد و قو. 
نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد
دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح پشت بام میشود ، اما  
دخترک کفشهایی را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی بام این ساختمان چندین طبقه به پایین پرت کرده باشد!. 
پدرش وانمود میکند که لابد صاحبش به آسمان پرواز کرده و کفش هایش را جا گذارده ، اما دخترک به این خوش بینی مشکوک است. چندی بعد او به مدرسه رفته و سالها بعد نامه ای را که زیر کاناپه یافته بود را میخواند
 
 
متن نامه : 
 
      همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . مینویسم بی آنکه کسی انها را بخواند ، حرفهایم بی مخاطب تر از قبل شده اند و هرچه بیشتر پیش میروند کمتر شاد و اکثر غمناک میشوند ، بااین حال مینویسم هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاقی برای خواندنش نیست . افسوس.
شهروز مدتهاست از تو دورم ، اما هرروز کنارت در همین چهار دیواری ام. شهروز هر روز بی اعتنا از کنارم رد میشوی . و من تورا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.
اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم
: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی،و زلفی سپید درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .
صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، می بینمت، روی کاناپه ی چرمین و مشکین رنگ بخواب رفته یی با یازدهمین زنگِ ساعت بلند میشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاکت سیگار با نخ های باریک و بلند شکلاتی رنگ مور ، میروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه میروی و زیرِ کتری را روشن میکنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشویی میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورت تصویر درون آیینه می پاشی ،با آیینه مثل دیوانه ها حرف میزنی تا به درب بگویی دیوار بشنود و میگویی؛
   ~ (سلام شهروز، خوبی؟ کجا بودی نبودی؟ پیدات نیس تازگیا!، کجاها میدی؟ نه ببخشید کجاها میچرخی؟ چیه؟ دعوا داری؟ چرا مث بز خیره شدی بروبر نیگاه چپکی میکنی؟ هنوزم بین روح و تنم جنگه . ولی دلم واسه اون فوضولی که داره بیرون درب دسشویی به حرفامون گوش میده تنگه!)
 
{هی!. با من بود . او هنوز هم لوس و دیوانست. همیشه با آیینه دعوا داشت} 
 
،شهروز من تو را بنظاره نشسته ام ، و تو ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ عسلی و بادامی پف آلودت، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم
:هنوز هم شهروز را دوست داری؟
سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ میکند.
با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی همچنان از قند خبری نیست در خانه ات و شکر تنها عامل شیرین کننده در این خانه ی تلخ و عبوس است . یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی و مشغول حرف زدن تلفنی زاده ات شیوا میشوی، میدانم آخرش مخابرات را شیوا به تلی از خاکستر تبدیل خواهد کرد. از بس ک وابسطه ی مخابرات است ک گویی تلفن یکی از اجزای بدنش است . هی . بگذریم .یادم هست قبل از تحریم سیگارهایِ آمریکایی – مالبرو قرمز می کشیدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روی کاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلویزیون که یا از دیشب اصلاً خاموش نشده یا هنگام بیدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن کرده ای ،‌خیره میشوی ،‌که در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان میدهد یا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگیرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نیمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میکنم ،بویِ تندِ و کمی شیرین سیگار و عطرِ مردانه که از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرین روزی که دیدمت تنت کرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهایت ،‌کوتاهِ کوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ کوتاه به تو می آید و تو خندیده بودی.
سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره یی رنگِ کارکرده یی،روی میز نهارخوری قهوه رنگ نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره یی،دوستِ مشترکِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.
در کنارش زیر سیگاریی پُر از ته سیگار و خاکستر ، یک پاکت سیگار با نخ های باریک و بلند قهوه ای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب که از مدتها پیش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روی کناره ی یخچال سفید و بزرگی که مثل احمق ها جای آشپزخانه وسط سالن گذاشته ای و پُر از عکس است می توانم ببینمت،‌ این عکسها ، شبیه مستنداتِ تاریخی اند ، و نفس را نشان میدهند و رشد آرتینا خواهرزاده ات که تنها فرزند شاداب خواهرت است را در سالهای مختلف زندگیش گزارش می کنند، و بتازگی عکس یک کوچولوی نازنین به دیواره سفید یخچال اضافه شده ، که میگفتی نفس ات است. به گمانم. اسمش نفس است و تنها پرنسس و فرزند شیوا خواهرزاده ات باشد. یادم است از خاطرات کودکی و روزهای زاده شدن شیوا. برایم با شوق نقل کرده بودی، اینکه اسمش را شادی ، انتخاب نمود و شیوا مفهوم گرفت . آنگاه سه شین بودید، نظرت چیست؟ راجع ب اینکه آن نوزادی ک میگفتی اکنون مادر شده و تو عکس فرزندش را با افتخار بر تن یخچال چسباندی ولی تو همچنان هنوز ، بگذریم. ولش کن.
از خودت هم عکس زیاد چسبانده ای از بس که خود شیفته ای. شروع این تاریخ دوران دانشجویی توست ،شروع کارهایِ دانشجویی ات ، همکلاسی ها، می توانم تک تک دوستانت را ،‌در این عکس ها پیدا کنم ، دوستانی که هنوز ، یکی ،‌دو نفر از آنها ،‌کنارت هستند _ البته وقتی پول داری ،‌ یا مشغول انجامِ کارِ پُر منفعتی هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟ تو حتی خودش را نمیبینی چه برسد تا که عکسش را به یخچال بچسبانی . 
 
پایین تر چند تا عکس دیگرهم هست . چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ این قیافه جدی را که به خودت می گیری ،خیلی بامزه می شوی شبیه نویسندگان بزرگ،اما فقط شبیه آنان. مثل داستان هایت که فقط اسمشان شبیه، داستان های بزرگِ تاریخ دنیاست.  
ناگه _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقی که مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آینده برایش مُرده.
وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع می کنند به عقبگرد:‌ یازده ، ده ، نه ‌و روی عدد هشت می ایستند، چند ساعت قبل از بیدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمایی را ،که روی تختِ دو نفره چوبی غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من 
 
Episode B [] [] |2|              
 
غَلتی می زنم ،‌جای خالی و سَردت را زیر دستانم  حس می کنم ، مثل بیشتر شب ها رویِ کاناپه، جلوی  تلویزیون خوابیده یی.  صدای تیک تیک ساعتِ کنار تختم را می شنوم ، به ساعت نگاه می کنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سیصد و فلان…. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر رشت بارانی خسته شده ام،شهر شیکپوش و با فرهنگ ، روشنفکر و باسواد کمی هم کج کلام  که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پیش با تو به این شهر آمدم .در یک روز گرم تابستانی مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولین روزِ زندگی مشترکِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتی سالگردِ اشنایی مان را .بلند می شوم،دربِ حمام را باز می کنم و به داخل حمام میروم ، قطره های سَرد آب ، روی  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام این هفت سالِ گذشته ، از جلوی چشمانم عبور می کنند آن روزها گمان می کردم ، خوشبخت ترین زن دنیا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر رویایی باران های نقره آی و این خانه گذاشت . همه چیز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفی نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان میشود ،‌خودم را غرقِ کارکرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  کردی تا ناامیدم کنی  ،‌از کارم ، از زندگی ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بی اختیار، قطره های اشک روی صورتم ردِ گرمی برجای می گذارندو می گذرند، ‌شیر آب را می بندم و به طرف کمد داخل حمام می روم ، حوله یِ تنی صورتی رنگمم را بر می دارم و تنم می کنم ، از حمام بیرون می آیم  روبروی میز آرایش می نشینم ،‌ به عکس خودم در آینه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه می کنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آینه زنده می شود. بی اختیار دستم به شیشهِ عطرِ خالی روی میز می خورد و زمین می افتد، شانه را کنار می گذارم ، شیشه خالی عطر را از زمین بر می دارم، این اولین هدیه یی بود که به من دادی ، ‌درش را باز  می کنم اما ، دیگر هیچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نیمه باز اتاق ، نگاهت می کنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” همیشه شنیده بودم که عدد هفت ،‌ عدد مقدسی ست،‌اما،‌حالا، در هفتمین سالِ زندگیِ مشترکِ ما،نه قداستی هست نه عشقی.این زندگی بیشتر از هر چیز نیازمندِ یک شهامت است.یکی از ما‌ ، باید شهامت این راپیدا کند که ‌این حلقه را از انگشتش جدا کند ،‌ شاید این طلسم هفت ساله ، بشکند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و کشوی لباسها یم را باز می کنم.لباسِ زیر،ساده ایِ سپید، یک بلوزِ صورتی و شلوار لی روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را که هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع می کنم ، بلیط و پاسپورتم رابر می دارم، نگاهی به ساعت دقیق حرکت می اندازم
:‌”مقصد :‌دیار غربت ، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ،‌ اول شهریور،‌ هزاروسیصد و فلان ‌
مانتوی خردلی رنگم را از داخل کمد بر می دارم و تنم می کنم ، با یک شالِ طرح دار زرد ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بلیط و پاسپورت را داخل کیف دستی ام می گذارم ، در حالیکه کیف دستی و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بیرون میایم،‌ هنوز روی کاناپه خوابی،‌ خوشحالم که مجبور نیستیم خداحافظی کنیم. از امروز، هر کدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوی آینده و توبا حسرت هایت به سوی گذشته.
می توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور کنم ،‌که بی خیالِ من رو به روی تلویزیون نشسته یی و تیم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشویق می کنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو می گذارم و کفشهایِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را می پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟
 
Episode C [] [] [] ©            
 
برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار مور باریک و بلند شکلاتی رنگ روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم
 
رشت ، سردش شده ، برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.
 
کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.
 
صدایی در درونم میگوید : زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد . صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها بالا میروم دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان پارسا ،  تیرِ خلاصی ست برایِ من                                             .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد_ از شوق آسانسور را فراموش کرده… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پشت بام را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد شش ، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.
 
چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها پشت بام نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….
 
زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…
 
حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی چهار واحدِ شش زندگی می کند، دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو                                                                 و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادو فلان رااز یاد نبرده ام کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.
 
شهروزبراری صیقلانی
 
نوشته شده در داستان ها برچسب: آموزشگاه,امیررضا نوری پرتو,پاییز,تاریخ سینما,ترانه,داستان,داستان بلند,داستان کوتاه,داستان نویسی,داستانک,دلنوشته,دوره,دوره نویسندگی,دوره های لادن طباطبایی، شهروز براری صیقلانی ، بهناز ضرابی زاده ، مدرس ارشد فن نویسندگی ،کوتاه,فیلمنامه,فیلمنامه بلند,فیلمنامه نویسی,کارگاه,کتاب,کلاس داستان نویسی,کلاس فیلمنامه نویسی,کلاس نویسندگی,گروس عبدالملکیان,محمد چرمشیر,مستند,مستند سازی,مستند نویسی,ناهید طباطبایی,نقد,نمایشنامه,نمایشنامه نویسی,نویسندگی,نویسنده,هادی آفریده,هنر,هنرمند
 
 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها