رمان پرستار ۲. 


 

_ممنونم . سکوت بینمون و شکستم و گفتم: میخواستم بگم که من یه کار تمام وقت پیدا کردم دیگه از امشب خونه نمیام وسایلمم عصر میام میبرم _ به سلامتی باشه میسپارم زن عموت خونه بمونه . کاری نداری ؟ _نه خداحافظ. بی خداحافظی گوشی رو روم قطع کرد . بغض گلومو فشار میداد . حتی نخواست بدونه کجا کار میکنم ؟ یا چه شغلیه؟ با صدای دختری پشت سرم به خودم اومدم. _اقا زودتر ما هم میخوایم تلفن بزنیم . در حالی که به زور جلوی اشکموگرفته بودم سوار ماشین شدم و گفتم بریم . انگار مانی هم متوجه ناراحتیم شده بود چون تا رسیدن به عمارت بی هیچ حرفی اروم نشسته بود . تو دلم غوغایی بوداصلا دوست نداشتم دیگه پامو تو اون خونه بزارم . اما میدونستم اگه نرم باز زن عموم یه الم شنگه دیگه به راه میندازه . وارد عمارت شدیم باز از قشنگی اونجا دلم اروم گرفت و همه غم و غصه امو از یاد بردم . رو به مانی گفتم میای مسابقه دو ؟ با هیجان گفت: جانمی من عاشق مسابقه ام چشمکی بهش زدمو گفتم: پس بزن بریم . از بین درختای بید مجنون با سرعت گذشتیم . از عمد خودمو عقب انداختم . میخواستم با همه وجود هوای سرد پاییزی ببلعم . تا از سردیش وجود اتش گرفتم کمی اروم بگیره .لب ابگیر رسیده بودم کنارش نشستمو دستمو فرو کردم توش . از سردی اب همه بدنم به لرزه افتاد . چه تلخ بود حس تنهایی . تو حال غریب خودم بودم مشتی اب به صورتم پاشیده شد . از سردیش با شک چشم باز کردم. صورت خندون مانی جلوم بود اومد بازم روم اب بپاشه که جا خالی دادمو افتادم دنبالش . اونم با شادی جیغ میکشید و میگفت: اگه تونستی منو بگیری نیماییی با خودم گفتم با وجود مانی تنهایی معنایی نداره باید همه وجودمو به این بچه میسپوردم . تنها راه فرار از فکر بی کسی همین بود . با یه جست مانی رو زدم زیر بغلمو به از پله های عمارت رفتم بالاو با شادی گفتم: دیدی گرفتم . سرمو اوردم بالا که با ادوارد روبرو شدم اما اینبار لبخند محوی روی لباش بود و سلام ارومی داد . با تعجب بهش سلام کردم مانی مشت ملایمی به شکم ادوارد زدو گفت : چطوری ادی جون که اونم با خنده گفت : خوبم مانی جون . جالب بود فکر نمی کردم ادوارد خندیدنم بلد باشه از بس که عبوس بود . دوباره جدی شد و رو به من گفت : بفرمایید داریم میز نهار رو میچینیم . با مانی به سمت دستشویی رفتیم. دست و رومونو شستیم و سر میز حاضر شدیم . چند مرد کت و شلواری بالا سرمون ایستاده بودن تا از هر غذایی که میخواستیم برامون بکشن . مانی با دین لازانیا دستاشو بهم کوفت و گفت : اخ جون لازانیا عشق من . مردی بشقاب اونو مالا مالا از لازانیا کرد و اون مشغول خوردن شد . رو به ادوارد گفتم: اقای بهداد نمیان؟ گفت: نخیر .ایشون سر پروژه مجتمع خلیج فارس هستند . تا شب برنمیگردن . سکوت کردم و ترجیح دادم از بین کلم پلو شیرازی و مرغ بریون شده .همون لازانیا رو بخورم تا هم مزاشو بچشم هم مانی رو خوشحال کنم . واقعا که عجب لازانیایی بود قبلا یه بار خورده بودم اما این کجا و اون کجا. تو حین خوردن نگاهی به اطرافم انداختم . رو دیوار بلند شومینه عکس دونفره ای ازآقای بهداد و مانی به زیبایی قاب شده بود . یکم کنجکاو شدم اخه هیچ عکسی از مادر مانی به درو دیوار نبود . حتی اسمی هم از اون برده نمیشد . باید زن زیبایی میبود چون مانی به اقای بهداد نرفته بود پس قاعدتا بید به مادرش رفته باشه . همونطور که غذا میخوردیم به مانی گفتم: چرا عت رو به دیوار نزدین. به جای مانی ادوارد با لحن بدی گفت: این به شما مربوط نمیشه اقای وحدانی . لطفا از این به بعد در مسایلی که به شما مربوط نمیشه دخالت نکنید . سرخورده بقیه لازانیامو کوفت کردم و از سر میز بلند شدم .مانی هم پشت سر من بلند شد و به همراه هم به اتاقش رفتیم . تو اتاق مانی خودشو انداخت رو تخت و گفت: یه بار من به بابا سیاوش گفتم چرا ع بهناز و نمیزنی به دیوار ؟ با عصبانیت بهم گفت : عکس مرده رو به دیوار نمیزنن. دیگه هم حق نداری درباره مامان بهنازت حرف بزنی. اون مرده و رفته زیر خاک. _ نیمایی بنظرت چرا بابام اینو گفت؟ با این حرف مانی بیشتر کنجکاو شدم یعنی چه خطایی از اون زن سر زده بود که اقای بهداد دربارش این حرفو زده بود . مطمئنن این حرفش از سر عشق نبود . نمیدونستم به مانی چی بگم . _ ببین مانی جون حتما بابا سیاوشت نمیتونه مرگ مادرتو باور کنه واسه همین دلش نمیخواد عکسی از اون به دیوار باشه یا حرفی در باره اون بشنوه . با اینکه خودمم حرفمو قبول نداشتم مجبور بودم واسه دلداری مانی اینو بگم. دستی روی موهاش کشیدمو گفتم حالا مثل یه بچه خوب بگیر بخواب تا منم یه دوش بگیرم . مانی اخمشو توهم کردو گفت: خواب نه . من یکم جی تی ای بازی میکنم تو برو حموم. ساکم گوشه اتاق مانی بود . حوله و لباسامو برداشتم و رفتم تو حمام. وان بزرگ سفیدرو که وسط کاشی های مشکی زمین میدرخشید پر از اب گرم کردم . سینه هامو از اسارت بانداژ رها کردمو تن خستمو به گرمی اب سپردم . اونقدر خسته بودم که چشمام اروم بسته شد . نمیدونم چند ساعت اون تو بودم که با ت های دستی چشمامو باز کردم . مانی رو دیدم که با مذی گری داره میخنده . تازه متوجه شدم که بی لباس جلوش تو وان نشستم . سریع برشگردونمو گفتم ااا مانی این چه کاریه . چرا در نزدی؟ مانی همونطور که پشتش به من بود با خنده یواشکی گفت: در زدم اما نفهمیدی. در حالی که حولمو دورم میپیچیدم گفتم: خوب حالا چی کارم داشتی ؟ با لحن بامزه ای گفت : به خدا من کاریت نداشتم نیمایی . بابا سیاوش کارت داره با شنیدن اسم بهداد هول کردم با عجله مانی رو از حموم بیرون کردمو گفتم بگو الان میام . دوباره بانداژ و بستمو این بار کت اسپرت سفید همراه جین ابی مو پوشیدم . بدون اینکه موهاموخشک کنم از اتاق خارج شدم . پشت سرم مانی اومد بیرون و گفت : نیمایی جیگر شدیا . از حرفش خندم گرفت . کلا حرفایی میزد که از سنش بزرگتر بود . دم اتاق بهداد رسیدم در زدم . اجازه ورود صادر شد . وقتی وارد شدم بهداد پشت پنجره بزرگ رو به ابگیر ایستاده بود . بلوز و شلوار سفید رنگ کتون پوشیده بود . نمیدونم چه اصراری داشت از این رنگ استفاده کنه ؟ رنگ سفید باعث می شد ادم حس دلشادی و ارامش بکنه در واقع رنگ سفید نماد جوانی و تحرک بود اما هیچ کدوم از این حالتا توی سیاوش دیده نمیشد . اما نه یه خاصیت دیگه هم داشت که من فراموش کرده بودم اونم سرد و تو خالی بودنه این خیلی به شخصیت اون میومد . در حالی که شخصیت بزرگی به نظر میومد یه حس سرد و خالی بودن از زندگی تو ادم به وجود میاورد . لحظه ای به خودم اومدم دیدم خیره به من چشم دوخته بود . با شرمندگی سرمو پایین انداختمو سلام کردم : با لحن تمسخر امیزی گفت: _تموم شد؟ خودمو زدم به نفهمی و گفتم: چی؟ که این بار با لبخند کمرنگی گفت: ارزیابی من . حالا چی دست گیرت شد؟ به چشمای قهو ای خوشحالتش نگاه کردمو گفتم: ببخشید قصد جسارت نداشتم. اما اون ول کم نبود میخواست بدونه دربارش چه فکری کردم . منم خجالت و گذاشتم کنار و از این فرصت استفاده کردم. _اقای بهداد چرا رنگ سفید و انتخاب کردین. چشماشو کمی تنگ کرد و گفت تو چی فکر میکنی؟ چند قدم بهش نزدیک شدمو گفتم: بنظر من شما دارین شخصیت سرد و خالی از زندگیتونو پشت ارامش و نشاط رنگ سفید قایم میکنید . یکتای ابروشو مثل مانی داد بالا و گفت : افرین مثل اینکه روانشناسم هستید. دیگه چی از شخصیت من میدونی؟ کنارش رو به ابگیر ایستادمو وگفتم: اینکه عاشق قدرت هستید و شخصیت جاه طلبی دارین . و البته جز خودتون به کسی اهمیت نمیدین حتی به پسرتون در واقع یک ادم کاملا خود خواه. همینطور عاشق هنر و فرهنگ یونان باستان . و در کل ادم هنر دوستی هستید . پوز خندی زد و گفت: اینم از تو اون کتابای روان شناسی رنگت یاد گرفتی؟ با قاطعیت به چشماش خیره شدمو گفتم: نه ازشواهد عینی تو زندگیتون اینا رو فهمیدم. چشاش برقی زد و گفت: میشه بگی چه شواهدی؟ به سمت باغ اشاره کردمو گفتم : از مجسمه "ارس"که معرف به خدای جنگ ویکی از سه رب النوع بزرگ در یونان باستان به شمار میرفته میشه فهمید عاشق قدرت و جاه طلبی هستید . ازمعماری خونه و همینطورسفالینه های قدیمی و تابلو های نقاشی معلومه هنر مردم یونان رو خیلی دوست دارید . با دیدن نگاه خیرش ساکت شدم که گفت: خوب و از کجا متوجه شدی جز به خودم به هیچ کس اهمیت نمیدم؟ این بار حرف اقای محتشم به یادم اومد گفتم : از اونجا که از پسرتون که باید عزیزترین کستون تو این دنیا باشه غافل موندین . اینبار با کمی خشونت در صداش گفت: و از کجا میدونی غافل بودم؟ منم با همون لحن گفتم : از اونجایی که حتی یه بار به مدرسش سر نزدین ببینین وضعیتش چطوره . چرا مرتب شما رو مدرسه میخوان . یا چرا مانی این کارای عجیب غریب و تو مدرسه انجام میده . شما کارتون و به احتیاجات روحی و روانی پسرتون ترجیح دادید . یه پسر اونم تو سن مانی که حتی مادریم بالا سرش نیست تا دست نوازش به سرش بکشه نیازهای شدید عاطفیشو کی باید بر طرف کنه؟ منه پرستار؟ یا شما که پدرشید؟ حرفم که تموم شد تمام بدنم داشت از خشم میلرزید . بهداد و دیدم که بهت زده منو نگاه میکرد . وقتی دید دارم نگاش میکنم شروع کرد به دست زدن و گفت : براوو. پسر جون تو باید جای هنر وکالت میخوندی . یادم باشه اگه به وکیل احتیاج پیدا کردم حتما خبرت کنم. و بعد یهو از کوره در رفت و گفت: تو از زندگی من چی میدونی پسر از مانی یا مادرش ؟ شب تا صبح سر این ساختمونا با بنا و عمله سرو کله زدم تا خودمو به اینجا رسوندم . سگ دو زدم تا وسایل رفاه و اسایش مانی رو فراهم کنم . اون وقت تو منو اینطور مواخذه میکنی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم : منو ببخشید . نمیخواستم ناراحتتون کنم . اما مانی بیشتر از اینکه به پول احتیاج داشته باشه به محبت پدرش محتاجه . شاید اگه مادرش بودکمی از این نیاز برطرف میشد اما حالا که اون نیست بهداد دوباره پوزخندی زدو گفت : مادرش ؟ اون بود و نبودش یکی بود . منتظر موندم حرفشو ادامه بده سخت تو فکر فرو رفته بود . خواستم از اون حال و هوا درش بیارم گفتم: راستی من از امروز تو خونه به مانی درس میدم . سرشو اورد بالا و گیجنکاهم کرد منم همه ماجرای مدرسه رو واسش تعریف کردم . وقتی حرفام تموم شد واسه اولین باراز سر قدر شناسی نگاهی بهم انداخت و گفت : ممنونم از زحمتی که کشیدی. گفتم: وظیفم بود . از روی مبل سفیدش بلند شد و به سمت بار توی اتاقش رفت , شیشه مشروبی برداشت و در لیوانای مخصوصش ریخت و به سمت من اورد و داد دستم . با اکراه از ش گرفتم . گیلاسشو زد به مال منو گفت: میخورم به سلامتی دوست جدیدم اقا نیما. یه نفش همه مشروب و سر کشید . نگاهی به من که هنوز گیلاس به دست روبروش ایستاده بودم انداخت و گفت چرا نمیری بالا؟ سرمو انداختم پایین و گفتم من اهل مشروب نیستم . در واقع اعتقادی بهش ندارم . متعجب نگام میکرد یدفعه گفت یعنیتا حالا تو عمرت لب به مشروب نزدی؟ تو چشاش که یکم خمار شده بود خیره شدمو گفتم: نه حتی یه بار . خندید و با دست چند بارمحکم به کمرم زد و گفت: بابا مومن . باخدا . نماز خون . به قیافه سه تیغت نمیخوره که اهل خدا و پیغمبر باشی . این بار من لبخندی زدمو گفتم : ظاهر من همیشه گول زن بوده. در حالی که دستشو دور شونه هام حلقه میکرد گفت : اره واقعا . اون روزی بود از نردبون افتادی تو بغلم شده بودی عین دخترا خیلی قیافت خنده دار شده بود نیما . از حرفش رنگ از روم پرید . که گفت: اها همینجوری رنگت پریده بود و زد زیر خنده . منم همراش خندیدمو گفتم :اره همه بهم میگن خیلی شبیه دخترام حتی بعضی کارام . خندش شدت گرفت و گفت: نکنه دوجنسه ای و خبر نداری . منم با همون لحن گفتم: شاید اقای بهداد . با دست صورتمو گرفت تو دستشو تو چشام نگاه کرد و گفت : بهداد نه سیاوش . از این به بعد بهم بگو سیاوش . باشه؟ گفتم: اخه نمیشه شما بزرگترید باید احترام گذاشت. گفت: احترامو ولش کن تو الان دیگه دوست منی وکیلمی و پرستار بچمی .سکوت کردم . گفت: یه بار بگو تا عادت کنی بگو با کمی خجالت گفتم :چشم . سیاوش با لبخندی گفت: افرین من سیاوش تو نیما بعد یدفعه با پشت دست صورتمو ناز کرد و گفت: چه صورت نرمی داری نیما انگار نه انگار که روش تیغ کشیده شده. چی کار میکنی این قدر نرمه؟ خودمو بی تفاوت نشون دادمو گفتم : هیچ کار . متعجب نگام کرد . با لبخند گفتم : اخه اصلا تیغی روش کشیده نشده . من از بچگی تا الان از نعمت ریش و سیبیل محروم بودم . با این حرفم بلند خندید و گفت : پس ه ای مثل بعضیا هان؟ منم خندیدمو گفتم اره صدای تلفن همراهش خندمونو قطع کرد . من از جا بلند شدم و گفتم :من دیگه میرم پیش مانی . اونم موبایلشو برداشت و گفت : باشه تا بعد . و تلفنشو جواب داد . از در که خارج شدم نفس راحتی کشیدم وقتی دستشو کشید رو گونم داشتم از ترس میمردم . ساعت پنج و نیم عصر بود اسمون تقریبا تاریک شده بود . دستی به موهام که هنوز مرطوب بود کشیدمو به سمت اتاق مانی راه افتاد. صدای موزیک اعصاب خورد کن راک فضای راهرو رو پر کرده بود هرچی به اتاق مانی نزدیک تر میشدم صدا هم بلند تر میشد. شخصیت سیاوش گیجم کرده بود .نمیدونم بخاطر خوردن اون مشروب اینطور شنگول شده بود یا واقعا ادم شوخ طبعی بود . واقعا شخصیت پیچیده ای داشت. یدفعه عصبانی میشد تو اوج خشم یهو میخندید یا کلا رنگ عوض میکرد و تو قالب یه ادم شوخ ظاهر میشد . . کناراتاق مانی رسیده بودم که صدای موزیک قطع شد. تا در و باز کردم صدای ترسناکی اومد و همزمان قیافه وحشتناکی مثل جسد زیر خاک مونده با چشمای قرمز و دهن پر خون به چه بزرگی تو فضای تاریک اتاق به سمتم اومد . از ترس چسبیدم به دیوارو چشمامو بستم وشروع کردم به داد زدن و جیغ کشیدن . انچنان دادی میزدم که فکر کنم صدام تا هفت تا عمارت اونورترم رفت . یهو حس کردم دستای جسد دور گردن و بازومه و میخواد منو بکشه . جرات نداشتم چشامو باز کنم .همونطور با دستام میخواستم اونو از خودم دور کنم . اما فشار دستای اون زیاد تر میشد دیگه داشتم راست راستی گریه میکردم . یدفعه سیلی محکمی به صورتم خورد و پشت سرش اب یخی رو سرم خالی شد. اینبار از شوک صدام بند اومد و چشام تا اخرین حد گشاد شد . دیگه خبری از اون جسد نبود . بجاش چشای درشت و قهوه ای سیاوش بود که داشت منو با خنده نگاه میکرد . مانی هم کنارم بدون پیرهن با خطای قرمز و سیاهی که رو صورتش کشیده بود با چشمای به اشک نشسته داشت صورت منو خشک میکرد . با اکراه به اطراف نگاه کردمو با لکنت زبون گفتم: کوش؟ کجا رفت ؟ سیاوش در حالی که کمکم میکرد از رو زمین بلند شم با خنده گفت: کشتمش . اونم با کنترل تلویزیون .و بلند شروع کرد به خندیدن . _اخه پسر تو که ابروی هرچی مرد بود بردی . اگه خودتو میدیدی عین دخترا بالا پایین میپریدی و جیغ میکشیدی و کم مونده بود گریه کنی. در حالی که هنوز حالم جا نیومده بود با شرمندگی گفتم: ببخشید دست خودم نبود بد جوری ترسیده بودم قیافه به اون وحشتناکی حتی تو فیلمم ندیده بودم. اینبار مانی جلو اومد و لیوان اب قند ی که ادوارد اورده بود به خوردم دادو گفت: نیمایی بخشش نمیدونستم با دیدن مرلین منسون میترسی . نگاش کردم گفتم : کی؟. یعنی میخوای بگی اینی که من دیدم ادم بود ؟ مانی سریع دکمه ال سی دی بزرگ توی اتاقشو زد . باز همون صحنه تکرار شد . اما این بار تو روشنایی اتاق همه چیز طور دیگه ای بود . مردی که خودشو به این شکل وحشتناک درست کرده بود داشت رو سن با حرکات و داد هاای وحشیانه داشت به زبون خارجی میگفت : تو و من و شیطان می شویم 3 تا تو و من قاتلی زیبا ی خوشحال قاتلی زیبا ی کشنده خوشحال خوشحال خوشحال تو و من و شیطان می شویم 3 تا اطرافشم پر بود از قیافه های وحشتناک و عجیب غریب . که واسش غش و ضعف میکردن . وای یه مشت جوجه بدبخت و ول کرده بودن رو صحنه و این مرد داشت با وحشی گری رو اونا میپرید و له شون میکرد و داد میزد . با شعرای بی سو تهش تن ادمو میلرزون . با ناراحتی گفتم اینا دیگه کین ؟دیوونن؟ شنیده بودم گروه هایی به اسم شیطان پرست رو کار اومدن اما باورم نمیشد . از دیدن اون صورتای وحشتناک خونی میخ کاری شده و زخم وزیلی چندشم شد. مانی با ابو تاب شروع کرد به تعریف از این مردک که خودشو کرده بود عین میت . _اره نیمایی اگه بدونی چه ادم با حالیه . از حرف مانی سخت اشفته شدم . سیاوش نباید میزاشت مانی این چیزا رو ببینه.با ناراحتی گفتم مانی . یه لحظه میری بیرون؟ صدات میکنم. وقتی مانی رفت رو کردم به سیاوش و گفتم: چرا اجازه میدی مانی این مزخرفاتو گوش کنه و ببینه ؟ سیاوش که هنوز شنگول بود گفت: مانی که از حرفاشون سر در نمیاره فقط از ریخت مرلینه خوشش میاد . همین. مقابلش ایستادمو گفتم : شما میدونی اصلا این ادم داره چی بلغور میکنه؟ تو همین هین باز موبایل کوفتیش زنگ خورد و اون به علامت سکوت دستشو برد بالا و تلفنشو جواب داد . _سلام خسروی جان چطوری شما؟ و بی اعتنا به من از اتاق خارج شد . نخیر امیدی به این سیاوش نبود اصلا توجهی به تربیت مانی نداشت. مانی اومد داخل و گفت حالا میتونم بیام تو؟ لبخندی زدم وگفتم : البته گلم. بعد دستشو گرفتمو گفتم بیا بشین پیشم میخوام با هات حرف بزنم . مانی با شوق کنارم نشست . با لحن ارومی گفتم مانی این شو ها رو از کجا اوردی؟ مانی خوشحال گفت: پسر همسایه بهم داده خوشت اومده؟ میخوای بازم ازش بگیرم؟ نمیدونستم چطور حرفمو بهش بگم . _مانی تو میدونی که این ادم داره چی میگه؟ مانی قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت زبونشون و که نه ولی حرکتاشون با حاله _اما من میدونم چی دارن میگن. _وای راست میگی؟ میشه واسه منم بگی . _خوب بزار یه سوال دیگه ازت بپرسم بعد بهت میگم. خدا رو دوست داری یا شیطان.؟؟؟ _مانی پقی زد زیر خنده معلومه نیمایی خدا رو. _خوب چرا شیطونو دوست نداری؟ با چشمای ابی خوشکلش چپکی نگام کرد : خوب ضایعست چون بده بدجنسه ادما رو گول میزنه. _ خوب تو میدونی مرلین که اینقدر عشقشو میکنی یه شیطون پرسته؟ یعنی شیطون و دوست داره نه خدا رو؟ با چشمایی که متعجب شده بود گفت: نه چرا شیطونو دوست داره مگه نمیدونه اون بده؟ دستی به سرش کشیدمو گفتم : چرا خوبم میدونه . اما میدونی مانی جان این ادما میگن ما روحمونو به شیطون فروختیم در واقع بنده اون شدن. و هر کاری اون بگه انجام میدن . در واقع اینا یه نوع مریضی دارن به اسم خود ازاری ببین چطور بدنشونو با تیغ بریدن یا میخ تو سر و صورتشون فرو کردن . تو دوست داری مثل اونا از شیطون پیروی کنی وخودتو به این شکل و قیافه در بیاری و کارای بد انجام بدی؟ چند دقیقه گذشت خیره بهاون ادمای عججیب غریب که عین کرم تو هم لول میخوردن نگاه کرد یهو بند شدو تلوزیون و خاموش کرد و دی وی دی و از دستگاه در اورد و با زور خواست بشه که اونو ازش گرفتم و گفتم نه مانی ببر بدش به همون پسر همسایتون . بهش بگو دیگه از این چیزا خوشت نمیاد . باشه؟ پرید تو بغلمو گفت : وای نیمایی اگه تو نبودی یهو شیطون از تو فیلمه میومد روح منم میبرد . خندیدمو گفتم : غلط کرده خودم میکشمش . این بار مانی با قهقهه خندیدو گفت : اره ؟ از اون جیغ و دادات معلومه نیمایی. با اخم گفتم : اااا مانی؟ لپمو محکم بوسید و گفت جون مانی ی ی. عاشق این شیرین زبونیش بودم . اون شب ادوارد اتاق مجاور مانی رو اماده کرد تا واسه مدتی که پرستار مانی بودم اونجا بخوابم . چند ساعتی میشد که به اتاق خودم اومده بودم . چه اتاقی بزرگی بود اصلا قابل مقایسه با اون زیر زمین تاریک و نمور خونه عموم نبود . جالب بود که هر کدوم از اتاقا یه رنگی بود . این یکی زرد لیمویی بود .براق و شفاف . به ادم انرژی مثبت القا میکرد . اینجا هم مثل اتاق مانی پنجره بزرگی داشت که پرده یلان دار طلایی اونو احاطه کرده بود . اونو کنار زدم. از اینجا هم قسمتی از ابگیر که زیر نور های سبز رنگ حالت جادویی به خود گرفته مشخص بود . عجب روز پر ماجرایی گذرونده بودم . یعنی اخر این ماجرا به کجا میکشید . اگه سیاوش میفهمید . یه لحظه احساس کردم یه چیز سفید کنار ابگیر ت خورد . نکنه باشه؟ پنجره رو باز کردم باد سردی تنمو لرزوند . سرمو بیرون اوردمو دقیق نگاه کردم . نه نبود سیاوس بود که روبدوشام سفید تن کرده بود وکنار ابگیر داشت قدم میزد و سیگار میکشید . زده بود به سرش نصف شبی اونم تو هوای به این سردی اومده بود بیرون ؟ داشت میرفت ته باغ لا به لای درختای بید مجنون گم شد و دیگه نتونستم ببینمش . ازخستگی و خواب چشام میسوخت . لباسامو دراوردمو خواستم خودمو از شر بانداژ رها کنم که صدای جیغ مانی خوابو از سرم پروند سراسیمه بلوزموتنم کردم دوییدم تو اتاقش چراغو باز کردم . نشسته بود تو تختشو گریه میکرد گرفتمش تو بغلم ارومش کردم . با هق هق گریه هی میگفت: _نینیمایی. .ممیی تترسسم . _اروم باش عزیزم خواب دیدی . بردمش سمت دست شویی ابی به سرو صورتش زدم که گفت: _نیمایی مامانم اومده بود داشت منو کتک میزد میخواست منو تو اب خفه کنه . نیمایی میترسم نیما یی رو تخت خوابوندمش خودمم کنارش دراز کشیدم و گفتم: اینا همش خوابه گلم _ اما من مدتهاست شبا این خوابو میبینم. عزیزکم مادرت الان چند ساله که رفته پیش خدا . نترس گلم . اونقدر خوابم میومد که دیگه درست حرفاشو نمی فهمیدم فقط سرشو گرفتم تو بغلم و شروع کردم واسش به لالایی خوندن : لالا میگم برات خوابت نمیاد بزرگت میکنم یادت نمیاد لالا کن بوته خوشرنگ پنبه که با ما دست این دنیا به جنگه مامانت رفته دل من بیقراره شب مهتابی امشب دوباره سفارش کرده غمخوار تو باشم به روز و شب پرستار تو باشم بزرگ شی و بجنگی با گناههاش که سامونی بگیره آرزوهاش حالا من موندم و تو توی خونه عزیزم قلب تو خیلی جوونه عزیزم قلب تو خیلی جوونه پلکام که به زور وا مونده بود سنگین شد و روی هم افتاد همونجا کنار مانی خوابم برد . صبح با قلقلکای مانی شیطونک چشامو باز کردم . یکم با هم تو تخت بالشت بازی کردیم و بعد بلند شدم رفتم دستشویی. خودمو توایینه نگاه کردم خیلی خنده دار شده بودم . چشام پف کرده موهام درهمو ژولیده. به مانی گفتم تا تو بری صبحونتو بخوری منم یه دوش بگیرم بیام کلاسوشروع کنیم. مانی اخماشو تو هم کرد و گفت: وای ول کن نیمایی درس و ولش لپشو اروم کشیدمو گفتم : ولش و ملش نداریم . زود صبحونتو بخور تا اومدم درسو شروع میکنیم. وقتی سر حال از حمام بیرون اومدم دیدم مثل یه بچه خوب کتاباشو باز کرده منتظره منه. به طرفش رفتمو گفتم : افرین پسر گل . حالا زنگ اول چی داری؟ _ریاضی نیمایی. خوب شروع کردم تا یکساعتی باهاش ریاضی کار کردم . دیدم دیگه خسته شده با دهنم صدای زنگ تفریح و در اوردم. _ زنگ تفریحه مانی جون بدو تغذیتو بردار بیار بخوریم که ضعف کردم . یه ربع ساعتی مشغول خوردن و بازی شدیم .که گفتم : _ خوب این زنگ چی داری؟ _درس علوم نیمایی. ترجیح دادم این بار بریم تو باغ ادامه درسشو بدم. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . من همیشه معتقد بودم درسا رو باید عملی به بچه ها یاد داد تا هم به خوبی مطالبو درک کنن هم خسته نشن. کلی درباره برگای درخت که چطور اکسیژن میسازن براش گفتم و اون با دقت تمام گفته هامو به ذهنش میسپورد . دو ماه عین برق و باد گذشت . مانی امتحانات نیم سالشو با موفقیت پشت سر گذاشت . کمی از شیطنت هاش کم شده بود اما چیزی که منو نگران میکرد کابوس های شبانه اون بود که گاه و بی گاه به سراغش میومد. تواین مدت سیاوش به سفرهای چند هفته ای میرفت و کمتر خونه بود . تو همین مدت کم خیلی با هام راحت و صمیمی شده بود . اما هنوز حرفی از مسائل خصوصیش نمیزد . امشب باز مانی دچار کابوس شد . اینبار دیگه هر کاری میکردم ارومنمیشد . نمیدونستم چکار کنم. سریع ادوارد و صدا زدم ازش خواستم دکتر کیوانی رو خبر کنه. دو ساعت بعد مانی با امپول ارامش بخشی که دکتر بهش تزریق کرد به خواب عمیقی فرو رفت. نگران رو به دکتر گفتم: _مانی الان مدتهاست داره کابوس میبینه .اوایل فکر میکردم بخاطر فیلمای وحشتناکی که نگاه میکرده . اما جالب اینجاست که اون فقط یه خواب و میبینه . اونم اینکه مادرش داره اونو کتک میزنه و بعد تو وان حموم خفه میکنه. بنظر چیکار باید بکنیم؟ من که دیگه نمیدونم.چ دکتر با حرفای من به فکر فرو رفت و زیر لب گفت: -ضمیر ناخوداگاهش داره اون خاطره وحشتناک و به یادش میاره. متعجب از حرفش گفتم: یعنی میگین این خواب حقیقت داشته ؟ دکترسری ت دادو با تاسف گفت: اره, باور کردنش سخته . مادر مانی با اینکه زن فوق العاده زیبا و ارومی بود ,شبا به نوعی دچار جنون میشد . یکی از همون شبا هم رفت تو اتاق مانی که تازه 2 سالش شده بود . اونقدر اونو کتک زد که این بچه نیمه جون شد بعدم سعی کرده بود تو وان حموم خفش کنه که سیاوش سر رسیدو نذاشت این اتفاق بیافته. از گفته دکتر داشتم شاخ در میاوردم. گفتم اخه مگه میشه چطوری ممکنه.؟ دکتر نگاهی به من کرد و گفت: سیاوش تا اون موقع چیزی به ممن نگفته بود تا اینکه بعد از این اتفاق دیگه تحملش تموم شد و به من گفت. واسه منم عجیب بود . من سعی کردم با هیپنوتیزم سر از این موضوع در بیارم اخرش فهمیدم بهنازشبا تو بچگیش به شدت مورد ازار ناپدریش قرار میگرفته . طوری که این دختر از نیمه شب واهمه داشت . شبا عین خفاش بیدار میموند و تو باغ سرگردون میگشت. اگه اونو تو روز میدیدی باورت نمیشد این قدر خانم متین و بی نهایت زیبا . اما همینکه شب از نیمه میگذشت وحشی میشد حتی چند بارم میخواست سیاوشو که قصد داشت باهاش هم اغوش بشه بکشه . قلبم از شنیدن این حرف تیر کشید زیر لب گفتم: پس معلومه سیاوش اونو خیلی دوست داشته؟ دکتر اهی کشید وگفت: دوست داشتن واسه عشق سیاوش کمه. نمیدونم چطور این دختر خودشو وارد زندگی اون کرد اما همینومیدونم که سیاوش واسه سلامت اون همه کاری کرد . کلی خرج کرد اونو خارج برد . تا اینکه موفقم شد اما چه فایده. دختر بی چشم و رو با دکتر معالجش که یه مرد چهل ساله بود ایرانی مقیم کانادا بود فرار کرد . سیاوشم از بعد این ماجرا رو اسم هر چی زنه خط کشید . از گفته های دکتر مغزم سوت کشید . چطور یه زن میتونست این قدر پست باشه که این کارو با شوهرش بکنه. پس بگو چرا سیاوش واسه پسرشم پرستار زن نگرفته بود حتی خدمه عمارت همه مرد بود . هیچ ردی از زن تو هیچ کجای این خونه به چشم نمیخورد. منم اگه جای اون بودم شاید همین کارو میکردم. وای خدا اگه بفهمه من. تصمیم گرفتم رنگ اتاق مانی رو عوض کنم . با این کار شاید کمی روحش اروم میکرد . با کمک اقای قاسمی و احمد کلی رنگ خریدم. روتختی خوشرنگ سبز و زردی از ساتن و حریر هم گرفتم هر چیز دیگه هم که به ذهنم میومد واسه تغییر اتاق مانی خریدم. به اتاقش رفتم دیدم هنوز خوابه. بازم دکتر مثل شب قبل بالا سرش اومده بود و اونو با یه امپول خوابونده بوود . اروم با پشت دست صورت تپل و سفیدشو ناز کردم و گفتم: _مانی. مانی خوشکلم . بیدار شو گلم صبح شده. چشمای تیله ای ابیشو باز کرد کمی اطرافشو نگاه کرد و گفت: _سلام نیمایی . _سلام عزیزم خوب خوابیدی؟ _اره دکتر رفت؟ _همون دیشب رفت. _میشه به دکتر بگی هر شب بیاد امپولم بزنه تامثل دیشب و پریشب خوب بخوابم؟ از این حرفش دلم گرفت . چرا این بچه باید اینطور زجر میکشید . _ من یه راه بهتر از امپول سراغ دارم . با خوشحالی گفت: _چه راهی؟ _بلند شو دست و روتو بشور صبحونتم بخور تا بهت بگم. تا مانی صبحونشو میخورد من با کمک احمد و چند تای دیگه از خدمتکارا اتاق اونو خالی کردیم. لباس رنگ امیزیمو که اخرین بار از خونه عموم اورده بودم پوشیدم . مانی بهت زده وارد اتاق خالیش شد و گفت : _وای نیمایی واسه چی اتاقمو خالی کردی؟ _رفتم سمتشو دستمال سری به سرش بستمو گفتم: _این همون کاری بود که گفتم . میخوام رنگ اتاقتو عوض کنم . مانی اخماشوتو هم کردو گفت: _اما من اینجوری دوستش دارم. _مگه نمیخوای دیگه خواب بد نبینی؟ _چرا اما؟ _بهت قول میدم عاشق فضای اتاقت بشی. حالا بیا کمکم کن این مل ها رو با چسب چوب قاطی کنیم اخه میخوام درخت تو اتاقت بکارم . چپکی نگام کرد وگفت مگه میشه تو خونه هم درخت کاشت؟ با انگشتم به نوک دماغ کوچولوش زدمو گفتم اره که میشه ببین. و شروع کردم رو دیوار اتاقش با موادی که ساخته بودم درختای برجسته به وجود اوردم. با خوشحالی دادی زد و گفت :وای چه خوشکل میشه نمیایی. _حالا کو تا خوشکل بشه .بیا تو هم کمک کن. _اما من که بلد نیستم؟ _کاری نداره گلم یادت میدم. بهش یاد دادم چطور این کارو انجام بده هر دو مشغول شدیم. تا نزدیکای ظهر درخت کاریمون ادامه داشت تا اینکه ادوارد اومد گفت: وقت غذاست . خوب موقعی بود دلم داشت ضعف میرفت . سریع دستامونو شستیمو با همون لباسای کثیف سر میز نشستیم . استراحتی کردیمو دوباره مشغول شدیم . مانی حسابی داشت از این کار کیف میکرد . حالا نوبت رنگ کردن درختا بود. برس بزرگمو اغشته به رنگ براق سبز ترکیب شده با زرد اخرایی کردمو برگای درختا رو با ضربه به وجود اوردم . اخ که چه حسی داشت این رنگ .مدتها میشد دست به قلم نبرده بودنم. اونوقتا تا دلم از این روزگار میگرفت با این رنگ شروع میکردم به نقاشی کردن. نمیدونم چرا اما این رنگ عجیب بهم احساس ارامش میداد . شاید مانی هم با این رنگ کابوسای شبانش تموم میشد . نردبون دوبر رو گذاشتمو ازش بالا رفتم مانی هم مثل فرفره از اونطرف اومد با هم مسابقه گذاشتیمو تند تند برگ درختا رو رنگ میکردیم . شب بود مانی رو دیدم که روصندلی وسط اتاق با سرو صورت رنگی خوابش برده . اروم رفتم بغلش کردمو گذاشتمش تو تخت خواب خودم. رنگ درختا تموم شده بود اما هنوز رنگ دریای مواج منتهی به جنگل سرسبز مونده بود . از ادوارد خواستم واسم یه فلاکس قهو درست کنه بیاره . باید تا صبح نقاشی دیوار و تموم میکردم . اخه سیاوش فردا میومد اگه اتاق مانی رو این جور شهمیدید حتما عصبانی میشد. نمیدونم نسبت به این کارم چه عکس العملی نشون میداد . هر چی بود من پیشو به تنم مالیده بودم. با خوردن یه لیوان قهوه کمی سر حال اومدم . ابی فیروزه ایمو برداشتم . همه تخیلمو به کار گرفتم تا قشنگ ترین دریای زندگی مانی رو واسش بکشم هوا داشت کم کم روشن میشد که کار منم تموم شد . نفس عمیقی کشیدمو به تابلویی که خلق کرده بودم با لذت نگاه کردم . نسیم دریا گیسوهای طلایی خورشید خانموکه با ناز وکرشمه چارقد ابری سفیدشو کنار زده بود رو سطح مواج فیروزه ای دریا پخش میکرد ساحل شنی طلایی رنگ به ارومی با امواج دریا خیس می شد . وسط ساحل مانی خوشحال همراه با سیاوش قلعه بزرگ ماسه ای میساخت . نیم رخ محوی از خودم پشت تنه درختی کشیده بودم. که نظاره گرشادی اونا بود . برگهای درختای رو به دریا از وزش اروم باد به حالت رقص به سویی کشیده شده بودند. چراغ های ریز ابی رنگی یایین دریا وچراغای سبزالوان رو بالای درختا نصب کردم . این اتاق فقط صدای ارامش بخش دریا رو کم داشت که اونم سه سوت از اینترنت میگرفتم. دیگه کاملا هوا روشن شده بود . با کمک احمدو بقیه دوباره وسایل مانی رو سر جاش گذاشتم . من حتی از تخت و کمدشم نگذشتم همشونو رنگ کردهه بودم . روتختی حریر و ساتنو انداختم رو تختش حالا نوبت خودش بود اروم از اتاقم اوردمش گذاشتمش رو تختش . میخواستم وقتی بیدار میشه قیافشو ببینم. اونقدر خسته بود که دیشب یه کله خوابش بره بود . سرو صورتم حسابی بی ریخت شده بود تمام تنم درد میکرد . سریع رفتم یه دوش گرفتمو لباسی مرتب پوشیدم و دوباره به اتاق مانی برگشتم. وارد اتاق که شدم سیاوشو کنار تصویر مانی و خودش بهت زده دیدم . میخواست با دستاش اونو لمس کنه که گفتم : _نه دست نزن . هنوز خیسه. به طرفم برگشت با چشمای خوش حالت قهوایش نگام کرد و گفت: یعنی میخوای بگی این تابلوی زنده شاهکار تواه؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:امیدوارم که ناراحت نشده باشید. فکر کردم با این کار به مانی کمک میکنم به سمتم اومد و با یه حرکت خیلی ناگهانی بازوشو دور گردنم حلقه کردو با خنده موهای نم دارمو با دست دیگش بهم ریخت و گفت: مگه دیوونم پسر . مجانی اتاق مانی رو کردی بهشت . میدونی نقاشا چند میلیون میگیرن تا همیچین چیزی واسه ادم بکشن.؟ در حالی که سعی میکردم گردنمو از میون بازوش بیرون بکشم گفتم: خوشحالم که خوشتون اومد. جیغ مانی هردومونو از جا پروند. اونو دیدم که رو تختش بالا پایین میپرید و هیجان زده جیغ میزد.و هی میگفت: وایی نیمایی . بابایی ببین. وایی.جونمی دویید سمتمو پرید تو بغلم صورتمو غرق بوسه کرد طوری که نزدیک بود هردومون از پشت بیا فتیم رو زمین که سیاوش با خنده منو گرفت. و به مانی گفت: بسه مانی نیما رو کشتی. پسر که نباید اینقدر احساساتی باشه اونو از من به زور جدا کردو رو دوشش انداخت و گفت : صبحونه که نخوردین ؟ نه؟ سری ت دادمو گفتم: نه. _خوبه بیاین بریم که دلم واسه یه صبحونه خانوادگی لک زده. با این حرف سیاوش لرزشی تو قلبم حس کردم . بجای اینکه خوشحال بشم بغضی رو دلم سنگینی کرد . سر میز که بودیم مانی با التماس از سیاوش خواست که شب اونو به شهر بازی ببره. بالاخره سیاوش رضایت دادو قرار شد ساعت هفت شب با هم به شهر بازی مجتمع تجاری ستاره فارس بریم. بعد از صبحونه باز مشغول درس دادن به مانی شدمو سیاوشم دنیال کاراش رفت . طرفای ساعت شش بود که مانی اومد تو اتاقمو گفت . نیمایی بیا کمکم کن تا اماده شم . خندم گرفت گفتم: _الان که زوده گلم . _نه بیا موهامو مثل مال خودت خوشکل کن . دستمو گرفت و کشون کشون برد تو اتاقش . ژل مو رو برداشتمو موهاشو تقریبا مثل مال خودم درست کردم. خیلی با مزه شده بود . بلوزو شلوار سفید با کاپشن چرمی به همون رنگ تنش کردم . وقتی کارم تموم شد سوتی کشیدمو گفتم : بابا خوشتیپ تو بزرگ بشی چی میشی. خندیدو گفت : میشم مثل بابام. لپشو کشیدمو گفتم تو این زبونو نداشتی چی کار میکردی؟ شکلکای بامزهای در اورد که یعنی با ایما و اشاره حرف میزدم. اخ که چقدر این بچه رو دوست داشتم من. از بغلم اومد بیرون و گفت : نیمایی تو هم باید مثل من کت و شلوار سفیدتو بپوشیها. _نمیشه که گلم حتما باباتم میخواد تیپ سفید بزنه . تابلو میشیم. _تو رو خدا نیمایی تو هم سفید ببوش . با اصرار های مانی منم کت و شلوار اسپرت سفیدمو با کراوات مشکی پوشیدم. موهامو ژل زدمو کلی خوشتیپ کردم. ساعت هفت بود که سیاوش اومد تو اتاق مانی از دیدنمون یکتای ابروشو انداخت بالا و گفت: میبینم که تیپای دختر کش زدین. منو مانی فقط به هم نگاه کردیمو خندیدم . هرسه تامون به ترتیب قد کنار هم وارد سالن شلوغ ستاره فارس شدیم . با وارد شدنمو تمام سرها به سمتمون برگشته شد. خیلی باحال بود سه تامون تیپپ اسپرت سفید موهای ژل زده حسابی تو چشم بودیم. دخترا با عشوه و لبخند نگاهمون میکردن. و یواشکی واسمون دست ت میدادند. یه دختر بچه که اونم لباس ساتن سفید تنش بود دست مادرشو رها کردو اومد سمت مانی و دست اونو گرفت و گفت: دالی میلی شله بازی؟ منم میخوام بلم اونجا. نگاهی به مادر دختره انداختم که گفت میشه دختر منم ببرین من یکمخرید دارم ممنون میشم این لطفو به من بکنید. بعدم کارتی سمت من گرفت و گفت: اینم کارت بازی و شماره مبایلم. نگاهی به سیاوش کردم که با خنده سری ت داد . خلاصه ظرفیت تکمیل شد .چها تاییی وارد محوطه پر سر و صدای شهر بازی شدیم . دخترک چشم رنگی که اسمش ملینا بود دست مانی رو محکم گرفته بودو اونو به سمت اسباب بازیا میکشید . صحنه خیلی جالبی شده بود. سوار ماشین برقی شدن من همراه ملینا و سیاوش با مانی بود . دونبال هم میکردیم . به هم میخوریم خلاصه کلی خندیدیم. سیاوش مانی و ملینارو تووسایل بادی گذاشت و با لبخند موذی به طرف من اومد و گفت:بیا بریم تونل وحشت. گفتم: نه من یکی نیستم . دستمو گرفت و کشون کشون به سمت قطار وحشت رفت عمدا تو ردیف اول صندلیا نشست. هنوز قطار حرکت نکرده رنگ از صورتم پریده بود. سیاوش که صورتمو دید باز شروع کرد به مسخره کردن من . تا قطار حرکت کرد من دستمو محکم به میله جلو صندلیم گرفتم . اروم اروم قطار وارد تونل تاریک شد. چند تا دختر و پسر پشت سرمون رو صندلی ها نشسته بودن. وارد فضای تاریک که شدیم پسرا واسه مسخره جیغ کشیدنو ادای دخترا رو در اوردن . دخترای پشت سرمون با عشوه برگشتن و گفتن : اااششش بمیرین ادای ننتونو در میارین دیگه قطار یهو سرعت گرفت صدا های ترسناک از در و دیوار میومد . اما هنوز نترسیده بودم . یهو قطار ایستاد . خبری نبود . با خنده برگشتم به سیاوش گفتم :چه مسخرست به این میگن تونل وحشت من که اصلا نترسیدم. سیاوش با نگاهی به پشت سرم خنده موذی کرد و گفت : نگران نباش فکر کنم الان بترسی. خندیدمو گفتم : عمرا. یهو احساس کردم یکی کنارمه همزمان دخترا و پسرا هم شروع کردن به جیغ زدن . برگشتم دیدم یه جسد خونی با سر شکافته و چشمای از حدقه بیرون زده عین همون مرلین منسون با قد دومتریو یه تبر تودستش با صدای ترسناک بالا سرم ایستاده. میخواست با تبرش بزنه تو سرم . اونقدر تو اون فضا وحشت زده شدم که جیغ بلندی کشیدمو با همه قدرتم هلش دادم عقب . از قطار پریدم پایین و شروع کردم به دوییدن . همونطور که جیغ میکشیدم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جسده داره دنبالم میاد سیاوشم پشت سرش داشت میدویید هی صدام میزد و میخواست که وایسم. _نیما .نیماا وایسا پسرر وایسا نیما. جلوت . یهو محکم خوردم به یه چیزی و از پشت افتادم زمین . نگاه کردمتا یه گوریل گنده جلوم واستاده و یه جسد ادم تو دستشه خدا میدونه که چقدر ترسیده بودم خودمو عقب عقب کشیدم رو زمین و باز جیغ زدم . از اونطرف جسده داشت میومد سمتم از اونطرفم گوریله . با بد بختی بلند شدم خواستم دوباره فرار کنم که یکی منو محکم گرفت. فکر کردم جسدست با جیغ و داد تقلا کردم خودمو نجات بدم که صدای سیاوشو تو گوشم پیچید که گفت: اروم باش پسر اروم . منم سیاوش نیما نترس منم . با دست دو طرف صورتمو گرفت و ازم خواست اونو نگاه کنم . چشمام و اروم باز کردم تو اون تاریکی و صداهای ترسناک برق چشمای خوشگلشو دیدم . بی اختیار خودمو انداختم تو بغلشو نفس نفس زدم اونم سخت منو تو اغوشش فشرد و ارومم کرد . چند دققیقه ای گذشت که با صدای سوت و کف دختر پسرا که داشتن از کنارمون سوار بر قطار میگذ شتند بخودمون اومدیم سیاوش منو رها کرد و حالت طنزی به خود گرفت و گفت : ببین نیما چطور ابرومونو بردی . اخه نگا ه کن پسر ببین حتی هیچ کدوم از دخترا هم اندازه تو نترسیدن . . بیا بریم سوار شیم تا قطاره دور تر نشده . بی هیچ حرفی دوییدیمو سوار قطار شدیم دخترا از پشت واسم متلک میفرستادن و پسرا هم که .جای خوددارد از بس جیغ کشیده بودم دیگه رمقی نداشتم تا زمانی که از تونل اومدیم بیرون چشمامو بستمو سرمو به بازوهای سیاوش که دور شونمو گرفته بود تکیه دادم. با کمک سیاوش از قطار بیرون اومدم. انگار بد جوری رنگم پریده بود که سیاوش منو نشوند رو صندلی و رفت برام اب میوه گرفت . کمی حالم بهتر شد وقتی مانی و ملینا اومدن همراهشون چند تا وسایل دیگه هم بازی کردیم . شام هم چند تا پیتزا گرفتیمو با خنده و شوخی خوردیم . در اخر هم ملینا رو سپردیم دست مادرشو به سمت خونه رفتیم . کنار پنجره اتاقم ایستاده بودمو به ابگیر نگاه میکردم . عکس ماه توی اب افتاده بود و صحنه قشنگی پدید اورده بود . درختا جونه زده بودند و بوی بهار نارنج فضا رو عطراگین کرده بود. هوا کم کم بهاری میشد . اما هنوزم شبا کمی سرد بود. چند هفته ای گذشته بود .باورم نمیشد که فردا شب سال تحویل میشد و ما بزودی وارد سال 1390 میشدیم اصلا نفهمیدم این چند ماه چطور گذشت. شبا وقتی مانی میخواست بخوابه چراغای سبز و ابی روی دیوار نقاشی شده رو باز میذاشتم تا فضای اتاقش تاریک نباشه. با این کار کابوس های شبانه مانی خیلی کمتر شده بود . خوشحال بودم که اون نقاشی باعث ارامشش شده بود . دکتر کیوانی هم سعی داشت با روش هیپنوتیزم به کل اون خاطراتو از ذهن مانی پاک کنه . که البته زمان میبرد . باید فردا میرفتم واسه مانی عیدی میگرفتم. میخواستم یه گیتار بخرم تا هم بتونم با اون احساساتشو پرورش بدمو هم یه جوری انرژی زیادشو از این طریق تخلیه کنم. با این فکر سینه های بیچارمو از حصار بانداژ ها رها کردمو لباس گشادی پوشیدمو گرفتم خوابیدم. اونشب هم بی هیچ صدای به صبح رسید. با مانی و سیاوش صبونه خوردیم . من از مانی اجازه گرفتم واسه چند ساعت تنهاش بزارم . بی هیچ مخالفتی قبول کرد. بعد از خداحافظی از سیاوش از اقای قاسمی خواهش کردم منو به چهار راه سینما سعدی برسونه . مغازه بزرگی اونجا بود که انواع الات موسیقی رو میفروخت . نمیدونم هنوزم اقای ستوده اونجا درس میداد یا نه؟ چندیدن سال پیش من یه گیتار ارزون قیمت به خاطر عشقی که به این ساز داشتم از اونجا خریدم . و پیش اقای ستوده که در واقع صاحب مغازه اونجا بود 15 جلسه ای خصوصی کلاس گرفتم. اما شهریه کلاسا زیاد شد . من دیگه نتونستم هزینشو تامین کنم. قید کلاسو زدمو از رو سی دی و کتاب های اموزشی گیتار تونستم نواختن این سازو یاد بگیرم . یادمه که عموم خیلی منو تشویق میکرد اما بازم زنش زیر پاش نشستو نذاشت کارم به سر انجام برسه. اخرم مجبور شدم واسه شهریه دانشگام گیتارمو بفروشم. وقتی وارد اونجا شدم استادمو دیدم که داشت با سوز ستار میزد وقتی احساس کرد کسی نگاهش میکنه سرشو بلند کرد ومنو دید. با لبخندی گفتم سلام استاد. خوب هستین؟ با کمی تردید منو نگاه کرد . دنبال رد اشنایی تو صورت من میگشت . به گرمی دست منو فشرد و گفت: به یاد نمیارم از شاگردای من بوده باشی . گفتم: چند سال پیش رو همین صندلی گیتار زدنو یادم دادی. البته فکر نکنم یادتون بیاد . داشت به ذهنش فشار میاورد که منو به یاد بیاره . اما میدونستم چیزی یادش نمیاد اخه اون موقع من یه دختر بودم اما حالا تو هیبت یه پسر ظاهر شده بودم. با خوشرویی گفت: حالا چی شده یادی از استاد پیرت کردی پسر؟ _ اومدم ازتون یه گیتار بخرم این بار بهترین گیتارتونو میخوام . خوشحال از جا بلند شدو گفت : بهترینش همون یاماهاست میدونی چرا؟ _نه _چون با همه اب و هوایی میسازه خیلیای دیگه میگن مارک آیبانزا بهترینه اما من میگم فقط یاماها . گیتار خوشرنگ قهوه ای بازی رو اورد داد دستمو گفت: _ بیا خودت امتحان کن ببین چه صدایی داره. ااخ که چقدر دلم واسه بغل گرفتن یه گیتار لک زده بود. به ارومی اونو تو بغلم گرفتمو با انگشتام سیماشو یکی یکی لمس کردم. صداش روحمو نوازش داد . استادم که عشق منو دید گفت: معلو که تو هم عشق سازی . ادمای کمی پیدا میشن که اینطور با عشق سازشونو بغل کنن. حالا یه اهنگ بزن ببینم چی بهت یاد دادم. گفتم :استاد فکر نکنم چیزی یادم مونده باشه اخه چند سالی هست که دست به ساز نزدم. استاد م دستی به شونه هام زد و گفت : اگه من یادت دادم میدونم که میتونی امتحان کن پسر جون . امتحان کن. ریتم 4/4 رومبا روبه ارومی زدم صدامو کمی بم کردم و چشمامو بستم و شروع کردم به خوندن اهنگی که همیشه تو تنهایی و بیکسیم با اشک میخوندم تا غم وغصمو از یاد ببرم یه دیواره یه دیواره یه دیواره یه دیواره که پشتش هیچی نداره تو که دیوارو پوشیدن سیه ابرون نمیاد دیگه خورشید از توشون بیرون یه پرندست یه پرندست یه پرندست یه پرندست که از پرواز خود خسته است تن وبالشو بستن دست دیروزا نمیاد دیگه حتی به یادش فرداها یه روز یه خونه ای بود که تابستوناش روی پشتبومش ولو میشد خورشید درخت انجیر پیری که تو باغ بود همه کودکی های منو میدید. یه اوازه یه اوازه یه اوازه یه اوازه که تو سینم شده انبار یه اشکی که میچکه روی گیتار به اینها عاقبت کی گیرد این کارها یه مردابه یه مردابه یه مردابه یه مردابه توی تن از فراموشی یه چراغی که میره روبه خاموشی نگردد شعله ور بیهوده میکوشی. وقتی تموم شد دیدم صورتم از اشک چشمام خیس شده . با صدای کف زدنهایی به خودم اومدم جمعیتی از زن ومرد و بچه دورمو گرفته بودنو داشتن واسم دست میزدن . اینا دیگه کجا بودن یه لحظه احساس خجالت کردم . بلند شدم یه جوری خودمو گم وگور کنم که استادم با خوشحالی روبه روم ایستاد در حالی که قطره اشکی گوشه چشمش جمع شده بود به شونه هام زدوگفت: حق شاگردی رو تموم کردی پسرم . فکر نکنم دیگه شاگردی با احساس تر از تو بتونم پیدا کنم. هیچ جوابی نداشتم که به استاد پیرم بدم فقط خم شدمو دستای چروکیدشو بوسیدم که اونم سرمو تو دست گرفتورو موهام بوسه ای نشوند . جمعیت از دیدن این صحنه کلی احساساتی شدند و دوباره شروع به کف زدن کردن . چند تا دختر میخواستن ازم شماره بگیرن . که من با سردی اونا رورد کردم . هر چی اصرار کردن که اهنگ دیگه ای واسون بخونم قبول نکردم . خلاصه با کلی انرژی مثبت. دوتا گیتار از استادم خریدمو از اونجا بیرون زدم. و همراه اقای قاسمی راهی عمارت شدم. وقتی رسیدم دیدم مانی مث همیشه خوش لباس داره واسه خودش تو حیات دوچرخه سواری میکنه . از اقی قاسمی خواستم تا من سر مانی رو گرم میکنم اونم گیتارا رو ببره تو اتاقم . با دیدنم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها